تاریخ : 17مارس 2016:
زنان زندانی در زندانهای اصفهان ویزد
خانم.
ف. دو سال پیش به دلیل فعالیتهای اجتماعی در اصفهان دستگیر و به زندان منتقل شد. در
زندان اصفهان، پس از بازجویی مقدماتی به دلیل همکاری که با بعضی از فعالین اجتماعی
در شهر یزد داشت، به این شهر منتقل شد. پس از دادگاه به یکسال حبس محکوم شد. برای اجرای
حکم آن ابتدا به یزد فرستاده شده و سپس دوباره و به تقاضای خودش برای سهولت در ملاقات
با خانواده به اصفهان منتقل شد. پس از آزادی از زندان اصفهان با وی گفت و گویی در باره
شرایط زندان زنان در دو شهر اصفهان و یزد انجام دادهایم.
چطور
شد از زندان اصفهان به زندان یزد منتقل شدید؟
من
ساکن اصفهان هستم اما به جهت اینکه پروندهای که برای من تشکیل شد مربوط به یزد بود،
در زمان بازداشت مدتی اصفهان بودم و بعد به یزد منتقل شدم و همینطور زمانی هم که محاکمه
من انجام شد و حکم گرفتم همچنان پرونده من در یزد بود و به همین خاطر همزمانی که برای
اجرای حکم بازداشت شدم، به من گفتند هیچ نوع مدرکی از شما در زندان اصفهان وجود ندارد،
برای همین شما باید به زندان یزد منتقل شوید. البته در زندان یزد به من گفتند نیازی
به انتقال شما به زندان یزد نبوده است و شما باید در اصفهان میماندید. من به آنها
گفتم که در اصفهان بهجز حکم جلب، مدرک دیگری برای ما نیامده است و آنها به ما گفتهاند
که باید به یزد بیاییم. پس درنهایت قرار شد که تقاضای انتقال بنویسم تا مسئولان زندان
به اجرا بگذارند. جالب اینجاست که در اصفهان برای انتقال من به یزد، هزینه انتقالی
حدود ششصدهزار تومان از من دریافت کردند و از یزد هم برای انتقال دوباره من به اصفهان
چهارصد و هشتاد هزارتویمان از من گرفتند. درواقع من برای انتقال اشتباه من به یزد و
بازگشت دوبارهام به اصفهان هزینهای حدود یکمیلیون تومان باید پرداخت میکردم. البته
معمولاً هزینه انتقال را معمولاً از زندانی میگیرند و معلوم نیست چرا زندانی باید
هزینه انتقال خودش را بپردازد.
شما
بهعنوان یک زندانی زن در آنجا چه مشکلاتی را تحمل کردید؟
بهعنوان
یک زن ازلحاظ عاطفی، انسان بسیار ضربه میخورد، چراکه زنها مشکلات عاطفی بیشتری را
به خاطر دوری از فرزندان و همسرشان تحمل میکنند. همینطور از مشکلات اطرافیان، اعم
از معیشتی، روحی و روانی و... هم رنج میبردم. از مشکلاتی که به خاطر جرمی که انجام
دادهاند گریبان گیرشان هست گرفته تا مسائل و مشکلات خانوادگی که در اصل دلیل مجرم
بودن آنان است و ازآنجاییکه در زندان وقت زیاد است، درباره همه این مسائل صحبت میشود.
و اینجاست که فرورفتن در مشکلات دیگران صدمههای بسیاری ازلحاظ روانی به انسان میزند،
کسانی که در زندان بودند همه ازلحاظ روحی آسیبهای زیادی دیده بودند. از اقشار و خانوادههایی
بودند که منشأ مشکلات و آسیبهایشان خود خانواده بود و خیلی از آنها هنوز هم درگیر
همین مشکلات هستند. اکثراً بچههایی داشتند که بیسرپرست،دربهدر و آواره درجامعه رهاشده
بودند.همه اینها ازلحاظ روحی وروانی صدمه زیادی به من زد.
