۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه

پروژه هاي انهدام يك جنبش و خط سرخ مقاومت- (زندگيِ بعد از« اعدام») مصطفي نادري

در سال 60 در زمستان در سالن دادستاني اوين بودم تقريبا يك ماه بود
كه چشم بسته در آن سالن به‌سر ميبردم كه گاهي وقتها به بازجويي ميبردند. روزي بازجو كاغذي داد و گفت اطلاعات خود را با ذكر نفر و محل در اين كاغذ بنويس تو حوصله مرا سر بردي، روي كاغذ همان را نوشتم كه قبلا نوشته بودم. او كاغذ را پاره كرد و گفت ديگر ما با تو حرفي نداريم منافق، ما همه چيز را مي دانيم مي‌خواهيم خودت بگويي و بعد با كابل به سر و بدنم زد و از اطاق بيرون انداخت و گفت نوبت تو مي رسد خودت خواستي بعد از ظهر بود ساعت 5 يا 6  كه اسم مرا خواندند و من دستم را بالا بردم من و چهار نفر ديگر را به اطاق كوچكي در محل ديگري بردند و گفتند شما مفسد في الارض هستيد و دادگاه حكم اعدام شما را صادر كرده و ساعت 2 نيمه شب شما را اعدام مي كنيم و به هر نفريك كاغذ و خودكار داد و گفت وصيت نامه خودتان را بنويسيد من كاغذ را سفيد به او دادم و گفتم من چيزي ندارم كه به كسي بدهم و بعد او گفت منافق مگر تو مسلمان نيستي اگر كسي را تو اذيت كردي يا از پدر و مادرت آمرزش بخواه ، گفتم من كسي را اذيت نكردم و پدر و مادرم هم مرا مي شناسند و بعد يك لگد به پهلوي من زد  و گفت منافق.  حدود ساعت 1 يا 2 شب بود كه ما را صدا كردند و به حياط بردند. ماشيني آمد و ما 5 نفر را سوار كردند بعد از مدتي متوقف شد و ما را خارج كردند. درتاريكي پاسدار گفت دست روي شانه نفر جلويي بگذاريد. بعد دو تا از بچه ها شروع به خواندن سرود شهادت كردند: دراين صبح خونين ...پذيراشو از من سلامم شهادت... بقيه و من هم همراهي ميكرديم. پاسداري با كابل به ما ميزد و مي گفت خفه شويد. ما را بردند با چشمهاي بسته و دستهايمان هم از پشت بسته بود. جلو ديواري ايستاده بودم و مرتب صداي گلنگدن كشيدن مي آمد بعد صداي يك نفر كه بالحن آخوندي حرف ميزد آمد و گفت به حكم دادگاه انقلاب اسلامي شما مفسد في الارض و محارب هستيد و حكم شما اعدام است و الان اجرا مي شود و يكي از پاسداران فرمان آتش داد. ما چشم بند به چشم داشتيم و تاريك بود. صداي يك رگبار شليك را شنيدم و بعد به زمين افتادم چون هيچ كنترلي روي بدنم نداشتم چند لحظه سكوتي حكمفرما شد. احساس كردم كه خون از بدنم جاري شده و منتظر بودم كه بميرم كه پاسدارها همه زدند زير خنده و گفتند با همين دل و جگر ميخواهيد با اسلام بجنگيد و با كتك ما را با همان ماشين از آن جا بردند به يك اطاق . من چشم بند را باز كردم . پنج نفر بوديم. من نگاه به دستهايم كردم همه تاول زده بود . تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاي آب دار. يكي ديگر از بچه ها هر نيم ساعت غش مي كرد و دچار حمله صرع شده بود. يكي ديگر وقتي كه چشم بند را باز كرد و عينك خود را زد گفت نمي بينم چه بر سر چشمهايم آمده ؟ نمره چشم او در عرض دو ساعت بالا رفته بود. ديگري قفسه سينه اش درد شديد گرفته بود و سكته ناقص كرده بود و ديگري سر دردهاي شديد مي گرفت...
صبح مرا صدا كردند براي بازجويي، اما ديگر نمي ترسيدم و هيچ دلهره يي نداشتم. چيزي در من عوض شده بود. بعدها همه در زندان به من ميگفتند چقدر خونسرد هستي هيچ چيز كنترل تو را به هم نمي زند.

سالها بعد در واكنشم نسبت به مسائل فهميدم كه آن شب، آن زندگي كه قبلا مي شناختم با همه جاذبه هايش برايم تمام شده و هيچ احساسي نسبت به آنها ندارم . تنها چيزي كه ذهنم نسبت به آن واكنش داشت بچه هاي زندان بود و مقاومتي كه ميكردند و خودم را جزء آنها مي ديدم. ده درصد خودم بود و 90 درصد عشق به مقاومت و بچه ها بود.  تا روزي كه مرا  براي آزادي از زندان صدا نكرده بودند، هرگز فكر آزادي نبودم و هيچ فرقي نميكرد كه در كجاي زندان باشم در گاوداني حاج داوود يا در انفرادي زير شكنجه و بازجويي يا در بند. سعي ميكردم آن 90 درصد خود را در بچه ها پيدا كنم به خاطر همين هميشه نسبت به هر زنداني مقاومي و هر كس غير از توابين و رژيمي ها احساس بدهكاري داشتم .
فكر ميكنم بزرگترين اشتباه رژيم در ارتباط با من همان اعدام مصنوعي بود بعد از آن هرگز خودم را از سازمان جدا نديدم.  حتي زمانيكه قطع  بودم و هيچ ارتباطي نداشتم.  تاثير آن روي رابطه هاي من با افرادي كه تا حالا با آنها تماس داشتم اين بود كه هيچ كينه و ناراحتي از كسي در من بوجود نمي آيد و اين از احساس بدهكاري است كه نسبت به خلقم و سازمانم دارم و اين احساس بدهكاري نسبت به مردم كه، رابطه من را تنظيم ميكند از ايمان به اصيلترين انقلاب رهايي بخش سرچشمه ميگيرد كه راهنما ، الهامبخش و موتور محرك آن ايدئولوژي عميقا ضداستثماري و رهبري پاكبازمان است، به خاطر همين است كه كسي تابحال نديده كه من در رابطه با همرزمان و هركسي كه با رژيم آخوندها مرزدارد، داد بزنم و حتي بلند صحبت بكنم و بعد كه به سازمان دوباره وصل شدم همين احساس را داشتم چرا كه 90 درصد خودم را در آنجا پيدا كردم من از روي خودم با اين دستگاه تماميت مصداقي را ميتوانم ببينم و به او مي گويم تو هرگز بچه هاي زندان را دوست نداشتي تو هميشه از آنها طلبكار بودي ، در واقع طلبكار از سازمان . با  همان خط زردي كه در زندان براي توجيه بريدگي ات داشتي، ميخواهي بريدگي افرادي را كه از اشرف و مقاومت بريده اند، توجيه كني.

