۱۳۹۷ اردیبهشت ۶, پنجشنبه

گرامی باد یاد وخاطره شیرزن قهرمان شهید راه آزادی مرضیه احمدی اسکویی




گرامی باد یاد وخاطره شیرزن قهرمان شهید راه آزادی مرضیه احمدی اسکویی
زندگی نامه مرضیه احمدی اسکویی از شهدای چریکهای فدایی خلق

محفلی که در تبریز توسط صمد بهرنگی و رفقایش اداره می‌شد. بهای زیادی به معلمی می‌دادند و برای آگاه‌کردن مردم، این پیشه را برگزیده بودند. اسم و رسمی هم داشتند و سرشناس بودند. از بین آنها کسان بسیاری اکنون با نام شناخته شده‌اند. همه دست به‌قلم و نویسنده و شاعر، و روایتگران رنج مردم روستاهای آذربایجان که حکومت وقت ارزشی برایشان قایل نبود. از خود صمد گذشته که حکایت زندگانیش نمونة کامل یک انسان انقلابی و شریف است، اختای «علیرضا نابدل» و بهروز دهقانی و کاظم سعادتی و مناف فلکی و غلامحسین ساعدی و ... را همه بیش و کم از آنها شنیده اید. اما مرضیه احمدی اسکویی چیز دیگری است. او انسانی خستگی ناپذیر، سازمان‌دهنده ا‌یی توانا، رفیقی خوش مشرب با ارتباطاتی گسترده، شاعری خوش قریحه و نویسنده‌یی چیره‌دست و محقق زندگی مردم زحمتکش است. همزمان با معلمی تلاش بسیاری کرد تا به دانشگاه تبریز راه پیدا کند. اما همزمانی کار و درس وقتی برای او باقی نمی‌گذاشت تا به علاقمندیهایش بپردازد. به همین دلیل دانشگاه تبریز را رها کرد و وارد دانشسرای عالی سپاه دانش شد. به تهران آمد و میدان بزرگتری برای کارهایش یافت. آن‌طوری که از یادداشتهایش بر می‌آید در این سالها رفیق کارگران کوره‌پزخانه‌های خاتون‌آباد است. گفتگوهای زیادی با خانواده‌های آنان انجام داده و به‌جرأت می‌توان گفت که کارهای او از نوادر تحقیقاتی است که دربارة فقر و شرایط رقت بار زندگی کارگران کوره پزخانه‌ها انجام شده‌است. همزمان به روستاهای ورامین و شهرهای اطراف سفرهای زیادی کرد و کتابخانه‌های زیادی برای بچه‌های روستاها ساخت. بیشتر ارتباطاتش را در روستا سپاهیان‌دانش سر و سامان می‌دادند و به کمک آنان کارهایش را پیش می‌برد. و از بین همین جوانان سپاه دانش بسیاری را به مسائل سیاسی آگاه کرد و به آنان یاد داد تا چگونه به اطراف خود نگاه کنند و در رنج مردم ستم دیده روستا شریک باشند.به شهادت همة کسانی که مرجان «مرضیه احمدی اسکویی» را می‌شناسند و یا او را دیده‌اند. مرجان زنی بود آراسته با کت و دامنی شیک و با گیسوانی بلند و بافته که به او وجاهت و زیبایی خاصی می‌داد. دست و دلباز و صمیمی بود و هر آن‌چه را که به دست می‌آورد با رفقایش شریک بود. تئاتر و فیلم و کتاب را خوب می‌شناخت و دایم به‌دنبال بهترینشان همة محافل روشنفکری را از زیر پا در می‌کرد. همزمان برای دوستان روشنفکر و آگاهش جلسات سخنرانی ترتیب می‌داد و رفقا و دانشجویان را به‌این جلسات می‌کشاند تا پیوند بیشتری بین آنان برقرار کند. به‌عنوان حلقة اتصال بخشی از روابط این کسان عمل می‌کرد و خستگی‌ناپذیر تمام همت و توانش را در این راه به‌کار می‌گرفت. در سالهای دانشسرای عالی او نمایندة دانشجویان بود. ابتدا نمایندة دانشجویان دختر و سپس به‌دلیل توانمندیهایش همة دانشجویان او را بهترین کسی که می‌تواند بار نمایندگی آنها را به‌دوش کشد تشخیص دادند و با رأی علنی او را به‌نمایندگی خود برگزیدند که در آن سالها کاری