در
صحبتهایتان از مادران زندانی گفتید. میخواهم بدانم مادران در زندان یزد چه شرایطی
داشتند؟ مسائل و مشکلات خاص آنها چه بود؟
اکثر
زنان در آنجا مادر بودند، بعضی از آنها باردار بودند و در زندان بچههایشان را به
دنیا میآوردند. بعضی از این بچهها به دنیا آمده بودند و همراه مادرانشان در آنجا،
دربندی به اسم مهدکودک زندگی میکردند. امکانات آن بند نسبت به بندهای دیگر فقط اندکی
بیشتر بود و امکانات زیادی نداشت. مثلاً دربند زنان یزد، در یک اتاق 12 متری ده تا
پانزده مادر (چون بعضی از آنها محکومیتشان تمام میشد و افراد جدیدتری میآمدند.)
با فرزندانشان زندگی میکردند. حمام و دستشویی آنها هم در همان محیط بود. طبیعی است
که این بچهها نیاز به بازی و... داشتند، اما برای بازی به هواخوری با 150 زن دیگر
آورده میشدند که هرکدام پیشینههای متفاوت اخلاقی و رفتاری داشتند. برای مثال، یک
نفر ممکن بود نوازششان کند و نفر بعدی بزندشان و دعوایشان کند. و این مادران باید در
چنین فضایی بچههایشان را بزرگ میکردند. بچهای بود که در زندان به دنیا آمده بود
و ما دوسالگیاش را در همانجا جشن گرفتیم، این بچه تمام فضایی که در همه عمرش دیده
بود، همین زندان بود. من با خودم فکر کردم که بعد از دو یا سه سال که این بچه از زندان
آزاد میشود، چه بحرانهایی را تحمل خواهد کرد و چه صدماتی ازلحاظ روحی خواهد دید و
همینطور همه بچههایی که در آنجا بزرگ میشدند.
از
مادران زندانی که فرزندانشان بیرون بودند، برایم بگویید، آنها چه احساسی داشتند و
چه میگفتند؟
آنها
از جنبه دیگری نگران بودند. مادری بود که میگفت من دختر نوجوانی دارم و هیچکس را
ندارم که از او نگهداری کند و هر کاری میکرد که بتواند مرخصی بگیرد، آزادی مشروط
بگیرد یا به قول زندانیان سندی بشود (با سند آزاد شود.) مدام میگفت من نگران دخترم
هستم که الآن دربهدر است. و هیچکس را هم ندارم که از او نگهداری کند. شب تا صبح
مثل دیوانهها راه میرفت و اصلاً یکجا بند نمیشد. گاهی از بس ازلحاظ روحی تحتفشار
بود با دیگران درگیر میشد. و کسان دیگری هم بودند که پیش فرزندانشان با مادر زندانی،
خاله، عمو و... آنها زندگی میکردند. آنجا دختر جوانی بود که میگفت من دختر دو و
نیم سالهای دارم، خانوادهام هم در افغانستان هستند، و بچه من را یکی از اقوام دور
ما نگه میدارد که اصلاً نمیدانم در چه شرایطی به سر میبرد. بعد از مدتها وقتی توانست
با فرزندش ارتباط برقرار کند و با او تماس تلفنی گرفت، تا مدتها حالت روحی خوبی نداشت.
مرتب دعا میخواند و گریه میکرد و سرگردان و آشفته بود چراکه بچه پشت تلفن بیقراری
کرده بود. شرایط از چیزی که من میگویم بسیار بدتر است. این فقط یک نمای کلی است ازآنچه
من در این مدت کوتاه دیدم.