اين عقده به جايي مي رسد كه نامه به مسعود مي نويسي تا بلكه با درافتادن با بالاترين ارزش مقاومت هويتي براي خودت پيدا كني، هر چند كه  از اين نامه بوي تعفن وزارت اطلاعات بيرون ميزند، در آنجا كه ميگويي اگر بچه هاي ليبرتي و اشرف از اين نامه مطلع شوند چه فكر ميكنند. آري من و همه بچه هاي زنداني كه در ليبرتي هستند هويت خودمان را در محو شدن در جمعي كه مي جنگد و مقاومت مي كند پيدا كرديم و آن يك كلمه بيشتر نيست: مجاهد خلق.  كلمه يي كه هزار هزار به خاطر آن بالاي دار رفتند، ولي تو با شاخص شدن در دستگاه ارتجاع و رژيم ميخواهي هويتي را به دست آوري و اين پايان دو ديدگاه نسبت به زندان خميني است. يكي با همان منطق حنيف نژاد كه گفت براي اينكه مقاومت و مبارزه بماند، ما  بايد برويم و يكي مثل تو آنقدر در منجلاب غرق ميشود كه مي شود صداي بريده مزدور تواب...

هر چند تو اين چيزها را نمي فهمي ولي لازم ديدم اينها را براي هموطنانمان بنويسم تا  بعنوان نمونه و مثال، تفاوت بين دو زنداني كه هر دو زنده ماندند و از زندان خميني بيرون آمدند، روشن شود. تفاوت بين يك تواب خيانت پيشه كه ميخواهد تيشه به ريشه مجاهدين بزند با يك زنداني سياسي كه به حداقل وظايف خود قيام كرده است. در همين تفاوت ميتوان فاصله ي بين اسلام مجاهدين و اسلام خميني، و فاصله بين رهروان و حاميان فداكار اصليترين مقاومت عليه مهيب ترين نيروي ارتجاعي تاريخ ايران با پادوها و عروسكهاي كوكي آن در ديار فرنگ دريافت. همان تفاوتي كه جمعي از زندانيان سياسي از بند رسته به گواهي دادن در بارة آن برخاستند

چو زمام بخت و دولت نه بدست جهد باشد بهمن فرد

 

چو زمام بخت و دولت نه بدست جهد باشد

چكنند اگر زبوني نكنند و زيردستي

بهمن فرد- آلباني

من هر وقت چشمم به نوشته جات بعضي عناصر بريده و خائن به وطن، در سايتها و ديگر رسانه ها ميافتد، هرچه بيشتر بحال مردم ايران افسوس ميخورم كه در اين ساليان، محصولات رژيم خميني چه لجنزاري بوده است و اين لجنزار چقدر فرهنگ غني و عظيم مردم ايران را به عقب برده است. اينجاست كه احساس ميكنم وظيفه من و ديگر عناصر مسئول ميباشد كه اين فرهنگ غني مردمي و مبارزاتي را پاس داريم و آنرا غنا بخشيم. اما اين بار، آنچه مرا تحريك و تشويق به نوشتن اين مقاله كرد، حرفهاي سخيف بعضي بريده مزدوران بود. لازم ميبينم براي هم ميهنان عزيزم بگويم، جنگي كه بين مقاومت سراسري و مردمي ايران از يك طرف و رژيم خميني از طرف ديگر درجريان است، آنچنان اوضاع را دو قطبي كرده كه جاي هيچ ترديدي باقي نميگذارد كه مقاومت همان جبهه حق است و رژيم خميني و ابا و اجداد و دنبالچه هايش جبهه ناحق و باطل هستند.پس شايد خيلي وقتها اصلا نياز نباشد تا جوابي به اين قبيل خزئبلات داده شود ولي باز از بابت تاكيد بر اصالت مقاومت و فرهنگ اصيل مردم ايران لازم ميدانم خيلي مختصر نكاتي را طرح و از همه بخواهم تا هركس بسهم خود تلاش كند تا فضا را براين قبيل تحركات و مانورهاي سياسي دشمن ببندد.
از آنجا كه من ساليان با اين دشنامها آشنايي داشته و بقول معروف گوشهايم پر است، ميخواهم به نكات مشترك و دشمن شاد كن آنها اشاره كنم، تا معيار تشخيص كمي روشنتر شود.
اولين فصل مشترك اين نوشته جات وزارتي، همانا هدف قرار دادن راس جنبش يعني مسعود و مريم رجوي است.
دوم: با هدف قرار دادن رهبري مقاومت آنها سعي در تضعيف تشكيلات محوري مقاومت دارند. رژيم خميني در اين دوران توانسته در تشكيلات همه گروهها نفوذ كند، ولي هنوز نتوانسته درتشكيلات سازمان مجاهدين نفوذ كرده و از درون به آن گزندي برساند و در حسرت آن است.
سوم: دروغ و دروغ... دروغ نقطه مشترك تمام مزدوران است. آنها پروا و شرمي دراين رابطه ندارند كه بگويندمقصر كشتار و حمله و هجوم 6 و7 مرداد 88 و 19 فرودين 90 و 10 شهريور 92 به اشرف، رهبري مجاهدين است و مسعود را مقصر و باني آن معرفي كنند. وقتي دنائت و شقاوت از يك حد ميگذارد، ديگر عادي ميشود و مرزي نميشناسد. مگر شخص خميني و خامنه اي مرزي باقي گذاشته اند تا نوچه هايشا ن به آن مقيد باشند؟ براستي شاعر چه خوب گفت:
اي مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود مبري و زحمت ما ميداري
يكي از صحنههاي دروغ و فريبكاري كه براي اين قبيل مزدبگيران، توليد شغل جديدي كرده است، مجاهدين مستقر در آلباني است. آنها به شكل مضحكي نعل وارونه زده و مدعي هستند كه همه تلاشهايشان براي حفاظت و امنيت مجاهدان مستقر در ليبرتي است. البته واضح است كه آنها با تنها چيزي كه هيچ رابطه اي با آن ندارند، انسانيت و شرافت است. آنها يك وظيفه دارند و آن اجراي گام به گام نقشه شوم وزارت اطلاعات آخوندي است. اينگونه است كه مزدوري چون احسان بيدي با دست داشتن پاسپورت اين رژيم قرون وسطايي، تلاش ميكند مانند ديگر همگنان خويش، خود را در آلباني و ساير كشورها به عنوان پناهنده جا بزند.
چهارم: اما چهارمين ويژگي وقاحت تمام عيار است كه يكي ديگر از نقاط مشترك اين مزدوران است و تا آنجا پيش ميروند كه علنا اعتراف ميكنند از اينكه «مالكي نخست وزير سابق عراق درمورد مجاهدين خلق ايران دراشرف و ليبرتي كم كاري داشته است» حسرت به دل هستند.«كمكاري» نوري مالكي قاتل مجاهدان اشرف هم واضح است،يعني كشتن و زجركش كردن صدها نفر از اعضاي سازمان كافي نبوده است و بايد كار آنهابه زعم خودشان يكسره ميكردند. و چقدر جالب است كه پدر جد همه اينها يعني بني صدر نيز درپاريس درساليان پيش همين خط و همين ريل را تا به آخر طي كرد.
جداي از اينكه اكثريت اين بريده مزدوران انسانهاي بيسواد و لمپن هستند كه فقط خط و خطوط وزارت اطلاعات را رله ميكنند، اما همين نشان ميدهد چه زد و بندي در صحنه بين المللي وجود دارد تا اين قبيل زباله ها و آشعالهاي تاريخ اسم پناهنده بخود ميگيرند و از اين سكو ميتوانند دست به هر كاري عليه مقاومت ايران بزنند. بايد به هر ممكن اين حقوق پايداري و انساني را ز اين نفرات گرفت و كلمه را در جاي خود نشاند، بايد مرزهاي سرخ مقاومت با اين رژيم را هرچه پررنگ تر كرد و درمقابل اين نامردمي و شقاوت بايستي ايستاد.
ايران و ايراني جايگاهش عرصه سيمرغ است نه ديوان وددان
پنجم: نقطه مشترك ديگر اين بريده مزدوران كه بايد خيلي روي آن تامل كرد نقش آنها دردستگاه سركوب رژيم آخوندي ميباشد. اين نفرات هم مجري خطوط سركوبگرانه عليه مقاومت ايران ميباشند وهم مانند اكسيد، فضا در محيط خود مسموم ميكنند وهم عملا با پياده كردن خواسته آخوندها عليه مقاومت مردمي بسادگي عمر اين رژيم را طولاني و دستگاه سركوب را تئوريزه ميكنند.
كساني كه مقاومت و عناصر آنرا مجرم و رژيم ضد بشري آخوندي را درموضع مظلوم مينشانند، از پاسدار و عناصر اطلاعاتي و ديگر عوامل سركوب اعم از سپاه و نيروي انتظامي و بسيج و.... خائن تر و پستتر و درپيشگاه مردم ايران منفورترهستند. اميد است كه روزي ايران عزيزمان را از لوث وجود اين غده هاي چركين پاك كنيم و حرمت آزادي و انسانيت را پاس بداريم.