بی‌سابقه بود. از اعتماد و محبوبیتی ویژه در بین دانشجویان برخوردار بود و برایش احترام فوق‌العاده‌یی قائل بودند. او از رهبران و سازماندهندگان اعتصاب غذای دانشجویان در اسفند1349 در دانشسرای‌عالی سپاه دانش بود. اعتصاب غذایی که برای آزادی دو دانشجوی دستگیر شده انجام شد و در پایان به آزادی آنها منجر شد. زمانی که او برای مذاکره در دفتر ریاست دانشگاه حضور داشت. خبر به بیرون می‌رسد که مرجان را ساواک دستگیر کرده ‌است. این خبر برای بعضی از دوستانش آن‌چنان توهین‌آمیز بود که به‌سرعت ساختمانی که او در آن است را محاصره می‌کنند و می‌گویند که به‌هیچ وجه و بدون خونریزی اجازة دستگیری نماینده‌شان را نخواهند داد. یکی از دانشجویان دختر به‌گمان این‌که ماشینی که در حال خارج‌شدن از دانشگاه است، دارد مرجان را مخفیانه منتقل می‌کند. خود را به زیر چرخهای ماشین پرتاب می‌کند که تنها شانس باعث می‌شود که او از این حادثه سالم خارج شود. خودش در یادداشتی شرح مختصری از این اعتصاب می‌دهد. «صدیقه» یکی از رفقای زمان دانشجویی و همرزمش می‌گوید: «روزی بیرجندی (رئیس دانشسرا) در حضور من به مرضیه قول داد كه، اگر دست از مخالفت برداری، تو رو نمایندة مجلس می‌کنم». اما او نه به تهدیدات و نه به تطمیع‌های آنها وقعی نمی‌گذاشت و دائم و پیگیر در تلاش و تقلا بود. اعتبار مرجان در بین دانشجویان تا بدان‌جا بود که ساواک هرگز جرأت نکرد تا زمانی که او در دانشسرا بود، دستگیرش کند. تا این‌که همان‌طور که خودش می‌نویسد. «من دورة چهار سالة تحصیلی دانشسرا را تمام کرده‌ام. مدرسة ما در سی کیلومتری تهران قراردارد، از این‌رو بسیار خلوت است. تمام دانشجویان سالهای اول تا سوم رفته‌اند و همکلاسیهای ما را به بهانة این‌که می‌خواهیم محل خدمتتان را تعیین‌کنیم، تا فردای آخرین امتحان سال سومیها نگه داشته‌اند. به‌خوبی می‌توان احساس کرد که این نقشه حساب شده و مسخره بیش نیست.» و این‌گونه ساواک وقتی همة دانشجویان می‌روند او را دستگیر می‌کند و به‌زندان قزل قلعه می‌برد. در آن‌جا پس از بازجویی به‌دلیل خونسردی و تسلط مرجان دلیل و مدرکی علیه او پیدا نمی‌کنند و آزادش می‌کنند. لحظة آزادی را خودش این‌گونه توصیف می‌کند: «سربازی که زنجیر دروازه‌ها را به‌رویم باز کرد گفت:امیدوارم که دیگر این‌جا برنگردی به او لبخند زدم و گفتم: به امید دیداری بهتر رفیق سرباز، اما نه این‌جا. صدای خشک زنجیر را شنیدم که پشت سرم بسته شد.آزادی؟ نه گویی پیکرم همان‌جا پشت زنجیر درون سلولها، در کنار یارانم در بند مانده بود. آزادانه راه رفتن، نفس کشیدن، به‌دلم نمی‌چسبد پس از دانشسرای عالی او را به اسکو می‌فرستند. اما مرجان به‌هوای فضایی بزرگتر در آن‌جا دوام نمی‌آورد و بار دیگر به بهانة ادامة تحصیل برای فوق لیسانس دانشسرای عالی، معلمی را رها می‌کند و به تهران باز می گردد. در این زمان با همکاری تعدادی از رفقایش مصطفی شعاعیان، نادر شایگان، حسن رومینا، نادر عطایی و. . . گروهی زیر زمینی را بنیاد می‌نهند و به تدارک مبارزه مسلحانه می پردازند. اما در سال52 تشکیلات آنها لو رفته و تعدادی از رفقایش کشته و عده‌یی هم دستگیر می شوند. از این پس مرجان «مرضیه احمدی اسکویی» به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران