منبع : فیسبوک شعله پاکروان ،24 اکتبر 2016
شعله پاکروان :ریحانم ! من جان تو را یافتم، تو در خنده کودکانی که پدرانشان را همین رژیم اعدام کرد زنده ای ودر هر بهار سبز میشوی
محبوبم !
کاش میشد دوباره بنشینی تا موهایت را تار به تار شانه کنم . مثل وقتی که دبیرستانی بودی . موهایت را باریک باریک تقسیم کنم . انگشتهایم تند تند ببافد و زبانم تند تند بچرخد و قربان صدقه ات برود . توی آینه بخندی و من بخوانم : چل گیس خاتون ، عزیز دخترون ، عشق منی ، مال منی ، ستاره جان منی .
کاش میشد دوباره بنشینی تا موهایت را تار به تار شانه کنم . مثل وقتی که دبیرستانی بودی . موهایت را باریک باریک تقسیم کنم . انگشتهایم تند تند ببافد و زبانم تند تند بچرخد و قربان صدقه ات برود . توی آینه بخندی و من بخوانم : چل گیس خاتون ، عزیز دخترون ، عشق منی ، مال منی ، ستاره جان منی .
نگارم !
برای پیدا کردنت ، حتی لابلای خاطرات باید کفش آهنین بپوشم و عصای پولادین بدست ، مرور کنم سالها و ماهها و هفته ها و روزها و ساعتها و ثانیه ها را . به جستجوی تو ، ای پروانه ی آسمان زندگی م . هر چه بیشتر جستجو میکنم ، کمتر میابم . هر چه میکنم تنها تو را به یاد بیارم ، نمیشود که نمیشود . گویی تو با همبندیانت یکی شده ای . دیگر حتی صورتت را به یاد نمیاورم . برای همین دیوارهای خانه پر شده از عکسهای تو .
قناری قفس دیده ام !
بارها شکایت کرده ام از تقدیر . قلبم آتش گرفته که چرا نیستی تا هر روز صدایت را از تلفن بشنوم . تا هر هفته برای دیدارت به زندان پر بکشم و ساعتها در صف انتظار بمانم تا 20 دقیقه صورت زیبا و چشمهای مهربانت را از پشت شیشه ببینم . راضی بودم به همان دیدار هفتگی .
جانان من !
همانطور که جهان بینی تو عوض شد ، من نیز تغییر کرده ام .تو راست گفتی که مرگ بر زندگی زیر سایه ترس و التماس و طناب دار برتری دارد .
از آن غروب دلتنگ در حیاط زندان شهرری که پشت سرت آب ریختم ، از آن شب که تو را گم کردم ، هزاران بار بدور خودم چرخیده ام و زمین دوبار به دور خورشیدش .
خورشید جان من غروب کرده و زمین هر روز به خورشید سلامی دوباره میکند . کاش میشد دوباره بنشینی تا برایت بگویم از صبح سوم آبان نود و سه . قلبم ایستاد و مغزم یخ زد . بند دلم پاره شد و تو رفتی . پیوندم با زیبایی های جهان با رفتنت گسست و تو مثل دانه ای در زمین کاشته شدی . مرگ تو را بلعید . اما آزاد شدی از زندگی توام با عذاب که زندان سازان و زندانبانان برای جوانهایی چون تو ساخته اند .
بهار قلبم !
اکنون میدانم جسمت را هرگز نخواهم دید . اما جان تو را یافته ام .گفتی به بالهای باد بسپارمت ، اما باد مرا برد. به خانه های بی مهتاب . تو را در دستهای لرزان پیرمردی که پسرش را اعدام کرده اند یافتم . تو را در چشمهای گریان مادرانی که قبری برای گریستن ندارند ، در بغض خواهرانی که سوگوارند ، در شانه های افتاده برادرانی که در سوگ عزیزانشان دندان قروچه میکنند ، یافته ام .
تو در لبخند کودکانی که پدرانشان چون تو بر طناب دار بوسه زدند و رفتند ، یافته ام . تو را در کلام همبندیانت ، در آه هایی که میکشند ، در انبوه خاطراتشان که مملو از عطر توست یافته ام .
نور دیده ام !
وقتی نامه هایت را مرور میکنم جانم میلرزد از درد . حتی خواندن آنچه دیده ای و صبورانه چشیده ای ، قلبم را مچاله میکند . اکنون خوشحالم در دستهای خداوندی و دیگرهیچکس نمیتواند بتو گزندی برساند . دیگر تن شریف تو با شلاق شکاف برنمیدارد . دیگر کسی نمیتواند با تحقیر و توهین عذابت دهد .
خوشحالم که دیگر دست هیچ شکنجه گری به تو نمیرسد . و از آن خوشحالترم که زمین را از لوث وجود یک نرینه وحشی ، مرتضی سربندی پاک کردی .
دخترم !
هنوز هم سربندی ها در کمین دخترکان ایرانند . عدالتخانه نیز همچنان از آنان دفاع میکند . درست همان موقع که برای احقاق حق تو میدویدیم و تلاش میکردیم ، پدران و مادرانی نیز میخواستند حق پسران نوجوانشان را بگیرند . آنها هم مثل من و پدرت موفق نشدند و پرونده شان در محاق رکود فرو رفت .
عشق من !
هنوز هم تو فرمانده قلب منی . هنوز هم بوی تو در مشامم میپیچد و شیدایم میکند . هنوز هم به گرد پای تو ای تک سوار زندگی م نرسیده ام .
ریحانم !
هرگز فراموشت نمیکنم . هرگز حرفهایت را از یاد نمیبرم . هرگز با دشمنت دست دوستی نمیدهم . هرگز از آنچه نشانم دادی چشم برنمیدارم . هرگز عهدمان را زیر پا نمیگذارم .
آرزوی برباد رفته ام !
دستهایم دست توست . بر پاهای تو راه میروم . گلویم گلوی توست . با چشمهای تو میبینم . این قلب توست که در سینه ام میتپد . از این روست که گاه چنین گرم است و سوزان .
شعله پاکروان