5 اسفند 1393
بهمن فرد

آلباني



هدیه ای از طرف برادر مسعود رضا محمدی

 
آندرانیک آساطوریان معروف به آندو هنرمند برجسته و عضو شورای ملی مقاومت ایران به دیار باقی شتافت.

آندو بواقع هنرمندی بزرگ بود.
آهنگسازی برجسته و بدعت گزار که در پنجاه سال گذشته آثارش جایگاه ویژه ای در تاریخ موسیقی پاپ ایران داشته و دارد و او بود که سهم بسیاری در نوآوری موسیقی و شناسایی و معروف کردن بسیاری از خوانندگان صاحب نام امروز داشته است.

هنر بزرگ دیگر آندو همانا "تعهدش" نسبت به آزادی میهنش از چنگال دیو صفتان هنر کش و آبادی سرزمینش در ایران فردا بود آنجایی که میگفت وقتی ایران رفتم، میرم در بیابانی و شهر اشرف را دوباره میسازم .

تعهدی که وفای به آن"بهای" بسیاری طلب میکرد.
آندو باید که بر خلاف هر آنچه که عافیت طلبی و مصلحت اندیشی بود قدم بر میداشت، قدمی که لازمه اش خرج کردن از شهرت و اعتبار خود و به جان خریدن کم لطفی و بی محبتی جامعه هنری بی مسولیت در خارج از ایران بود.

دیگرهنرش "عاشق بودنش" بود.
آندو براستی عاشق مردم بود و هر چه در توان داشت به مردم میهنش صادقانه پیش کش میکرد.
عشقش پاک بود و بی آلایش . پندار، گفتار و کردارش یکی بود، نه مانند "هنر فروشان کاسبکار" که زمانی که پرده ریا و تزویر بالاست در کلام چنان از عشق به وطن میگویند که گویی عاشق ترین هستند و پس از آنکه پرده پایین میاید، سودایی دیگر بر سر دارند.

براستی آندوی عاشق چه جایی بهتر از "خانه مجاهدین و اشرفیان" میتوانست پیدا کند تا برعشق خود به مردم اینچنین زیبا و قاطع صحه بگذارد. آندو پس از دیدن فیلمی از مجاهدین و گرفتن شرح حالی از آنان، خود داوطلب "هر کمکی" به آنان شد که ازعهده اش بر میامد.

ازهمان ابتدا شیفته شان شد و بواسطه عشقش به مردم به جمع این "عاشق ترین عاشقان مردم" پیوست و با بخدمت گرفتن هنرش در کنار مقاومت تولدی دوباره یافت و هنرمندی شد از نوع دیگر.

برخلاف آن هنرمندانی که از گذشته خود و هر آنچه کردند عذر تقصیرخواستند، آندو تجربیات گذشته پرافتخارش را عاشقانه نثار هنرمندان مقاومت کرد و برگ زرینی دیگر به کارنامه سراسر پر افتخار هنری خود اضافه کرد.

عشق و محبت آندو به اشرفیان نه بی مثال بلکه از جنس دیگری بود و اشرفیان نیز بواقع وی را از خود میدانستند چه آنزمان که برایش جشن تولد ۷۰ سالگی اش گرفتند و چه آنزمان که برای بهبود حالش مراسم دعا و نیایش برگزار کردند و این ارادت به آندو چیزی نبود جز آنکه "قدر اشرفی را اشرفی داند و اشرف نشانان".

آندو آخرین و زیبا ترین برگ از دفتر عشق خود به مقاومت را نه با "شعر و آهنگ" بلکه عاشقانه و در کمال بلوغ و نبوغ و خضوع با ساده و شیوا ترین کلمات بیان کرد.

چه عاشقانه از برادر مسعود بخاطر هدیه ای که برایش فرستاده بودند اظهار تشکر میکرد
"برادر هدیه ای که برایم فرستادید را بر روی چشمانم گذاشتم ،خاک اشرف را میگویم ، من این ظرف خاک اشرف را همیشه بر روی پیانو میگذارم" و تکرار چند باره "من اشرفیم، من عاشق مجاهدین هستم".

آندو دیگر در میان ما نیست و بخیل دیگرهنرمندان عزیز سفر کرده مقاومت،عماد رام، خانم مرضیه، منوچهر سخایی و دیگران پیوست اما یادش در ذهن و جان تمامی اشرفیان و اشرف نشانان همواره باقی خواهد ماند.

درود بر آندو که به تعهد اشرفی بودنش تا به آخر وفادار ماند.