می‌پیوندد و به‌صورت حرفه‌یی فعالیت خود را آغاز می‌کند. نبرد خلق شمارة سوم که در تاریخ خرداد1353 منتشر شده ‌است. خصوصیات فردی مرجان را این‌گونه بر می‌شمرد: «عشق عمیق به خلق و کینة بی‌پایانش به دشمن از رفیق انسانی خشن و در عین‌حال بسیار صمیمی ساخته بود، و دقیقاً به‌خاطر تعهدی که با تمام وجود احساس می‌کرد و ایمان بزرگی که برای مبارزه و پیروزی خلق داشت، لحظه‌یی آرام نمی‌گرفت. تحرک، روحیة متعرضانه و سرسختی‌اش در برخورد با مشکلات جنبش از بارزترین خصلتهای رفیق بود. سکون برای او مفهومی نداشت، از کوچکترین فرصت برای انجام کاری استفاده می‌کرد». رزمندة دلیر خلق، شاعر توانا و سازمانده‌یی اعتماد آفرین سرانجام در روز ششم اردیبهشت‌ماه سال53 به رود همیشه جاری شهدای خلق پیوست و تومار رهایی را با خون خویش آذین بست. ماجرای به‌استقبال خطر رفتن او این‌گونه بود که: شیرین معاضد برای اجرای قراری از پایگاه خارج می‌شود. رفقایش که به‌موج بیسیم ساواک دست پیدا کرده‌بودند به‌ناگهان متوجه می‌شوند که ساواکیها در حال تجمع در محلی هستند که شیرین در آن‌جا قرار دارد. بخشی از اتفاق را اشرف دهقانی این‌گونه نقل می‌کند: «ما هم‌چنان با دقت و نگرانی گفتگوهای بیسیم را دنبال می‌کردیم. هنوز مدت کوتاهی از رفتن شیرین نگذشته ‌بود که ناگهان رفیق حمید «اشرف» واقعاً گویی که برق او را گرفت. از جا پرید و گفت: این قرار پریه «شیرین را به این اسم صدا می‌زدیم - پری» و با عجله به طرف درب خروجی رفت. من که متوجه بودم که او از شدت ناراحتی آن‌چنان از جا برخاسته بود و رفتن او نمی‌تواند حاصل یک تصمیم درست باشد، به‌طرف درب خروجی دویدم و شانه‌های حمید را گرفته و او را برگرداندم. حمید واقعاً شوکه شده‌بود. شدت ناراحتی‌اش به‌گونه‌یی بود که اصلاً نمی‌دانست چکار دارد می‌کند. از همین‌رو نیز بدون مقاومت برگشت. در این هنگام دیدم که مرضیه چادری از بند حیاط برداشت و در حالی که دارد آن‌را سر می‌کند، از درب خروجی بیرون رفت. من شانه‌های حمید را رها کردم و خواستم به‌دنبال مرضیه بدوم که ببینم به‌کجا می‌رود. فقط چون پابرهنه بودم، یک لحظه سعی‌کردم دمپایی پایم کنم. اما وقتی رویم را برگرداندم ـبه واقع ثانیه‌یی نگذشته بودـ حمید هم رفته بود». پس از این ماجرا خود اشرف هم از پایگاه بیرون می‌زند و برای حمایت رفقایش می‌رود. یک‌بار دیگر تصمیم‌گیری سریع و سرعت عمل و عشق به رفیق و همرزم مرجان همه را غافلگیر می‌کند و برای بیرون بردن پری از تور ساواک ثانیه را از دست نمی‌دهد. اما شرح ادامة این دلاوری را نبرد خلق شمارة سه خرداد ماه همان سال این‌گونه توضیح می‌دهد: مأمورین دشمن از یک هفتة قبل یکی از عناصر تازه‌کار و سمپاتیزان سازمان را در شهر تبریز دستگیر می‌سازند و موفق می‌شوند قرار ملاقاتی را از عنصر دستگیر شده به‌دست آورند. در روز جمعه 6اردیبهشت که این ملاقات می‌بایست صورت بگیرد پلیس اطراف محل قرار را تا مسافت چند کیلومتر به محاصره در‌می‌آورد. رفیق شیرین معاضد که می‌بایست این قرار را اجرا می‌کرد به‌منظور کنترل محل وارد منطقه می‌شود. چند دقیقه بعد رفیق مرضیه احمدی اسکویی از طریق ضبط امواج بیسیم دشمن متوجه خطر می‌شود و بدون توجه به محاصره منطقه و خطری که وی را