۱۳۹۵ آبان ۱, شنبه

نامه هم‌شهری بهایی از بند زنان زندان اوین: خانه تکه‌تکه شده ما



منبع : ایران آزاد فردا ،22 اکتبر 2016

نامه هم‌شهری بهایی از بند زنان زندان اوین: خانه تکه‌تکه شده ما
به گزارش دریافتی آزیتا رفیع زاده هموطن بهایی محبوس در زندان اوین نامه‌ی از بند زنان زندان اوین نوشت که این نامه به شرح زیر منتشر می‌شود. این هموطن بهایی پیشتر به ۴ سال و همسر وی پیمان کوشک‌باغی نیز به ۵ سال زندان محکوم شده‌اند و هر دو دوران محکومیت خود را طی می‌کنند. در روزهای گذشته پیمان کوشکباغی از زندان اوین به زندان رجایی شهر منتقل شده است.
متن این نامه به شرح زیر می‌باشد:
خانه تکه‌تکه شده ما
وقتی سوم آبان ۹۴ پا به زندان گذاشتم تا حکم ۴ سال حبس ام را تحمل کنم بشیر ۶ ساله‌ام را به آغوش پر مهر پدرش سپردم. در زندان شنیدم پسرم ایام حبس و دوری مرا به‌شمار شبهای فراقمان محاسبه کرده و گفته من باید ۱۴۴۰ شب بخوابم تا مادرم بیاید. ۱۲۶ شب از شبهای درد آلود فرزندم گذشت تا نهم اسفند ۹۴ درست روز ملاقاتم، همسرم نیز بازداشت و برای تحمل ۵ سال حبس به اوین آورده شد و به یک‌باره بشیر تنهای تنها شد. از تصور خالی شدن خانه‌ام از وجود پدر و مادر و باقی ماندن کودکی ۶ ساله در خانه همواره بغض فرو نخورده‌ای داشتم. چاره‌ای نداشتیم و تظلم‌خواهی هایمان پیش تمام مراجع قضایی و حتی نمایندگان مجلس و هر کس که امیدی به یاریش داشتیم به سرانجام نرسید.
دل خوش داشتم که به‌دلیل بودن همسرم در زندانی که من هم در همان زندان در حبس بودم، چهارشنبه‌ها کانون خانواده از هم گسسته شده‌مان پشت میز سالن ملاقات زندان اوین دور هم گرد می‌آییم و بشیر هر هفته یک ساعت بودن با خانواده را تجربه کرده و پدر و مادر را در کنار خود حس می‌کند. چهارشنبه‌ها ساعت یک ونیم برای من، پیمان و بشیر ساعت رویایی بود و حس خانواده بودنمان را به تماشا می‌نشستیم. افسوس آن هم نپایید.
روز پانزدهم مهرماه ۹۵ برای ملاقات با پیمان صدایم کردند. ملاقات برای خداحافظی بود. پیمان را به رجایی شهر منتقل کردند. هر چند او در اندرزگاه ۸و من در بند زنان زندان اوین در حبس بودیم و بشیر فقط یک ساعت در هفته با ما بود، اما دلم به بودن در یک محبس به نام اوین خوش بود. از داشتن امکان هفته‌یی یک بار دور هم نشستن و تکرار حکم خانواده، پدر، مادر و فرزند دل خوش بودیم. اما افسوس در این سرزمین همان دلخوشی هم برای بشیر من دوام نیاورد.
ملاقات بعدی بشیر گفت: مامان امروز بابا نمی‌آید. خودم می‌دانم بابا را از اینجا برده‌اند. نمی‌دانستم دیگر به او چه بگویم. او فقط ۶.۵ سال دارد جان کوچکش را نمی‌توانم بیش از این بی‌تاب ببینم. نگاه چشم های نگران و به دور از پدر و مادرش بلندتر و رساتر از هر فریادی تا عمق جانم فرو می‌رود. من یک مادرم و او فرزند کوچک من است. به آغوش می‌فشارمش و باز او را از من می‌گیرند و می‌برند و من در اوین، پیمان در رجایی شهر و بشیر در خانه، خانواده تکه‌تکه شده‌مان را حفظ می‌کنیم.