از كتاب خاطراتم ”ياد”… محمد اقبال – یادی از تختی، یک بچه محل پهلوان
از كتاب خاطراتم ”ياد”… محمد اقبال – یادی از تختی، یک بچه محل پهلوان
آقای عاملی معلم ادبیاتمان بود. یک مصدقی تمام عیار که این را از هیچکس هم پوشیده نمی داشت. من تمام شش سال دوره متوسطه آن موقع را در دبیرستان علم و هنر واقع در یکی از کوچه های میدان شاهپور تهران گذراندم. کلاس ششم متوسطه، ما که رشته مان ریاضی بود دیگر درس ادبیات نداشتیم اما آقای عاملی رابطه اش را هنوز با برخی شاگردانش از جمله من حفظ کرده بود. وقتی زنگ آخر خورد آقای عاملی دم در دبیرستان ایستاده بود و منتظر ما چند تا «دوستش». جمع که شدیم گفت: «تختی را کشتند… شاه تختی را کشت» و در حالی که می گریست رفت و ما از چند و چون قضیه بی اطلاع ماندیم.
موقع برگشتن با «دولت» یک همکلاسی که با هم از تختی خاطرات داشتیم رفتیم باشگاه پولاد در همان نزدیکی مدرسه در شاهپور، که قدیمها تختی در آنجا کشتی می گرفته، دیدیم چند تا پاسبان جلوی در ایستاده اند.
خانه ما آن زمان در کوچه مسجد قندی مقابل پادگان ژاندارمری شاهپور بود و فاصله خانه تا خانی آباد کمتر از نیم کیلومتر می شد. یک بار که جهان پهلوان از یکی از مسابقات المپیک بازگشته بود، خانی آباد را طاق نصرت زده بودند و تمامی آن منطقه چراغانی بود و روی زمین خیابان نیز فرش پهن کرده بودند که تختی آمد به آن محله و من هم در میان جمعیت او را تشویق می کردم.
آن روز با دولت برگشتیم رفتیم باشگاه خانی آباد، همان جایی که بعدها شد «باشگاه تختی». قبلا بارها به این باشگاه به آرزوی دیدن تختی رفته بودیم ولی هرگز موفق به دیدار او نشده بودیم. وقتی به خانی آباد رسیدیم، پاسبان و مأمور بیشتر بود، «دولت» خانه پدری تختی را بلد بود، آنچنان فضا پلیسی بود که امکان ورود به منطقه نبود.
پدر «دولت» در مسیر مدرسه به خانه ما یک بنگاه معاملات ملکی درست در ضلع جنوب شرقی چهارراه گمرک شاهپور داشت، وی دوست نزدیک تختی بود و وقتی «دولت» در همان کلاس اول دبیرستان گفته بود تختی گاهی به مغازه پدرش می آید از او خواسته بودم از پدرش اجازه بگیرد که وقتی تختی می رود مغازه ما هم برویم و ببینیمش و پدرش موافقت کرده بود. شاید سه چهار بار اتفاق افتاد که دولت یا قبلش اطلاع داد یا دوید خبرداد که تختی در بنگاه است. من و همکلاسی هم طبق شرط و شروط پدرش، دوتایی با هم می رفتیم و با فاصله روی صندلی می نشستیم، حرفهایشان را ولی نمی شنیدیم یا اگر می شنیدم یادم نمانده است. فقط یک بار که از مدرسه به خانه می رفتیم در مسیر دیدیم تختی آنجا نشسته و رفتیم سلام کردیم و نشستیم که بعدا آقای دولت پدر همکلاسی ام دعوایمان کرد که باید از قبل اجازه می گرفتیم.. هر بار تختی موقع ترک محل با مهربانی دست به پشت ما می کشید و یک «چطوری پسر؟»، یا «پسر درست رو خوب می خونی؟» یا مشابه این را هدیه مان می کرد و ما غرق شادی و سرور با رفتن او مغازه را ترک می کردیم و داستان دیدارمان با تختی را با آب و تاب برای همکلاسی ها و بچه محلها تعریف می کردیم.