تهدید می‌کرد خود را به منطقة محاصره شده می‌رساند تا رفیق معاضد را در جریان امر قرار دهد. رفیق مرضیه احمدی اسکویی در نزدیکی محل قرار رفیق معاضد را پیدا می‌کند، ولی مأمورین متوجه آنها شده و به‌طور غیرمحسوس به‌تعقیب آنها می‌پردازند ولی رفقا به‌رغم پوشش ویژة نیروهای مخصوص تعقیب، متوجه موضوع شده و سعی می‌کنند با عوض کردن تاکسی از تعقیب دشمن خلاصی پیدا کنند. پس از چند مانور خود را به میدان فوزیه می‌رسانند و تصمیم می‌گیرند از هم جداشوند. مأمورین دشمن که به‌طور بی‌سابقه‌یی بسیج شده بودند مجدداً در میدان فوزیه رفقا را پیدا می‌کنند و با استفاده از ازدحام میدان غافلگیرانه به رفیق معاضد حمله کرده و وی را دستگیر می‌سازند. در این‌موقع رفیق موفق می‌شود با خوردن قرص سیانور که همیشه در زیر زبان داشت اقدام به خودکشی کند. دشمن بلافاصله وی را به بیمارستان شهربانی منتقل می‌سازد و به‌منظور معالجه و سپس شکنجة وی با تمام امکانات و کمک پزشکان مزدور اسرائیلی به‌مداوای او می‌پردازند اینک رفیق معاضد تحت وحشیانه‌ترین شکنجه‌های دشمن قرار دارد. رفیق مرضیه احمدی پس از جدا شدن از رفیق معاضد تحت تعقیب مأمورین دشمن قرار می‌گیرد و پس از چند عمل ضدتعقیب سعی می‌کند خود را به خانة تیمی واقع در کوچة شترداران در میدان شاه تهران برساند. ولی مأمورین با استفاده از تجهیزات مخابراتی رد وی را به یکدیگر و به مرکز اطلاع می‌دادند. و بدین ترتیب منطقه تحت محاصره دشمن درآمده‌بود. با این حال مزدوران نمی‌توانستند ترس خود را از نزدیک شدن به رفیق بپوشانند. مرتباً از پشت بی‌سیم فریاد می‌زدند «او مردیست که لباس زنانه پوشیده». حلقة محاصره رفته رفته تنگتر می‌شد، در این هنگام مرضیه چون دید که امکان خروج از محاصره برای او دیگر وجود ندارد، ابتکار عمل را در دست گرفت و با اسلحه کمری خود شجاعانه به مزدوران حمله کرد و پس از یک درگیری نابرابر، دشمن در حالی‌که امید زنده دستگیر کردن او را کاملاً از دست داده‌بود، رفیق را به مسلسل بست، در این موقع رفیق مرضیه احمدی موفق شد قرص سیانور خود را نیز بخورد. جسد رفیق احمدی را نیروهای دشمن از فاصلة دور چندین بار به مسلسل بستند و سپس وحشتزده و به‌آهستگی به‌این چریک قهرمان نزدیک شده جسد بی‌جان او را طناب پیچ کرده و می‌برندصدیقه» می‌نویسد در خرداد53 در دادگاه دوم خبر کشته‌شدن مرضیه را از دادستان شنیدم. چنان منقلب شده‌بودم که بی‌اختیار فریادی از گلویم برخاست. . . اما به‌محض این‌که به کمیتة مشترک ساواک شهربانی رسیدم، مرا به‌بازجویی بردند. بازجویم، هدایت، تا مرا دید عکس جسد مرضیه و شیرین معاضد را پرت کرد توی صورتم، هردو، نیمه لخت بودند. هردو دهانشان سیاه و چهرة زیبایشان دگرگون‌شده بود. سیانور دهانشان را سوزانده بود. چادر و کفشها و اسلحه‌شان در کنارشان بود ساواک و دستگاه تبلیغاتی رژیم شاهنشاهی سعی کردند تا هویت این رزمندة خلق را مخدوش کنند و در تبلیغاتشان بر روی این موضوع مانور دادند که چریک مبارز خلق مردی بود که لباس زنانه پوشیده بوده ‌است. فرهنگ مردسالار حاکمان مزدور و مستبد آنان را چنان مغرور کرده ‌بود که نمی‌توانستند و یا نمی‌خواستند بپذیرند که زنی شجاع و دلاور آن‌چنان آنان را به‌وحشت انداخته ‌است که حتی جرأت