از جمشید پیمان
دریا را نباید به آرامش فرا خواند،
و نباید صدا را در چنبره ناشنیدن افکند .
برگها،
فریاد جنگل را می تابانند،
در آغاز چرخش هبوط .
و زمین،
پژواکی نامتناهیست از سماع بیتوقف برگ .
باید بشنوی، بتوانی بشنوی،
ورنه، باورت را سکوت عطشناک،
لاجرعه میآشامد .
لحظههای حادثه پر از بیتابیاند،
مثل پیکر زمستان،
مثل یک تکه یخ،
مثل انجماد زمین،
در وسعت بی بنبست شب،
در انتظار آفتاب و عطش .
و بدینسان بود تقدیر سکوت،
از حنجره زنی که در فریادش ذوب میشد،
فریادی که فرصت نیافت،
هرگز از هیچ گلویی جاری شود .
و او در مراسم خاکسپاری صدایش حضور داشت،
و روپوش برف را با ترانههای انگشتانش،
چونان چکاندن ماشه،
از مرمر سیاهی که صدایش را پوشانده بود، تکاند .
و آنگاه که ناقوسها نواختند، شروهیی را خواند،
که روزی کودکی در مسیر پرواز بادبادکی سروده بود .
و آنگاه ستارگان را دیدم که مرگ را زیبا میکنند،
آنجا که شب در تداوم توهمی ناملموس،
با ستارگان میستیزد .
و این ادراکی بود که پیکرش در من پدیدار ساخت،
هنگامی که بر خاک «ا وین» فرو غلتیده بود .
و اشک، فرصت باریدن نداشت،
چرا که عظمت حادثه،
فرصت اندوه را در انسان کشته بود .
و آنگاه بود که دانستم،
«آرمیدن»، دروغیست که بر دریا بستهاند .
و دریافتم که زندگی زیباتر است،
وقتی که خون «اشرف»،
وثیقه زندگی انسان میشود
و بدینسان بود تقدیر سکوت،
از حنجره زنی که در فریادش ذوب میشد،
فریادی که فرصت نیافت،
هرگز از هیچ گلویی جاری شود .
و او در مراسم خاکسپاری صدایش حضور داشت،
و روپوش برف را با ترانههای انگشتانش،
چونان چکاندن ماشه،
از مرمر سیاهی که صدایش را پوشانده بود، تکاند .
و آنگاه که ناقوسها نواختند، شروهیی را خواند،
که روزی کودکی در مسیر پرواز بادبادکی سروده بود .
و آنگاه ستارگان را دیدم که مرگ را زیبا میکنند،
آنجا که شب در تداوم توهمی ناملموس،
با ستارگان میستیزد .
و این ادراکی بود که پیکرش در من پدیدار ساخت،
هنگامی که بر خاک «ا وین» فرو غلتیده بود .
و اشک، فرصت باریدن نداشت،
چرا که عظمت حادثه،
فرصت اندوه را در انسان کشته بود .
و آنگاه بود که دانستم،
«آرمیدن»، دروغیست که بر دریا بستهاند .
و دریافتم که زندگی زیباتر است،
وقتی که خون «اشرف»،
وثیقه زندگی انسان میشود