روحش شاد

با سلام به شیر زنان و کوهمردان محصور در زندان لیبرتی

شیر همیشه بیدار خدا ترا نگهدار


رضا محمدی

1.03.2015



۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه

اشرفی مجاهد سفر به‌سلامت

آندرانیک اسطوره موسیقی پاپ و مدرن ایران جاودانه شد،
کسی که در اوج بیماری، زمانی که حتی چند کلمه صحبت با او توانش را بی‌امان کم می‌کرد، دنبال پاسخ به مسئولیتش که همانا هرچه بیشتر در مقابل دشمن ایستادن و فشردن دست مجاهدین بود، آنجا که می‌گفت کارهای زیادی در پیش روی داریم، او از مجاهد خواندن خود که هرچه بیشتر برایش مسئولیت می‌آورد هراس نداشت. آندرانیک یک مجموعه کامل، هنر بود، شاعر، موسیقی‌دان و خواننده که اگر می‌خواست به دنبال خود و نام خود باشد، هیچ‌گاه، دسترنج هنری خود را در این پنجاه سال به خوانندگان دیگر نمی‌داد.
بزرگ‌ترین ویژگی آندرانیک در عین خلوص، سلامت نفس و شفافیت، وطن‌پرستی و مردم‌دوستی او بود زمانی که می‌گفت، دفاع از آزادی و جنگ برای نجات ایران سیاسی بودن نیست، او هنرمند بودن را مترادف با مسئول بودن می‌دانست و از این دیواری که خیلی‌ها در پشت آن مخفی می‌شوند تا ‌بهايي نپردازند نفرت داشت.
آنجا که از هنرمند متعهد صحبت می‌کرد که بایستی با احساس و وطن‌پرست باشد. برای آندرانیک مرز وجود نداشت وقتی‌که صحبت از عشق می‌شد او می‌گفت که ما همه فرزندان خدا هستیم و همه باید همدیگر را دوست داشته باشیم، آندرانیک، با هرچه بیشتر و نزدیک‌تر ایستادن در کنار صاحب دوران ”مسعود“ جایگاهی برای خود رقم زد که کار هرکس نبود، او با قرار دادن خود ”در زیر سایه مسعود” خویشتن را از هرچه بارش و بمباران بیمه کرد، بارش تهمت بددهنی و طعنه برای آندرانیک باران رحمت بود، چون او ”مسعود و مریم را داشت“ هنرمند اشرفی ما، هم‌پیمان با مجاهدین مسیحی شهید فیلیپ یوسفییه، سوفان چان، آنی حبیبی
و کشیش‌های شهید خلق دیباج، هوسپیان مهر، میکاییلیان، روان‌بخش یوسفی و مسیحی زیر اعدام بذرخانی ماند و هم ‌پیمان رفت.
چقدر انسان از شنیدن صدایش مخصوصاً آنجا که از”مسعودجان“ می‌گوید لذت می‌برد. او در وحدت مطلق با راهبر و سمبل فدا بود، روحش شاد.
در مورد همسر بزرگوار و رزمنده آندرانیک بهترین کلام را خود او درترانه ”احساس“ گفت. آندو با خواندن این سروده برای همسر گرامی‌اش هدیه تولد او را تا آخرین روز حیاتش از قبل به او داد. باید گفت که اگر آیدا خودش تا به آخر در این راه نبود امکان نداشت آندرانیک بتواند ویژگی انسانی‌اش را این چنان بروز دهد. همیشه گفته‌اند که در پشت هر مرد بزرگ یک زن قوی است از همین روست که می‌شود تمامی صفا، صمیمیت و شکوه آندو را در آیدا هم دید. آیدا با ایستادن تابه‌حال و ادامه راه آندو همچون سدی سترگ در مقابل رژیم زن‌ستیز آخوندی و دنبالچه‌های خارج کشوری او نشان داد که آندو زنده است.
بنابراین پیام ما به خواهر گرامی‌مان آیدا این آ ست که همگی ما به داشتن تو افتخار می‌کنیم.
درود.
انجمن ایرانی آمریکایی جورجیا

پاسخ جانانه به بريده مزدوران و خائنين از زبان احمدحسني: «ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست»

اخیراً سایتهای وابسته به وزارت اطلاعات خامنه‌ای

ترهاتی را خیال‌بافانه راجع به عملیات فوق قهرمانانه ندا و همچنین واکنش فروغ نوشته‌اند و احمقانه مرا دعوت به همکاری کرده‌اند.
تا آنجائی که به دختر عزیزم ندا مربوط می‌شود خودش پیشاپیش در مصاحبه‌هایش دلیل اعتراضش را به وقایع ننگین 17 ژوئن به‌وضوح بیان کرده است.
همسر عزیزم فروغ نیز در طی شش سال زندگی پربرکتش بعد از شهادت ندا اقلاً صدها بار در مصاحبه‌ها، سخنرانی‌ها، صحبت‌های خصوصی پشتیبانی صد درصد خود را از دختر دلبندش و عملیاتش اعلام کرده است.
عملیات ندا و فروغ مثل آیات الهی است که خداوند می‌فرماید لَّا یمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ (غیر از پاکان را درکی از آن نیست)
از خامنه‌ای مفلوک و خالق کهریزک و قرچک و ورامین و اوین که هنری جز دزدی و تجاوز و کشتار ندارد انتظار نیست که درکی از آیات الهی داشته باشد. خامنه‌ای نجس‌تر از هر پلیدی دوران است.


مرگ بر اصل ولایت‌فقیه
درود بر رجوی
احمد حسنی- آتاوا                                                                            
بیست و پنجم فوریه 2015                                                                        