نزدیک شدن به او را نداشتند و از راه دور او را به گلوله بسته و سوراخ سوراخ می‌کنند. آدمکشان مزدور از ترسشان جسد این چریک فدایی را نیز طناب پیچ می‌کنند تا از وحشت مأموران خود اندکی بکاهند. همان‌طور در زمانی که مرضیه در بین دانشجویان بود و رهبری اعتصاب آنها را به‌عهده داشت نیز جرأت نزدیک شدن به او و دستگیری‌اش را نداشتند. هرچند زندگی کوتاه و سراسر درس مرضیه احمدی اسکویی در ساعت 10 صبح 6اردیبهشت سال 1353 در رویارویی قهرمانانه با دشمن مردم به‌پایان رسید، اما درس شهامت و پایداری و اتکا به هویت و قدرت خود را برای رهروان بعدی به‌یادگار گذاشت. مرضیه احمدی اسکویی «مرجان» نماینده و تیپیک زنانی است که با تأکید به هویت زنانة خویش پای به‌میدان گذاشتند تا فرهنگ مسلط مردسالاری را که از آنان ضعیفه و جنس لطیف و مادر بچه‌ها ساخته ‌بود را به‌زیر کشند و با تأکید مشدد به پاسداران فرهنگ مسلط مردسالار که ذلت را تئوریزه می‌کردند و می‌کنند، حالی کنند که این نسل از جنسی دیگر است. جنسی که جنسیت را به پشیزی ارزش نمی‌نهند و بر انسانیت خویش اتکا دارند و حق تساوی و برابری را حتی در میدان مبارزه و رشادت و دلاوری نیز درخواست می‌کنند.و هنوز در میهن من شب پرستان هر شب ستاره‌یی را به زیر می‌کشند، اما آسمانش غرق ستاره است. با غروب هر ستاره‌یی صدها ستارة دیگر طلوع می‌کند و خیل عاشقان جستجوگر را امیدوار می‌دارد و رازدارشان است. بر می‌خیزند سرو قامتانی، دلیر و استوار. با صدها ستاره در دلهاشان، چراغ امید در برابر، پای در راه می نهند تا مشعل آزادگی را فروزان نگاه دارند. بی‌دلیل نیست که شبهای میهن من نماد استبداد و تباهی نیست. هنوز در دل شبها حس قدمهای شب نوردان، صدای پای امید را به ذهنها متبادر می‌کند و نگاه‌هایی در دل تاریکی عطر حضورشان را با مشام جان، استشمام می‌کند. در پی دلیران و گردانی از گردآفرید تا مرضیه احمدی اسکویی و از او تا اکنون تمام روزها و شبان میهن من آغشته عطر حضور زنانی است که تنها یاد و نامشان آزادگی را معنا می‌کند و تکرار نامشان دلهای شب شکنان را گرما می‌بخشد. تنها تکلم نام و گذر یادشان کافی است که تا جرقه‌یی بسازد بر انبار پر از باروت خشم مردمی که در حسرت از دست دادنشان غریو خروش بنیان‌کن را برای برکندن بساط جور و ظلم از دل برکشند.


حکایتی از روز شهادت مرضیه احمدی اسکویی وشرح ماجرا 

ما با کشف موج‌های بی‌سیمی پلیس مخفی شاه موفق شده بودیم که از طریق کنترل رادیویی به گفتگوهای بی‌سیمی مأموران امنیتی رژیم شاه گوش کنیم. […] در صبح روز ششم اردیبهشت ۱۳۵۳ کماکان رادیو باز بود. من پشت آن نشسته و داشتم به گفتگوها گوش می‌دادم. ناگهان متوجه شدم که مأموران در صدد اجرای برنامه‌ای هستند. رفیق حمید اشرف در حالی که کفش به پا داشت و گویی آماده‌ی رفتن به بیرون بود، روی یک صندلی نشسته و با نگرانی به گفتگوها گوش می داد. (در آن زمان کفش به پا داشتن در خانه، معمول نبود. در حالی که بعداً معمول شد و حالت آمادگی در ۲۴ ساعت رعایت می‌شد.) شیرین در حالی که لباس می‌پوشید و برای رفتن سر قرار آماده می‌شد به دقت به گفت‌وگوها گوش می‌داد و اندکی نگران به نظر می‌رسید. در حیاط خانه، بندی بود که معمولاً چند چادر زنانه روی آن آویزان بود.