خانه ما بعدا به کوچه علایی در چهارراه مختاری در نزدیکی همان کوچه مسجد قندی انتقال پیدا کرد. آن روز سنگین و سرد، عصر ۱۷ دی ۱۳۴۶، در مسیر برگشت به خانه، همه محله در ماتم بود، همه غمگین و ناراحت.
بعد از ظهر مدرسه نرفتم تا اخبار ساعت ۱۴۴ را گوش کنم و خبر را بشنوم، خبری نبود. رفتم محل کار پدرم در خیابان استانبول. هم می خواستم اول وقت از طریق روزنامه هایی که می خریدند در جریان قرار بگیرم و هم ببینم در هتل آتلانتیک که جنازه تختی در آن پیدا شده بود، چه خبر است؟ بارها این هتل را دیده بودم. هر وقت به محل کار پدر می رفتم بارها تابلوی هتل آتلانتیک را دیده بودم، این بار که از جلوی هتل رد می شدم، بیرون خبری نبود اما درون پاساژی که هتل در انتهای آن قرار داشت چند پاسبان ایستاده بودند.
بالاخره به محل کار پدر رسیدم. هرکس مشغول کار خودش بود ولی همه گرفته و ناراحت. روزنامه کیهان که آمد یک ”حاجی کلاهی” بود ریش سفید کارگاه، اول او گرفت و پس از یکی دو دقیقه روزنامه را پرت کرد روی میز و گفت «هیچی» ننوشته. من رفتم پایین که در واقع فروشگاه متعلق به همان کارگاه محل کار پدر بود و منتظر شدم روزنامه اطلاعات آمد، این روزنامه هم هیچ خبری ننوشته بود. دیگر همه از «قتل» تختی صحبت می کردند. هرکس می آمد توی مغازه یک فحشی یا بد و بیراهی به شاه می داد، مثلا می گفت «کشتیدش اقلا خبرش را می زدید».
تختی در میان جوانان و اهالی جنوب شهر به عنوان یک چهره ملی که در مقابل رژیم قرار داشت و به طور خاص ضد شخص شاه و طرفدار جبهه ملی شهرت داشت. خوب است در اینجا به فضای سیاسی آن دوران اشاره کوتاهی بکنم. آن روزها چهار سال از پانزده خرداد ۱۳۴۲ می گذشت و خاطرم نیست در این فاصله چهارساله هیچ حرکت اعتراضی یا تظاهراتی دیده یا شنیده باشم.
جبهه ملی دوم که در حیات مصدق کبیر و در حالی که او در احمد آباد در تبعید بود، و در دوران نخست وزیری منوچهر اقبال در سال ۱۳۳۹ تشکیل شده بود و تختی از فعالان آن به شمار می رفت. آقای عاملی برایمان تعریف می کرد که در آن سالها جبهه ملی در خانه حاج حسن شمشیری در پیچ شمیران تشکیل جلسه می داد و حوزه های مختلف و سازماندهیهای مختلف داشت. نهایتا دو سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ کنگره جبهه ملی دوم تشکیل شد و همان حوزه ها نمایندگانی را به این کنگره فرستادند که غلامرضا تختی در آن زمان نماینده ورزشکاران بود و از نفراتی بود که رأی بسیاری در میان منتخبین کنگره جبهه ملی دوم آورده بود. محبوبیت این پهلوان ملی آنچنان بود که تعداد آراء او از مهندس مهدی بازرگان، و چند تن دیگر از نامداران جبهه ملی دوم بیشتر بود.