مادرانی
که بچههایشان را در روز ملاقات میدیدند چطور؟ چه احساسی داشتند؟ میتوانید برایم
توصیف کنید؟
خانمی
بود که چند بچه داشت که یک روزبه ملاقات حضوری آمده بودند، میگفتند بچهها هم حالوروز
خوبی نداشتند. در همان زمان ملاقات همه اعضای خانوادهای که برای آوردن بچهها آمده
بودند باهم درگیر شدند. یعنی بچهها در چنین شرایطی بودند. درگیری به این خاطر بود
که بچهها از خانوادهای که از آنها نگهداری میکردند پیش مادرشان شکایت کرده بودند
و دعوا باعث شد که ملاقاتشان قطع شود و زندانی را به بند بازگردانند. در این حالت هم
مادر با نگرانی و حال بد به بند بازگشت و تا هفتهها و ماهها این حال بد او ادامه
داشت. فضای ملاقات مادران و فرزندانشان اصلاً حال و هوای خوبی نداشت. چراکه یک بعدش
این است که انسان از دیدار با فرزندانش شاد میشود، اما بعد دیگرش دیدن مشکلاتی است
که آنها در نبود مادرشان دارند و این مسائل روزها و ماهها ذهن مادران را به خودش
درگیر میکرد.
خود
شما در دوری از فرزندانتان چه احساسی داشتید؟
شرایط
من خیلی با آنها فرق میکرد چون بچههای من بزرگ بودند و بههرحال کمی آسودهخاطر
بودم. شوهرم پیش آنها بود و میدانستم شوهرم مردی است که خیلی به بچهها میرسد. فامیلی
داشتم که دلسوز بودم و میدانستم که میتوانند تا حدی جای خالی مرا برای بچهها پر
کنند. وقتی شرایط اطرافیانم را در زندان میدیدم که هیچکدام از اینها را ندارند،
درعینحال که خوشحال میشدم، خیلی هم از وضعیت آنها متأثر میشدم که من باوجود همه
این شرایطی که دارم خیلی دلتنگ بچههایم میشوم و فکر میکردم آنهایی که این شرایط
را ندارند در چه حالی هستند. من یکشب ساعت 12 بیدار شدم. دلم برای پسرم تنگشده بود.
باوجوداینکه سن پسرم کم نیست و بزرگ است و شاید نیاز عاطفی زیادی به من نداشته باشد.
اما من به او نیاز داشتم. نشستم و برای او نامه نوشتم. با اشک و آه. چراکه نامههای
زندان همه از روی قلیان احساسات است. هنوز هم این نامه رادارم و خیلی برایم عزیز است.
وقتی از زندان برگشتم و نامه را برای پسرم خواندم، او هم همراه من اشک ریخت. آدم دلتنگ
میشود. خیلی دلتنگ میشود. هفتهای یکبار پشت کابین با بچهها در چند جمله احوالپرسی
کردن، هیچوقت نمیتواند آن فراغ و دوری و احساسات مادرانه را جبران کند.
نسبت
به بقیه خانوادهتان چطور؟ مثلاً میدانم مادرتان مریض است، این نگرانیها چه شرایطی
را برای شما در زندان بوجود میآورد؟
برای
پاسخ به سؤال به دفعه قبلی که در زندان بودم بازمیگردم. پدرم، وابستگی شدیدی به من
داشت. مثلاً اگر هرروز ساعت هشت یا نه صبح به او زنگ نمیزدم دگرگون میشد و باحال
مریضش تا خانه ما پیاده میآمد که ببیند چه اتفاقی افتاده است. دفعه قبل خیلی نگران
حال و روز پدرم در نبود خودم بودم و فکر میکردم که از دوری من در چه حالی است. و در
اولین فرصتی که برای تلفن زدن پیدا کردم با او تماس گرفتم و مرتباً تکرار میکردم که
حال من خوب است و جایم هم خوب است و هیچ مشکلی ندارم. به حدی که باعث تعجب زندانیهای
دیگر شد چراکه میدانستند اینقدر هم خوب نیستم. این بار به خاطر اینکه پدرم فوت کرده
و دغدغه نگرانیهای او را نداشتم خدا را شکر کردم. میدانستم که نبود من برای مدت طولانی
او را بهشدت آزار خواهد داد و خوشحال بودم که او نیست که این عذاب را بکشد. اما میدانستم
که مادر و مادر شوهرم و همه فامیل چقدر نگران من هستند بااینکه هر بار که با آنها
تماس داشتم میگفتم که خوب هستم. بااینوجود آنها میدانستند که شرایط زندان سخت است
و میدانم که آنها بیشتر از من صدمه خوردهاند. در مورد شرایط زندان اصفهان، از شرایط
نگهداری زندانیان، مسائل بهداشتی و... دسترسی به دکتر و این مسائل برایم بگویید. زندان
زنان اصفهان نوسازی بود و امکانات بهداشتی خوبی داشت و به مسائل بهداشت زندان رسیدگی
میشد. البته نظافت بیشتر توسط زندانیان انجام میشد، اما مشخص بود که مدیریت زندان،
مدیریت خوبی است که بر این مسائل بهصورت خاص نظارت داشتند. هفتهای یکبار زندان بهطور
کامل تمیز و نظافت میشد. برای این کار مایع ضدعفونیکننده در اختیار زندانیان قرار
میدادند. ظرفشوییها، دستشوییها، حمامها و روشوییها را مرتب میشستیم. از همه
نظر تمیز بود.