لحظاتي به ياد ماندني با آندو - انوشيروان ايرانپور

چهارشنبه شب 6 بهمن- به همراه ديگر ياران و همرزمان در ليبرتي، به وداع،
بلكه تجديد عهد با آندرانيك آساطوريان و تمام ارزشهايي كه چه در دنياي هنر و موسيقي، و چه فراتر از آن در قلمرو وجدان و مقاومت و رادمردي خلق كرد بنشينيم. همه رزمندگان ليبرتي ساعاتي چند به احترام او و تمام آنچه كه از هنر و عشق و معرفت براي “جهان آبي عشق و آزادي“ به يادگار گذاشت، قيام كرده، خبردار ايستادند و برنامه اي متواضع در حد امكانات محدود به شرايط محاصره ظالمانه ليبرتي - اما شايسته يك رفيق و همرزم و هنرمند والا - را تقديم خاك پاي او كردند.
در كنارهاي ايستاده و اين برنامه را دنبال ميكردم، از حسن اتفاق استاد كاميار هم آنجا بودند و از خاطرات خود با آندو مرا سرشار ميكرد. اشك در چشمانم حلقه زده بود. احساس غريبي بود. چون آخر آندو كجا و من كجا. اما در مناسبات فيما بين مجاهدين يك احساسي هست كه تمام فاصله هاي به رسميت شناخته شده در دنياي كهنه را محو و نابود ميكند. شايد كه در عرصه عشق، فاصله به صفت زمان و مكان اعتبار و جايگاهي نداشته باشد. براي همين هم اين احساس در دل همچون مني، و يا در مقابل، احساس بي بديل پدرانه آندو در رابطه با تك تك اشرفي ها در ليبرتي، آنچنان اوج ميگيرد كه وصف آن بسا دشوار است.
آري كاميار داشت از خاطرات خود ميگفت. ناگهان ذهن من به يك سال و اندي پيش و دوران اعتصاب غذا پل زد.
در يكي از همان روزها كه درد و رنج اعتصاب غذاي چند ده روزه در اعتراض به جنايت رژيم و مالكي، گونه و عضلات تك تك خواهران و برادرانمان را ميخليد و اندك اندك آب ميكرد، و هر روز صبح كه سرت را از بالين بلند ميكردي، رد و رنگ فزوني گرفتن رنج و كاستي وزن را در روي و رخسار برادر كنار دستي ات ميديدي؛ آري در يكي از همان روزها بود كه خبر دادند كه آندو ميخواهد با اعتصابيها تماس داشته باشد. خبري كه براي ساعاتي درد و رنج همه را تسلي داد و مرهمي شد بر قلبهاي زخميِ از داغ ياران به خون خفته در اشرف. همه و على الخصوص آنان كه به نوعي دستي در ساز و شعر و سرود داشتند، برآن شديم تا وقتي آندو تماس گرفت برگ سبزي را به خدمتش عرضه كنيم. انديشه كردم كه چه باشد خوب است. بر آن شدم كه قطعه “چهار باغ“ معروف را از رديف آوازي ايراني براي او بخوانم و بنوازم. زيرا در آن وقت كم به نظرم بهترين كاري بود كه ميتوانستم برايش انجام دهم. وقتي كه دور به من رسيد، راستش باورم نميشد دارم با او صحبت ميكنم. زيرا به قدر فهم كوچكم ميدانستم كه آندو كيست و چه خدمتي به موسيقي و فرهنگ ايران كرده است، و از آن فراتر شأن او نزد تك تك مجاهدين و رابطه عاطفي كه با اشرف و اشرفي داشت. وانگهي در خواب هم نميديدم كه بتوانم يكبار با او صحبت كنم. اين حقير در تمام سالياني كه دستي در ساز داشته ام، دوبار چنين لحظه اي داشته ام. يكبار وقتي بود كه در اشرف با خانم مرضيه عزيزمان ديدار كردم كه هيچگاه تا آخر عمر از يادم نميرود، و اينكه لحظات و دقايقي افتخار اين را داشتم كه كنارش بنشينم و ساز بزنم و صداي گرم او را بشنوم، و دومين بار زماني بود كه با آندو صحبت كردم، و واقعا از ته قلب ميگويم كه همين دو ملاقات، تا آخر عمر افتخار و ره توشه من در مسير هنر و شناخت هنر و هنرمند متعهد ميباشد و همين را كفايت است.
آري، چهار باغ را براي آندوي عزيز خواندم و درضمن به او گفتم كه من وقتي اين ابيات زيبا را ميخوانم خودم آن را به ياد برادر مسعود ميخوانم... وخواندم...
چه شود به چهره زرد من نظري براي خدا كني
كه اگر كني همه درد من به يكي نظاره دوا كني
تو شهي و كشور جان تو را تو مهي و جان جهان تو را
زره كرم كه بيا تو را، كه نظر به حال گدا كني
تو كمان كشيده و در كمين كه زني به تيرم و من غمين
همه غمم بود از همين كه خدا نكرده خطا كني...
در اين حين، نگاه كردم ديدم كه آندو اشكهاي خود را از گونه پاك ميكند، شايد او هم به همان ميانديشيد كه منهم. روزي كه هجران سر شود...
و بعد با همان لحن جوان مردانه و مهربان خود گفت: «آقا جان دم شما گرم، شما روز ما رو ساختيد..»
و بعد هم دقايقي از بچه ها و احوال اونها پرسيد و با فروتني وصف ناشدني خودش را در برابر ازرشهاي اشرف و اشرفي از هر جمله به جمله اي ديگر خاك ميكرد.
راستش اين لحظه را هيچ وقت فراموش نميكنم. در همان لحظه به اين فكر ميكردم كه اي كاش فرصتي بشود كه ايران عزيزمان آزاد شود و همه دور هم جمع شويم و من هم بتوانم از نزديك روي ماه آندو را ببوسم و عرض ارادت كنم. اما دست سرنوشت و فراقي كه سبب آن كسي جز اين رژيم ضد هنر و هنرمند و هم كاسه هايش نيست، اين فرصت را از من و تمام نسل جوان دريغ كرد. پس بر من بر ماست كه تلاش كنيم ارزشهاي امثال او و خانم مرضيه را گام به گام دنبال كنيم و براي نسلهاي بعدي بازگو كنيم، تا همه بدانند در روزگاري كه خيلي ها زير نقاب هنر و هنرمند در داخل و خارج كشور و روي گرده مردم به تجارت كثيف هنر فروشي به تمام سرمايه هاي ملي و مردمي ما خيانت ميكنند و به نان و نوايي ميرسند – آنهم در زماني كه دختران جوان و مردم بيچاره ما براي يك لقمه ي عيش كليه خود را در ميآورند و ميفروشند- عرصه هنر ايران خالي از رجال با شرف و غيرت نبود. باشد كه روزي بتوانيم آنگونه كه شايسته اوست در ايران آزاد كارهاي او را يكبار ديگر مورد بررسي و تدقيق قرار دهيم و ارزشهاي والايي را كه خلق كرد را با پاي سر پي بگيريم. بي شك بالاترين آروزي آندو آزادي إيران بود. پس هر هنرمندي كه بخواهد پا جاي پاي او بگذارد و دين خود را نسبت به او ادا كند، قبل از پرداختن به جزئيات تخصصي امر، ميبايد كه در مسير آرمان و آرزوي او جهد و مبارزه كند. و من هم همين جا به آيداي عزيز كه او را چون مادري دوست ميدارم، و به تمام خواهران و برادرانم در خانواده مقاومت، ميگويم كه با شما عهد ميكنم كه راه آندو و تمام مقاومين و شهدايي كه براي ايران و تمام ارزشها و تاريخچه سراسر مبارزه و زيبايي و هنرش به خاك افتادند را تا آخرين نفس پي بگيريم و دمي فروگذار نكنم.
انوشيروان ايرانپور
اسفند 93