فعالیت جبهه ملی دوم در اواخر سال ۱۳۴۲۲ به علت مخالفتش با اصلاحات ادعایی شاه تحت عنوان «انقلاب سفید» و به دنبال انتشار یک اعلامیه این جبهه با شعار «اصلاحات آری، دیکتاتوری نه»، تعطیل و فعالان و سران آن به زندان افتادند. اما شاه نتوانست تختی را به علت همان محبوبیت بالایی که داشت دستگیر کند. با تعطیل فعالیت جبهه ملی هیچ حرکت و فعالیت دیگری انجام نگرفت و تا مرگ تختی، یعنی قریب به چهار سال، سکوتی سنگین بر سراسر ایران و به طور خاص دانشگاهها حکمفرما بود.
در چنین شرایطی، و با سابقه یی که از تختی وجود داشت، افکار عمومی آن روزگار به طور مطلق خودکشی را باور نمی کرد و مرگ تختی را یک قتل از سوی رژیم شاه می دانست. از شنیده های آن روزهایم یکی این بود که شاهپور غلامرضا در استادیومی بوده که وقتی تختی وارد شده خیلی مورد تشویق جمعیت قرار گرفته و این موضوع به شاهپور غلامرضا خیلی برخورده و تصمیم به انتقام گرفته است. همین طور می گفتند که آثار ضربه در پشت سر تختی وجود داشته و کبود شده بوده است.
به هر حال فردای روزی که خبر آمده بود، کیهان که روزنامه مورد علاقه پدرم بود و شبها برای خواندن من و بقیه به خانه می آورد، بازهم هیچ اشاره یی نکرده بود اما روزنامه اطلاعات در خبر کوتاهی از «خودکشی تختی» خبر داده بود.
شب یکی از همکلاسی ها که تلفن داشت با آقای عاملی همان معلم ادبیاتمان صحبت کرده بود او گفته بود که صبح تشییع جنازه از امجدیه است. ما رفتیم امجدیه، تعداد محدودی آنجا بودند و خبری نبود، دست آخر خبر آوردند که اجازه داده نشده و جنازه را از پزشگی قانونی مستقیما برده اند به گورستان ابن بابویه در شهرری. با اتوبوسهای آن زمان به ابن بابویه رفتیم. در مسیر از تقاطع شوش تا شاه عبد العظیم مردم به طور پراکنده در حرکت بودند. وقتی رسیدیم جنازه دفن شده بود. آقای عاملی با بزرگان آن زمان که از جبهه ملی دوم بودند مشغول صحبت بود و به ما گفت که قرار است مراسم شب هفت برای تختی گرفته شود. آقای عاملی همچنین واسطه بین ما و دانشجویان آن زمان بود.
تا مراسم هفتم جهان پهلوان تختی چند مجلس ترحیم هم در تهران برگزار شد که من امکان شرکت نداشتم. اما روز برگزاری مراسم شب هفت تا آنجا که خاطرم هست یک روز تعطیل بود. حرکت از سه راهی شوش یعنی تقاطع شوش و جاده شهر ری آغاز شد. گروههای مختلف مردم با پلاکاردهای مختلف در حال تجمع بودند. نیروهای رژیم شاه هم از پلیس و ژاندارمری حضور داشتند. می گفتند ساواکی ها هم در بین جمعیتند. قبل از این که جمعیت به راه بیفتد آقای عاملی دو پلاکارد آورد و دست ما داد و گفت بگو بچه های مدرسه علم و هنر بگیرند و به کسی ندهید. روی یکی از پلاکاردها نوشته بود «گرامی باد یاد جهان پهلوان تختی» و روی دیگری نوشته بود «تختی را کشتند» و امضای هر دو «دانشجویان هنرسرایعالی نارمک» بود.