ساعت
ملاقات با خانواده چطور بود؟
ملاقات
باعجله، شتابزده و با استرس اتفاق میافتاد. تا نوبت میشد که حرف بزنیم، گوشی قطع
میشد، وقتیکه درخواست میکردیم وصل کنند و میخواستیم حال و احوال کنیم، وقت ملاقات
تمام میشد. پس این ملاقات هیچگونه آرامشی به زندانیان و ملاقاتکنندگان نمیداد.
و فقط استرس آنها را بیشتر میکرد. صف طولانیای هم برای ملاقات وجود داشت.
کیفیت
غذای زندان چگونه بود؟
غذای
زندان هم خوب بود. اما نان بسیار بد و سفتی داشت. فروشگاهی در زندان بود که باید هر
چه میخواستیم را در یک لیست و همراهکارت مددجویی به آنها میدادیم و در هنگام بازگشت
همیشه چندین برابر قیمت اجناس (که خود قیمتها هم چندین برابر قیمت بیرون بود.) از
ما موجودی ما کم میشد. هیچ جایی هم برای اعتراض وجود نداشت. برای بعضی از این زندانیان
همین پول کم با مشکلات زیادی ریخته میشد. که باید حداقل صرف لوازم بهداشتی آنها میشد.
و این برداشت بیشازحد از کارت مشکل زیادی برای آنها به وجود میآورد. یکی از امکانات
زندان اصفهان این بود که اگر کسی هیچ نوع واریزی نداشت، هرماه حداقل یک شامپو در اختیار
آنها گذاشته میشد. اما در یزد این امکان نبود. در مورد پزشک هم باید بگویم که در
همان بدو ورود یک سری برگههای سلامتی به همه داده میشود که در آن سوابق همه بیماریها
پرسیده میشود و در صورت نیاز به دارو، در اختیار زندانی قرار داده میشود. اگر دارویی
از بیرون نیاز به آوردن داشته باشد، خانواده زندانی میتواند از بیرون آن را تهیه کند.
پزشک هم هست و اگر بیماری خاصی داشته باشید میتوانید از پزشک بخواهید که آن را تأیید
کند. اما اینطور که من متوجه شدم همه اینها باید از بیرون و از طریق خانواده زندانی
حمایت بشود. اگر این پشتیبانی نباشد، امکانات دوا و درمان در زندان بسیار محدود است.
بیماریهایی هم که در زندان به وجود میآید را همخانواده زندانی باید هزینه درمانش
را بپردازد و زندان حمایتی در این زمینه نمیکند.