شیرین به حیاط رفت و یکی از آن‌ها را سر کرد و دوباره برگشت. نگرانی خود را بر زبان راند و گفت: «نکند سر قرار من جمع می‌شوند.» رفیق حمید اشرف گفت: «نه! قرار تو جای دیگر است، این‌ها در یک جای دیگر جمع می شوند!» شیرین که دیگر وقت قرارش دیر شده بود، از در بیرون رفت. ما همچنان بادقت و نگرانی، گفت وگوهای بی‌سیمی را دنبال می‌کردیم. هنوز مدت کوتاهی از رفتن شیرین نگذشته بود که ناگهان رفیق حمید از جا پرید و گفت: «این قرار پریه!» (شیرین را به این اسم صدا می‌زدیم) و باعجله به طرف درب خروجی رفت. من به طرف درب خروجی دویدم و شانه‌های حمید را گرفته و او را برگرداندم. در این هنگام دیدم که مرضیه چادری از بند حیاط برداشته و درحالی که دارد آن را سر می‌کند از درب خروجی بیرون رفت. من شانه‌های حمید را رها کردم و خواستم دنبال مرضیه بدوم که ببینم به کجا می‌رود. فقط چون پابرهنه بودم یک لحظه سعی کردم دمپایی پایم کنم. اما وقتی رویم را برگردانم که به واقع ثانیه‌ای نگذشته بود. حمید هم رفته بود.[…]
قضیه از این قرار بوده که رفیق مرضیه در آن روز موفق شده بود که شیرین را در نزدیکی محل قرارش پیدا کرده و او را از خطر دستگیری‌اش مطلع سازد. گویا خود شیرین – با توجه به پیش‌ذهنیتی هم که از امکان لو رفتن قرارش داشت – متوجه غیر عادی بودن آن محیط شده و از تماس احتراز کرده و در ایستگاهی در آن نزدیکی منتظر اتوبوس می‌ایستد. اتفاقاً مرضیه در همان جا او را می‌بیند. اما شیرین از طریق دختری که با مزدوران رژیم به سر قرار او آمده بود لو رفته بود. برای دستگیری آن‌ها مزدوران زیادی بسیج شده بودند. بخشی از این مزدوران در میدان فوزیه، موفق می‌شوند غافلگیرانه به شیرین حمله کرده و او را دستگیر نمایند. رفیق مرضیه پس از چند بار فرار از تعقیب، سعی می‌کند خود را به همان پایگاه برساند. ولی نیروهای رژیم رد او را دوباره یافته و منطقه را تحت محاصره خود در می آورند.
بالاخره وقتی رفیق مرضیه متوجه می‌شود که امکان خروج از محاصره مأموران مسلح رژیم را ندارد شجاعانه با کشیدن اسلحه به آنان حمله می‌کند و به درگیری با آن‌ها می‌پردازد. به این ترتیب بود که رفیق مرضیه در یک درگیری مسلحانه با نیروهای ساواک جان باخته و دشمن را از زنده دستگیر شدن خود ناامید می‌سازد.
*دهقانی، اشرف، بذرهای ماندگار، انتشارات چریک‌های فدایی خلق ایران، ۱۳۸۴، صص ۱۰۳-۱۰۹.
مجاهدین نیز به بی‌سیم‌های پلیس گوش می‌کردند و اتفاقاً پلیس از طریق دستگیری یکی از مجاهدین از این موضوع مطلع شده بود که ما به گفت‌وگوهای بی‌سیمی آن‌ها گوش می‌دهیم. مجاهدین در موقعیتی دیگر، متن کامل گفت‌وگوهای بی‌سیمی روز دستگیری شیرین که روی نوار ضبط کرده بودند را به ما دادند. من خودم به آن نوار گوش کردم. در یک جا متوجه شدم که مزدوری به همکارش در مورد مشکوک بودن یک مرد که از آن‌جا می‌گذرد اطلاع می‌دهد. ولی گویا دیگر آن مرد از دید خارج شده بود. چون در نوار پی قضیه گرفته نشد. من با نگرانی پیش خود گفتم او باید رفیق حمید اشرف باشد. دلم واقعاً لرزید. حتی تصور اینکه در آن شرایط، خطری متوجه حمید می‌شد دشوار بود.