احسان بيدي، جاسوس رسواي رژيم در آلباني محمد هادیان



عکس : مزدور احسان بیدی

من قبل از اینکه به آلبانی بیایم،
اسم احسان بيدي را بعنوان كسي كه خود را تسليم دشمن كرده و به هتل مهاجر رفته بود، شنیده بودم.یادم هست که در آذر سال92 شورای ملی مقاومت با انتشار اطلاعیه اي، وضعیت این فرد و كپي پاسپورت ايراني وي را نيز افشا كرده بود. موضوعي كه به وضوح نشان ميداد پناهندگي در مورد اين فرد از اساس موضوعيتي ندارد و اين فقط يك توطئه طراحي شده رژيم براي اعزام مزدوران رژيم به آلباني جهت جاسوسي عليه پناهندگان ايراني و مجاهدين منتقل شده به اين كشور است.
این فرد معلوم الحال که در يك پروسه تبديل به مزدور تمام عیار وزارت اطلاعات ایران شده است، مدتی قبل به برخي نفرات ايراني پناهنده در آلبانی مراجعه کرده و پيشنهاد ميكرد هر کس حاضر شود علیه سازمان مطلبي بنویسد، بابت هر مقاله250یورو دستمزد ميدهد. البته او لازم نميديد توضيح بدهد كسي كه خودش باصطلاح پناهنده است و حقوق پناهندگی که در ماه میگیرد کمتر از 250 یورو است، اين مبلغ را از كجا تامين ميكند؟هرچند هر ايراني آزاده اي كه ذره اي رژيم را بشناسد، بخوبي ميداند هزينه ضديت با مجاهدين از كجا تامين ميشود و مزدور احسان بيدي چرا بدنبال جذب افراد برای همکاری با رژیم ضدبشری است.
او خام خيالانه تصور ميكند هر كس از مجاهدين جدا شده است، در مقابل مجاهدين قرار دارد و فريب وي را خواهد خورد، زهي بيشرمي!او نميداند كه همه مثل او چنينحقير و پست نيستند وانسانیت خودشان را نفروختهاند. آنها حاضر نیستند خودفروشی کنند و وجدان خودشان را مثل او به قیمت نازلی بفروشند، شرافت و وجدان با ارزشتر از آن است كه با چند يورو زيرپا گذاشته شود.
البته بجز اربابان احسان بيدي كه اوبيش از غلام حلقه بگوشی برايشان نيست، کسی خریدار مطالب سراسر کذب و دروغی که او نشخوار ميكند، نیست. خوشبختانه در این عصر ارتباطات که كمتر از چند ثانيه، در هر نقطه از جهان، همه در جريان اخبار قرار ميگيرند، هر کس هر حرفی که میزند باقی میماند و بعد نمیتواند آنرا منكر شود.بايد به اين مردك دهان دريده كه هيچ شرم و حيايي در كلامش ديده نميشود، گفت شک نکن، قیمت حرفی را که امروز میزني،يك روز بايد بپردازي و بی تردید آن روز براي تو خواهد رسيد. تو که با خودفروشی سياسي، حاضری هر حقی را ناحق، و هر ناحقی را حق جلوه بدهي...، خودت میدانی در یک بی وجدانی بسر می بری و چقدر اين كار پست و حقير است. همین تو را بس که لایق چنین وضعیتی هستی.
مطمئن باش هیچکدام از نفراتی که مثل من بصورت مستقل در آلبانی هستیم، اجازه جاسوس بازی و جاسوس پروری را به تو خودفروخته نخواهیم داد و نمیگذاریم شرافت انسانی ما دست خوش مطامع افراد پلیدی مثل تو شود. تویی که وظيفه ات جاسوسی بر علیه پناهندگان در آلبانی است و بايد همه جا تو را رسوا كرد.
مقاومت ایران و رهبر آن هیچ ربطی به تو ندارد. تو بسیار مادون تر از آن هستی که بخواهی در این رابطه حرفی بزنی. خوشبختانه دست تو برای همه ایرانیهای شریف و همه پناهندگان رو شده است و با مزخرف نویسی فقط ماهيت خود و اربابانت را بيشتر برملا ميكني. بعنوان يك ايراني آزاده و متعهد، هرگونه ارتباط با تو را عين ارتباط با رژيم ضدبشري حاكم بر ايران، نجس و تباه كننده ميدانم.

محمد هادیان - آلبانی
27 فوریه 93



بحق جانی , جانانی یحیی زارع

برای ثبت در دل تاریخ می پردازم به نقل تجربه و خاطره ای که امید است برای نسل های فعلی و آینده سرمشق و راهگشا باشد .