زندان
یزد چطور بود؟ شما بخشی از حبستان را هم در زندان یزد گذراندهاید. از این زندان و
زندانیانش هم بگویید؟
یزد
به این خاطر که یک زندان بسیار قدیمی بود، ابداً ازنظر بهداشتی در سطح خوبی نبود. ملحفه،
فقط به آنهایی که تخت داشتند داده شد که به این معنی بود که به دوسوم زندانیان که
کفخواب بودند ملحفه تعلق نمیگرفت. پتوهایی که بود، شسته نمیشد و خود زندانی باید
به فکر شستوشوی آنها میبود که البته جایی برای خشککردن آنها وجود نداشت. چهار
حمام و دستشویی برای صد و پنجاه نفر وجود داشت که اکثراً یکی یا دوتا از آنها خراب
بود. شیرهای آنها خراب بود و آب میداد. آشپزخانهای داشت که من همیشه آرزو میکردم
کاش این آَشپزخانه اصلاً وجود نداشت زیرا که کانون همه درگیریها بود. دوتا گاز سه
شعله برای همه این 150 نفر وجود داشت که با استفاده از وسایلی که از فروشگاه تهیه میکنند
آشپزی کنند. ظرفهایی که در آنجا بود و بسیار هم برای زندانیان ارزشمند بود، شاید در
صدسال پیش از آنها در ایران استفاده میشد و از زندانی به زندانی بعدی به ارث رسیده
بود. همه این ظرفها درهمرفته بود و کنارههایشان شکسته و لب پر بود. قاشقها همه
از جنس روی بود، چنگال خیلی کم بود و کارد و چاقو (که طبق قانون زندان نباید در زندان
باشد.) اصلاً نبود. اما نیاز به آن بود و از قاشقهای یکبارمصرفی که با ساییدن به
سنگ تیز شده بود، بهعنوان کارد استفاده میکردند و زندانیان حتی با آنها به طرز معجزهآسایی
مرغ هم خرد میکردند. کل زندگی افراد در یکتخت خلاصه میشد که وسایلشان را در سبدهای
پلاستیکی میوه میچیدند و در زیر تختها قرار میدادند. که ازنظر بهداشتی بسیار بد
بود. نظافت زندان بسیار بد بود. در همین اواخر دریکی از بندها شپش پیداشده بود که بهسرعت
هم بین افراد درودیواری وجود ندارد، انتقال پیدا میکند. فروشگاه زندان یک کانکس در
گوشه محل هواخوری بود که زندانیان ازآنجا مواد غذاییشان را تهیه میکردند. آن کانکس
لانه موش بود و برای مثال کامواهایی که ازآنجا تهیه میکردند همه از وسط خورده شده
بود. ما فقط سعی میکردیم مواد غذایی پلمپ شده را بخریم که از گزند موش در امان مانده
باشد. علیرغم تلاشهای بسیار زیاد پزشک زندان، امکانات بهداشتی بسیار کمی در زندان
وجود داشت و بهداشت رعایت نمیشد. مأمورین زندان هم تلاش میکردند اما امکانی وجود
نداشت و همه زندانیان ناچار بودند خودشان را با این شرایط تطبیق بدهند.
مساحت
بندهای زندان زنان در اصفهان و یزد چقدر بود؟
بندی
که من در زندان یزد بودم، اتاقی بود با شش تخت سهطبقه، یعنی هجده نفر تخت داشتند و
تخت وسط جوری بود که نمیشد دوزانو در آن نشست چراکه ارتفاع آن بسیار کم بود و تخت
طبقه بالا هم برای رفتن بسیار سخت بود. تختهای پایین هم ازلحاظ رعایت بهداشت خیلی
بد بود چراکه همه بر آن مینشستند، غذا میخوردند و... و کثیفترین تخت بود. چهل نفر
در این اتاق بودند. هجده نفر تخت داشتند و بقیه باید کف این اتاق 14 متری میخوابیدند
و چند نفر در کریدور در آشپزخانه و راهرو دستشویی میخوابیدند. پتوها را سه تا میکردند
که فضای کمتری را اشغال کند و بتوانند کنار یکدیگر بخوابند. مثلاً وقتی من برای نماز
بیدار میشدم باید بین یخچال و دیوار نماز میخواندم و در هنگام سجده سرم زیر شوفاژ
میرفت و باید بااحتیاط سرم را از زیر شوفاژ درمیآوردم. اگر هم میخواستیم نصفهشب
به دستشویی برویم باید بااحتیاط بسیار راه میرفتیم تا پا و یا لیوان آب دیگران را
لگد نکنیم. در دیگر مواقع هم در همین فضا زندانیان، غذا میخوردند، کاردستی درست میکردند
و... . وقتی سریال جالبی پخش میشد مثل خانههای قدیمی که همه به خانه کسی که تلویزیون
داشت میرفتند، همه باید ردیفی مینشستند و هیچ فضای خالیای وجود نداشت.