*همان. ص ۱۵۹.
[مصطفا شعاییان]: چنان که فریدون [حمید اشرف] می‌گفت مرضیه و شیرین و فریدون در خانه‌ی محله‌ی شترداران بودند. آن روز قرار بود که خواهر دکتر محجوبی با شیرین ملاقات کند. محل ملاقات در خیابان حافظ نزدیکی کالج بود. آن‌ها متوجه می‌شوند که رادیوی کمیته خیلی فعال است و پلیس تدارک وسیعی دیده است. طبعا با دقت مطالب رادیو را دنبال کردند. رادیو دائماً از قراری یاد می‌کرد که می بایستی در جاده‌ی فرودگاه انجام شود. ساعت این قرار رادیویی نیز با ساعت قرار شیرین فرق داشت. منتها هر دو در همان روز و در همان پیش از ظهر بود. فریدون و رفقایش پس از بررسی کافی سرانجام به این نتیجه رسیدند که قرار مربوط به آن‌ها نیست. سپس شیرین را که پای در رکاب آماده‌ی حرکت بود فرستادند که به سر قرارش برود و شیرین رفت. هنوز دیری نگذشته بود که به ناگاه از دهان گوینده‌ی کمیته، کلمه‌ی کالج پرید. دیگر شکی نماند که پلیس کلک زده است. زیرا پلیس از وجود چنان رادیویی که می‌تواند حرف‌های آن‌ها را بگیرد از پیش باخبر بود. به هر رو با شنیدن این کلمه بدون درنگ و بدون هرگونه اندیشه‌ای مرضیه و فریدون از جا پریدند و بی‌محابا زدند بیرون و رفتند به سوی قرار شیرین. به محل قرار که رسیدند محیط را کاملاً آلوده دیدند و حتی یک بار فریدون و مرضیه با یکی از گشتی‌های کمیته روبرو شدند ولی چون دشمن منتظر این‌ها نبود به ناچار توجهی به آن‌ها نکردند و رفتند. جویندگی‌های مرضیه و فریدون برای یافتن شیرین به نتیجه نرسید. سرانجام فریدون و مرضیه قرار گذاشتند که فریدون برود در جایی دورتر و مرضیه در همان حوالی بچرخد بلکه شیرین را بیابد و از ماجرا آگاهش کند. مرضیه شیرین را در صف اتوبوس می‌یابد و تماس می‌گیرد ولی شیرین دیگر آلوده شده بود. زیرا پلیس او را شناخته بود. لیکن پلیس نمی‌خواست او را بگیرد. می‌خواست شاید با تعقیب او به جاهای دیگر نیز برسد.
سخن کوتاه:‌ شیرین در تور ضد انقلاب بود. پس تماس مرضیه با شیرین٬ ‌مرضیه را نیز آلوده می کند. اینک هر دو از ماجرا باخبرند. البته شیرین هم بیشتر حالی‌اش شده بود. آن‌ها راه حل را در گم کردن خود از دید پلیس ارزیابی می‌کنند و پس به طرف میدان فوزیه می روند. آن‌جا احساس می‌کنند که از نو رهایی یافته‌اند. از هم جدا می‌شوند. شیرین در صف اتوبوس می‌ایستد که به ناگاه به سرش می‌ریزند و دستگیرش می کنند. مرضیه وانتی می‌گیرد و به سوی میدان خراسان می‌رود که به ناگاه متوجه می‌شود که در تعقیب است. از ماشین پیاده می‌شود و به کوچه‌ها می‌زند. سرانجام درگیر می‌شود. مرضیه به شهادت می‌رسد.
*شاکری، خسرو، هشت نامه به چریک‌های فدایی خلق: نقد یک منش فکری/ مصطفا شعاییان، تهران: نشر نی، 


تهران #قیام_دیماه#اعتصاب #تظاهرات_سراسری #قیام سراسری  #اتحاد #آزادی#ما براندازیم  #آ#ايران 

مطالب مارا درتو ئیتر بنام @ bahareazady ودر وبلاک خط سرخ مقاومت  دنبال کنید.