در سال 1365 در یکی از قرارگاههای سازمان مجاهدین خلق در شمال عراق همراه مجاهدین بودم . آن سال, یکی از سالهای پرکشاکش جنگ ضدمیهنی ایران و عراق بود . در یکی از روزهای تابستان همان سال نوبت نگهبانی داشتم . قرار شد برای یک اسیر جنگی که در اطاقی بدون حافظ های امنیتی زندکی می کرد ناهار ببرم . غذا, همان غذایی بود که همه افراد پایگاه از آن برای نهار داشتند . در مسیر راه به این فکر می کردم که : او یک زندانی است و باید غذای خوب و باندازه کافی بخورد و این حق انسانی او است . این فکر به این دلیل در سرم بود که چند ماهی بیشتر نبود که من از قید و بندهای زندانهای خمینی دجال رها شده بودم و جند سالی را در حبس بودم , کم غذا دادن و یا اصلا برای چند روزی غذا ندادن به زندانی را تجربه کرده بودم و از این عمل ضد انسانی نفرت داشتم .بنابراین تصور من این بود که بزودی غذای زندانی را به او خواهم داد تا سیر شود .وقتی وارد اطاق شدم جوانی درشت هیکل را دیدم که روی کف اطاق روی فرشی در حالیکه پاهایش را به طرفین باز کرده نشسته بود. او در حین عبور از روی مین بسختی مجروح شده بود . آنچه از وضع ظاهری اش قابل رویت بود زخم های ریز و درشتی بود که درناحیه سرو صورتش دیده می شد. اما او قادر نبود به راحتی حرکت کند .
وقتی غذا را جلوی او گذاشتم و گفتم بفرمائید , نگاهی عاجزانه به من کرد و با حالتی التماس گونه از من پرسید : برادر میدانی من کی هستم ؟ حرفی نداشتم در جوابش بگویم چون هیچکس بمن از سوابق و وضعیت این شخص چیزی نگفته بود بنابراین تنها جوابم این بود که : تو هم یک انسانی و حق و حقوقی داری . او بمن درحالکیه مسلح در مقابلش ایستاده بودم گفت : « برادر من پاسدارم و از اقوام نزدیک محسن رضایی فرمانده سپاه هستم , از تو خواهش می کنم برای من یک گلوله خرج کن و مرا بکش »
کم کم موضوع برای من جدی می شد . او گفت : « من خیلی جنایت کرده ام , من شما ها را شکنجه کرده ام و شماها را کشته ام , من به خواهرهای مجاهد شما تجاوز کرده ام و حال شما به من محبت می کنید و غذا می آورید و با مهربانی رفتار می کنید و مرا پیش دکتر و جراح می برید این برای من باورنکردنی است . من دارم دیوانه می شوم » و تکرار کرد : « برادر من به خواهرهای شما تجاوز کرده ام منو بکش ... » . بناگاه تمامی صحنه های دستگیری , شکنجه, اذیت و آزارها در زندانها که هم خودم تجربه کرده بودم و هم در گزارش ها و نوشته ها خوانده بودم و اینکه چگونه در زندانها, جلادان خمینی ضد بشر با خواهران و مادران مجاهد و مبارز ما رفتار می کردند و به آنان تجاوز می کرده اند خونم بجوش آمد و یاد شهید مجاهد خلق فاطمه قزلقارشی افتادم .
فاطمه قزلقارشی دانش آموز دبیرستانی در شهر آزادشهر گنبدکاووس بود که من هم معلم آن دبیرستان بودم او هوادار سازمان مجاهدین خلق بود . در روزهای اول تیرماه سال 1360 پاسداران ظلم و جنایت برای دستگیری او به خانه پدریش هجوم می آورند . شهید فاطمه در هنگام دستگیریش مقاومت می کند و با شعار الله اکبر و مرگ بر خمینی و درود بر رجوی در مقابل پاسداران می ایستد و از سوار شدن به خودروی پاسداران که جیپی روز باز بوده خودداری می کند . پاسداران با ضرب و جرح و با مشت و لگد تلاش می کنند که او را سوار بر خودرو کنند که موفق نمی شوند . یکی از پاسداران موهای او را می گیرد و خودسوار برخودرو می شود و شهید فاطمه در حالیکه مرتب شعار می داده , پشت ماشین پیاده باقی می ماند وقتی خودرو حرکت می کند . فاطمه هم در حالیکه موهایش در چنگالهای پاسداری گیر بود حرکت می کند و او مرتب شعار می دهد . وقتی به نزدیکی های مقر پاسداران می رسند خودرو به سرعتش می افزاید و شهید فاطمه در حالیکه می دویده به زمین می افتدو در حالیکه موهایش در چنگال پاسدار بود روی اسفالت کشیده می شود و تا به مقر پاسداران می رسند .
فاطمه قزلقارشی بعد از مدتی در بازداشت و زندان در زیر شکنجه به شهادت می رسد. از برادرش شنیدم که نصف شب قبل از دفن جسد او در قبرستان امامزاده یحیی بن زید گنبدکاوس خانواده اش را خبر می کنند که برای آخرین بار جسدش را ببینند . برادرش که آن زمان سن زیادی نداشت وقتی جسد خواهرش را می بیند بطرف پاهایش می افتد تا پاهایش را ببوسد . او تعریف می کند که پاهای فاطمه خون آلود و پاره پاره بود .