زندان
اصفهان فضای بهتری داشت. کفخوابها کمتر بودند. 34 تخت در این بند بود. هر بندی بهصورت
مستقل، ظرفشویی، سرویس بهداشتی و حمام داشت. به همین خاطر کسی در کریدورنمیخوابید.
ویژگیهای
زندگی در زندان چیست؟
من
همیشه میگویم که آنجا ته دنیاست. آنجا هیچ شباهتی نه به زندگی بیرون از زندان و نه
به افراد بیرون از زندان دارد. افرادی هستند که آخر دنیا زندگی میکنند. خیلیهایشان
دیگر امیدی به زندگی ندارند و خیلیهایشان آنقدر مشکلدارند که ازلحاظ روحی و روانی
مشکلات زیادی پیداکردهاند. همه عصبی و پرخاشگر هستند. اکثریت یا معتاد هستند یا تازه
ترک کردهاند. باید همیشه حواستان را جمع کنید که یکوقت کلمهای از شما باعث عصبانیت
کسی نشود. افراد با تنوع اخلاقی بالایی آنجا هستند و به دلیل رفتوآمد زیاد افراد هیچوقت
نمیتوان افراد را شناخت. صداها از سطح عادی بسیار بالاتر است. همه یک نوع احساس مالکیت
دارند و درواقع بهنوعی تنازع بقاست. مثلاً اگر دو نفر با صدای بلند باهم حرف بزنند،
نفر دیگری از فاصله زیاد برسرشان فریاد میزند و با کلمات بسیار بدی از آنها میخواهد
که صدایشان را پایین بیاورند. آرامش در آنجا معنی ندارد. تنها زمان آرامش از زمان خاموشی
تا بیداری مجدد است. در خاموشی ظهر هم آرامشی نیست. اما زمانی که با زندانیان حرف میزنید،
پرخاشگرترین و ناراحتترین آنها هم شرافت انسانی و پاکی و محبت را در وجودش دارد و
وقتی کسی با آنها هم دل و همدرد باشد، خود واقعیشان را نشان میدهند و میشود دید
که چه ناملایمات و بلاهایی در زندگی کشیدهاند که امروز به این صورت درآمدهاند. در
اینجاست که میبینم اگر این انسانها در شرایط مناسبی قرار داشتند، چقدر متفاوت از
این میشدند و میتوانستند برای جامعه خودشان مفید باشند. جوانان زیر بیستوپنج سالی
هستند که منتظر حکم اعداماند اما سرشار از زندگی و امیدند و دعای من در آنجا این بود
که وقتی من نیستم آنها را اعدام کنند. زندانیان بیشتر چه جرائمی داشتند؟
اکثراً
به دلیل مواد مخدر یا قاچاق آن آنجا بودند. همه یا معتاد بودند یا خریدوفروش میکردند.
برای بعضی باعث افتخار بود که مقدار زیادی مواد مخدر حمل کرده بودند. حتی آنهایی که
به جرائم دیگری در زندان بودند، هم معتاد بودند. قتل هم زیاد بود و اکثراً خانمهایی
بودند که شوهرانشان را کشته بودند. و بیشتر هم به دلیل ازدواجهای ناخواسته و اجباری
و در سنین بسیار پایین بود. مردانی که معتاد بودند و همسرانشان را به راههای خلاف
میکشیدند، مردانی که نمیتوانستند هزینه زندگی را تأمین کنند. مردانی که همسرانشان
را کتک میزدند و... . درصد بسیار بالایی اینطور بودند و اکثراً خانمهای بسیار جوان
زیر سی سال و سیوپنج سال بودند.