بعدا فهمیدیم این یک شگرد دانشجویان بوده است که پلاکاردها را عوض می کردند چون ساواک از طریق دانشگاه و عکس شناسایی می کرد، و وقتی روزهای بعد به رییس همان هنرسرای عالی (دانشکده علم و صنعت لاحق) مراجعه کرده و عکسهای افراد پلاکارد به دست را نشانش داده بودند و خواستار شناسایی شده بودند او پس از تحقیقات، پرونده را کوبیده بود روی میز و به مأموران ساواک گفته بود اینها دانشجویان من نیستند!…
در آن روز در سه راهی شوش خودروهایی نیز حامل عکس تختی بودند و برخی قرآن پخش می کردند. چندین اتوبوس و مینی بوس ورزشکاران و به طور خاص کشتی گیرها را سوار کرده بودند. در یکی از اتوبوس ها پهلوان مسلم اسکندر فیلابی را دیدم که کنار پنجره نشسته بود و در حال گریستن بود. پهلوان ما آن زمان هم از شهرت برخوردار بود و همه جا از او به عنوان کسی که جای تختی را می گیرد صحبت می شد.
تختی وصیت کرده بود که وی را در مقبره همان «شمشیری» از شخصیتهای خوشنام و مصدقی آن زمان دفن کنند. مشهور بود که شمشیری تمام دارایی های خود را صرف فعالیتهای سیاسی آن سالیان و جبهه ملی کرده است.
هرچه به مزار نزدیک تر می شدیم فضا متشنج تر می شد. به این ترتیب که هم دانشجویان و هم اداره کنندگان مراسم نمی گذاشتند تا مزار زیاد اوضاع به هم بریزد. اما در نزدیکی مزار شعارهای مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر ساواک در میان جمعیت پیچید. در کنار مزار چند نفر به شدت در حال صحبت با دیگران و اداره جمعیت بودند. من آن زمان هیچ یک از افراد خانواده رضایی را نمی شناختم، اما بعد از سال پنجاه دوستی که بعدا همراه با مجاهدین خلق به زندان رفت برایم تعریف کرد که یکی از افراد هدایت کننده یعنی همان پنج شش نفر که در واقع مرکز ثقل جمعیت بودند، مجاهد شهید احمد رضایی بوده است که همراه با چند تن از یارانش و به طور خاص دانشجویان آن زمان، باعث شکل گرفتن نطفه رادیکالیزه شدن تظاهرات و تبدیل یک مراسم شب هفت ساده به یک تظاهرات علیه رژیم شاه شده بودند.
در حین حرکت جمعیت که به صورت پیاده تا سه راهی شوش برگشتند، تراکتها و اعلامیه های زیادی پخش می شد، اما به سه راه شوش که نزدیک می شدیم از همان مرکز ثقل دستور آمد که پلاکاردها را جمع کنید و پارچه ها را تا کنید و بیندازید دور و چوبها را بگذارید کنار خیابان.
در نزدیکی سه راه شوش یک باره جمعیت متوقف شد. رژیم نمی خواست اجازه دهد که در واقع تظاهراتی که از شهر ری تا مرز ورودی تهران آن زمان شکل گرفته بود به درون پایتخت کشیده شود. نیروهای پلیس (گفته می شد گارد سلطنتی) صف کشیده و باطوم به دست راه را بسته بودند. یکی از میانه جمعیت فریاد کشید که «بنشینید، طبق قوانین بین المللی هیچکس حق ندارد به معترضین نشسته حمله کند»! عده یی متفرق شدند اما من در میان ساده لوحانی بودم که این حرف را باور کردم. به طور خاص دختران دانشجو و دانش آموز را در صفوف جلوتر چیدند که در واقع مانع از حمله شوند. چشمتان روز بد نبیند، نیروهای رژیم ریختند توی جمعیت و با باطوم افتادند به جان جمعیت و در حالی همگی شروع به دویدن کرده بودیم تا می توانستند حسابی هرکس را که دستشان می رسید زدند. و البته عده یی را هم دستگیر کردند.
این چنین بود که پس از چهار سال به یکباره سکوت عمیقی که دیکتاتوری شاه در جامعه ایجاد کرده بود فروریخت و این شروعی بود برای سایر اعتراضاتی که بعدها به طور خاص در دانشگاههای مختلف شکل گرفت.
یاد و راه جهان پهلوان تختی گرامی باد.
لينك سايت همبستگي ملي