پاسدار اسیر جنگی مرتب به من التماس می کرد که : برادر خواهش می کنم یک گلوله برای من حرام کن , من نمی توانم و نمی خواهم زنده بمانم , مرا بکش »
تنها جمله ای که توانستم بدون عکس العمل به او بگویم این بود که : حالا غذایت را بخور» و به سرعت از اطاق بیرون آمدم و خودم را به محل استقرار فرمانده پایگاه رساندم . حالم اصلا خوب نبود تمام بدنم بوضوع ارتعاش و لرزش داشت .
فرمانده با دیدن من تعجب کرد و پرسید اتفاقی افتاده است ؟
من ماجرای دیدارم با اسیر جنگی را در حالیکه بشدت خشمگین بودم برایش تعریف کردم واز او پرسیدم « آیا شما می دانستید که او چه کسی است و چه کارهایی و جنایتهایی کرده است ؟ » فرمانده پایگاه گفت بله . گفتم آیا شما می دانید که او به خواهرهای ما تجاوز کرده است ؟ گفت : بله می دانیم .
من در حالیکه صدایم شبیه فریاد بود و اشکهایم سرازیر, گفتم : پس چرا مجازاتش نمی کنید . او چرا زنده است ؟ مسئول پایگاه گفت : کمی بنشین و آرام بگیر و به اعصابت مسلط باش . او در ادمه گفت : « من می فهمم که شما چه احساسی دارید اما , برادر مسعود گفته است که ما با اسیر باید طبق قوانین بین الملی وانسانی رفتار کنیم. درست نقطه مقابل آنچه خمینی انجام میدهد . ما حق نداریم به او صدمه ای بزنیم » و تکرار کرد « برادر بما دستور داده است که باا سیران همانگونه رفتار کنیم که پیامبر ما چنین رفتاری را کرده و نیز به انجام آن سفارش نموده است .
من یک لحظه انگار که یک سطل آب سرد روی سرم خالی شده باشد آرام گرفتم . من مسعود را من مسعود را در فاز سیاسی از طریق سخنرانی هایش و موضع گیری هایش در مقابل خمینی و ارتجاع
ونیز در زندانهای شهرهای مختلف و در سلولهای انفرادی و تنبیهی شناخته بودم و با نام او و یاد آوری حرفهایش و با مرور به زندگیش , سخت ترین لحظه ها را در طول چند سال برای خودم آسان کرده بودم و همبندان هوادار مجاهد را دیده بودم که با آگاهی کامل و ایمان به راهشان, وقتی به طرف تیرکهای تیرباران برده می شدند بدون کوچکترین تردیدی , لبخند به لب نام مسعود را فریاد می زدند و درود بر مسعود رجوی می گفتند در حالکیه مرگ بر خمینی در شعارهایشان موج می زد . آنان با نام مسعود رجوی عالمی داشتند و رقص کنان و پایکوبان بطرف تیرکهای تیرباران می رفتند تا بسوی رفیق اعلا و هزاران ستاره تابان انقلاب نوین ایران پرواز کنند. آری من مسعود را می شناختم اما نه به این اندازه که آن روز شناختمش . در ملاقات با فرمانده پایگاه عشقی عمیق تر از مسعود در دلم نشست . خدا را شکر می کنم که مسعود رهبرم است . من آنروز سبکبال و خوشنود , با یک دنیا امید و آرامش خاطر , اطاق فرمانده پایگاه را ترک کردم و بدنبال مسئولیت هایم رفتم .
من بعد از آن روز که اسیر جنگی را دیده بودم , دیگر او را در پایگاه ندیدم , اما شنیدم که مجاهدین او را برای عمل جراحی پاها و لگن و بطور کلی اندامش چندین بار به یکی از بیمارستانهای بغداد انتقال داده و بعد از هر بار عمل جراحی و ماندن در بیمارستان برای چند روزی, مجددا به پایگاه برگردانده بودند .
در اینجا لازم می دانم توضیح کوتاهی بدهم که : برای رفتن به بغداد از پایگاه مزبور باید پیک ها و خودروها, مسیرهای پر خطری را طی می کردند . در این مسیرها مزدوران رژیم کمین گذاری می کردند و هر لحظه می توانست اتفاقات ناگواری بیفتد .
درست در تیرماه همان سال 1365, یکی از پیک ها که حامل مجاهد شهید فاطمه زائریان مقدم بود در مسیر کرکوک ـ سلیمانیه مورد تهاجم کمین مزدوران رژیم قرار گرفت و به شهادت رسید . فاطمه زائریان مقدم از مسئولین سازمان مجاهدین و ششمین شهید از خانواده زائریان مقدم بود . علاوه بر آن سه سرنشین دیگر پیک از جمله مجاهدان شهید مهدی خان محمدی بیست و پنج ساله و سیداحمد موسوی سی و سه ساله و غزت آشام ( حسین ) بیست و دو ساله نیز به شهادت رسید ند .
در چنین شرایطی خطیر بود که اسیر جنگی مزبور برای عمل جراحی و مداوا و معالجه برای چند بار به بغداد برده و برگردانده می شده . تا اینکه او بهبود می یابد و بعد از اینکه کاملا از سلامتی و ترمیم جراحات و شکستگی هایش اطمینان حاصل می شود, سازمان مجاهدین خلق او را تحویل صلیب سرخ میدهد تا مسیر آینده زندگی خودش را انتخاب کند و به هرجایی که می خواهد برود .
و اما داستان اسیر جنگی بعد از چند سال چنین ادامه پیدا کرد :
در تابستان سال 1998 وقتی قرار بود مسابقات قهرمانی جهانی فوتبال در لئون فرانسه انجام شود, هواداران سازمان مجاهدین و شورای ملی مقاومت و مخالفین رژیم ضد بشری خمینی برای تماشای بازی آمریکا ـ ایران عازم لئون می شو ند . و این بخاطر چپه کردن میزی بود که مماشات گران در بازی ایران ـ آمریکا با رئیس جمهورشدن آخوندخاتمی, چیده بودند .
من در یکی از جلسات آماده سازی که برای حرکت به لئون در یکی از شهرهای سوئد داشتیم آن اسیر جنگی را دیدم که وقتی مرا دید بدون لحظه ای درنگ بطرفم آمد و پرسید « آیان من شما را نمی شناسم ؟ »
من که او را کاملا بجا آورده بودم و به سرعت تمامی صحنه های آن روز در مقابل چشم آمده بود به او نگاهی کردم و گفتم : شما حتما عوضی گرفته اید, من یک برادری دارم که خیلی شبیه من است و دوستان اغلب من و او را اشتباه می گیرند . این کار را بدلیل اینکه مبادا باعث بهمریختگی روحیها ش بشوم کردم.
حال عجیبی داشتم می خواستم خودم را به گوشه ای برسانم و در خلوت و تنهایی به این داستان فکر کنم . او هیکلی درشت و با قواره پیدا کرده بود . کاملا سالم بنظر می رسید , اما یکی از پاهایش کمی لنگ می زد و سالکهای کوچکی در صورتش دیده می شد . در گوشه ای از راهرو ایستادم و فقط به مسعود فکر کردم و یاد دستور پیامبر اسلام در مورد اسیران در فتح جنگ بدر افتادم که بعد از پیروزی بر دشمن , وقتی پیامبر اسلام دید که اسیران را با دستهای بسته طوری می کشند که باعث اذیت و آزارشان می شود , بیدرنگ دستور داد : دستهایشان را باز کنید . اگر راه رفتند با آنان راه بروید و سپس افزود « هر اسیری که بتواند به ده نفرخواندن بیاموزد ازاد می شود » .
چند لحظه ای در حال و هوای خودم بودم و با مرور خاطره آن روز و آنجه که امروز روی داده بود احساس غرور و افتخار می کردم ...
من هیچ اطلاعی نداشتم که اسیر جنگی سابق ساکن و تبعه سوئد شده است و هیچوقت من او را تا آن روز در جمع هواداران ندیده بودم . در همین اثنا بود که خواهر هواداری که با مسئول انجمن در حال صحبت بود چشمش به اسیر جنگی سابق افتاد و همچون برق گرفته ها شوکه شده و صدای اعتراضش بلند شد. مسئول انجمن او را به اطاقی در آن آپارتمان برد تا در آرامش صحبت کنند اما صدای آن خواهر هوادار همچنان به گوش من که در نزدیکی اتاق بودم می رسید که می گفت : « او اینجا چکار می کند , او یک پاسدار شکنجه گر و آدم کش است . او خواهر مرا شکنجه کرده و کشته است و ... » و من یاد حرفهای آن روز اسیر جنگی افتادم که می گفت : من خواهران مجاهد شما را شکنجه کرده ام و حتی به آنها تجاوز کرده ام »
بعدها متوجه شدم که سازمان مجاهدین ,اسیر جنگی سابق مزبور را بعد از بهبودی کامل به صلیب سرخ و سازمان ملل تحویل میدهد و از طریق آن ها او به سوئد پناهنده میشود, و در یکی از شهرها یسوئد ساکن شده و در حال حاضر همسر سوئدی دارد و زندگی اش خوب پیش می رود .
در اینجا من داستان آن اسیر جنگی آن روز در پایگاه مجاهدین در شمال عراق که با عبور از روی مین , آش و لاش شده بود و تبعه سوئدی فعلی که دارای زندگی و خانواده شده است را بپایان می برم اما حرفهای همرزمم مینو را که بارها در مقاطع مختلف بزبان آورده تکرار می کنم . او گفت : خدارا شکر که در چنین مقطعی از تاریخ بدنیا آمده ام و زندگی می کنم که مخوف ترین دیکتاتور تاریخ از نوع مذهبی اش را تجربه می کنم .
خدا را شکر که جذب این رژیم ضد بشر و خمینی دجال که دروغگویی و خدعه و غارت و چپاول و شکنجه و کشتار از کوچکترین کارهایش بود نشوم.
- خدا را شکر که درست در مقابل او قرار گرفتم و در کنار مردم قهرمان ایران قرار گرفتم که رهبری شجاع و صادق و آگاه و هشیار و تیز بین همچون مسعود رجوی دارد .
ـ و خدارا شکر که هوادار سازمان مجاهدین خلق شدم که هر چه را هر چند ناچیز در این مسیر تقدیمشان کردم به هدر نرفت و بحق که مسعود شیر همیشه بیدار و مریم رجوی رئیس جمهور مقاومت و نیز سازمان مجاهدین نگهبان و ارج گذارنده همه ارزش ها و فداکاری ها و خونهای ریخته شده شهدا در این راه و همه فداهایی است که نثار انقلاب و آزادی مردم شده هستند .
و خطاب به مسعود رهبر کبیر انقلاب نوین می گویم : بحق جانی , جانانی
خداوند بتو سلامتی و قوت و صبر و استقامت , آرامش و پیروزی عنایت کند .
یحیی زارع
عضو اتحاد زندانیان سیاسی متعهد به سرنگونی