در
مورد زندانیهایی برایم بگویید که اصلاً ملاقاتی ندارند، هیچکس برایشان پول واریز
نمیکند و لباس نمیبرد؟
در
هردو زندان اصفهان و تبریز ازایندست افراد فراوان بودند. بعضی از آنان به خاطر اینکه
خانوادههای خوبی داشتند، به خاطر شرمندگی اصلاً به خانوادههایشان نگفته بودند. اینها
افرادی بودند که تحتفشار مالی شدیدی بودند. افرادی هم بودند که اصلاً خانواده نداشتند
و پناهگاه و مآمنشان درواقع زندان بود. آرزو داشتند که اصلاً آزاد نشوند. افرادی هم
بودند که خانوادههایشان امکان مالی نداشتند و درصد آنها بسیار بالابود. مثلاً پاییز
و زمستان آنها لباس زمستانه نداشتند. برای آمار باید بهطور اجباری به هواخوری میآمدند
و صبح زود در هوای بسیار سرد کویر، بدون هیچ بالاپوش گرمی بیرون میآمدند. به خانوادههای
ما هم اجازه نمیدادند در هر فصل بیش از دودست لباس برای ما بیاورند. و این لباسها
را هم شریک میشدیم اما کافی نبود و وقتی هم که درخواست کردیم که بگذارند برای ما لباس
بیشتر بیاورند تا به آنها بدهیم گفتند که ما خودمان تأمین میکنیم و تا آخر زمستان
هم این اتفاق نیفتاد. تنها امکان این بود که یکسری لباسهای دستدوم بود که فروشگاه
باقیمت بسیار بالایی میفروخت و آنهایی که امکان مالی نداشتند که همانها هم لباس
گرم نداشتند، نمیتوانستند برای خودشان لباس گرم تهیه کنند. پزشک تأکید داشت که لباستان
را به دیگری ندهید، اما نمیشد. هم اصفهان و هم یزد این مشکل را داشت. و خیلیها ازلحاظ
مالی تحتفشار بودند.
آیا
هیچ عید و یا مناسبتی در زندان بودید؟
بله،
مراسم تولد حضرت محمد.
آیا
زندانیها به مناسبت عید و مناسبتها برنامههای شاد داشتند؟ آیا تلاش میکردید که
در شرایط زندان شادی کنید؟
آن
موقع من یزد بودم. بله، کسی آمده بود که مولودی میخواند. نمازخانه را هم تزیین کرده
بودند. زندانیها کمی شاد شده بودند. شیرینی و شکلات هم به زندانیها دادند.
یک
کار هم ما کردیم که جمعه صبح که حق رفتن به هواخوری را داشتیم به همه گفتیم که امروز
میخواهیم به پیکنیک برویم. صبح بعد از آمار، دو پتو بیرون پهن کردیم و فلاکسهای
چای و شکلات با خودمان بردیم. بازیهای مختلفی هم کردیم. بعد کسانی که صدای خوبی داشتند
برایمان خواندند. بچههای افغان ترانههایی به لهجه خودشان خواندند. لرها ترانههای
لری خواندند و... هرکسی از ملیت خودش و به همه خیلی خوش گذشت و یکی از بهترین روزهایشان
در زندان بود.
آیا
سخنی بهعنوان حرف آخر دارید؟
میخواهم
بهعنوان حرف آخر چند سؤال مطرح کنم: سرنوشت بچههایی که در زندان به دنیا میآیند
و بزرگ میشوند چه خواهد شد؟ آیا نباید موسسهای برای حمایت از آنان وجود داشته باشد
که بتوانند تحصیل کنند و در ساختن آینده ایران کمک کنند؟