۱۴۰۰ فروردین ۱۵, یکشنبه

❣️۱۲ فروردین ۱۳۷۰ و تولدی دوباره – علی اکبر عندلیبی


۱۲ فروردین ۱۳۷۰ و تولدی دوباره ، در سالگرد عملیات مروارید ارتش آزادیبخش ملی ایران ، بسیار فکر کردم از کجا باید شروع کنم البته باید یادآوری کنم در نوشتن این مطالب بسیار کوتاهی داشته و شرمنده هستم اما در شروع خجسته بهار ۱۴۰۰ دیدم که باید به جلو و آینده نگاه کرد. روز ۱۲ فروردین همواره برای من مانند روز تولد دوباره و یافتن هویت انسانی خود با شناختن مجاهدین و رهبری پاکباز مجاهدین و سازمان پرافتخار مجاهدین همراه است که مسیر زندگی و سرنوشتم را تغییر داد و هرگز این روز را فراموش نخواهم کرد و تا لحظه مرگ خدا را به خاطر این سعادت و منت بزرگی که بر من گذاشت شاکر و قدردان هستم چراکه خوشبختی و سعادت دنیوی و اخروی را در مجاهدین و با مجاهدین و زیر چتر این رهبری میدانم.

اما قصه‌ام از آنجایی آغاز شد که در روز ۱۴ اسفند ۱۳۶۹ در همدان بودم و یادآوری کنم که من در یک خانواده مذهبی و وابسته به رژیم خمینی بزرگ شدم. پدرم که فردی مذهبی بود از همان بدو ورود خمینی به ایران از طرفداران پروپاقرص خمینی بود و بالطبع روی نقشه مسیر زندگی من هم تأثیر داشت و گرایشات اعتقادیم به همان سمت بود طوری که در سن ۱۶ سالگی که در سال ۶۴ که هم‌زمان با بحران جنگ ضد میهنی خمینی با عراق بود وقتی‌که یکی از فرماندهان سپاه در دبیرستان ما اقدام به یک سخنرانی فریبنده کرد، جذب جبهه‌های جنگ شدم و برای اولین بار در عملیات‌های ضد کربلای ۴ و ۵ شرکت داشتم عملیات‌های ضد میهنی که هزاران هزار از جوانان که اکثراً از قشر دانش‌آموز یا کشاورزان بیکار یا کارگران بودند را به کام مرگ فرستاد، من شاهد بسیاری صحنه‌های تکان‌دهنده بودم، بطورخاص در عملیات ضد کربلای ۵ که بیانگر اوج قساوت و جنایت خمینی ملعون بود که گله‌وار انسان‌ها را در تنور جنگش به نابودی کشاند.

اما برگردیم به اصل داستان

در ۱۴ اسفند ۶۹ مجدداً من و تعدادی از نفرات که در جنگ ایران و عراق شرکت کرده بودیم را به سپاه احضار کرده و توجیه کردند که در ایام عید نوروز برای یک مأموریت کوچک به منطقه سرپل ذهاب واقع در استان کرمانشاه می‌رویم و زمان این مأموریت ۲ یا ۳ هفته بیشتر نیست. ۲ روز بعد از انجام توجیه توسط لشگر ضد انصارالحسین همدان عازم سرپل ذهاب شدیم و بعد از مستقر شدن در پادگان الله‌اکبر، آموزش‌ها شروع شد، از آموزش سلاح‌های سبک و سنگین. این روند تا نزدیک به ایام عید سال ۷۰ ادامه داشت و منتظر پایان مأموریت و برگشت به همدان برای ایام عید بودیم که یکی از فرماندهان سپاه بنام حاجی علا حبیبی که فرمانده گردان ما بود همه را جمع کرد و توضیح داد که هدف از آمدن ما به این مأموریت، نفوذ به داخل خاک عراق و نابود کردن شهری بنام اشرف است که مجاهدین خلق در آن مستقر هستند.

راستش من که انتظار چنین چیزی را نداشتم یک‌دفعه دلم هری پائین ریخت. با خود گفتم قرار بر این نبود و چرا از اولش چنین چیزی را به ما نگفتند و ازآنجایی‌که از زمان جنگ ۸ ساله هم خاطرات بسیار وحشتناکی داشتم، دچار دلهره عجیبی شده بودم که دیگر نه راه پس داشتم نه پیش. من از مجاهدین شنیده بودم اما شنیده‌هایم اساساً همان تبلیغات یا شیطان‌سازی‌های رژیم از مجاهدین بود. در جنگ رژیم و عراق که بودم ترسی نداشتم اما به دلیل تبلیغات سوئی که رژیم علیه مجاهدین می‌کرد، از مجاهدین وحشت داشتم.

در پنجم فروردین ۱۳۷۰، دو فروند هلیکوپتر کبرا در پادگان فرود آمدند که افراد می‌گفتند رفسنجانی بوده که برای آخرین توجیه فرماندهان به آنجا آمده است. از تاریخ ۵ تا ۱۲ فروردین ۱۳۷۰، تقریباً ۴ یا ۵ بار گردان ما را تجهیز و وارد خاک عراق کردند. بعد از نفوذ به میزان ۵۰ یا ۶۰ کیلومتر به داخل عراق، در منطقه خانقین، به دلیل اینکه مجاهدین محل استقرارشان را مستمر تغییر می‌دادند، مجبور به برگشتن می‌شدیم. رژیم می‌ترسید که مجاهدین طرح فریب ‌کار کنند و نیروهایش در تله بیافتند.

شروع عملیات علیه مجاهدین

نهایتاً در شب ۱۲ فروردین مجدداً بعد از انجام توجیهات، گردان ما و چند تیپ و لشکر دیگر را وارد خاک عراق کردند، مقداری از مسیر را با لندرور و از ساعت ۱۱ یا ۱۲ شب، بقیه مسیر را به‌صورت پیاده طی کردیم تا به نزدیکی‌های خانقین رسیدیم. نزدیک به ساعت ۴ صبح بود که با صدای شنی تانک‌های مجاهدین مواجه شدیم، چند نفر که آرپی‌جی داشتند برای شلیک به سمت تانک‌ها اقدام کردند، با شلیک آرپی‌جی‌ها درگیری شروع شد.

ناگفته نماند که در توجیهات به ما گفتند که لشکرهای مجاهدین ۱۰۰ نفره هستند و هر لشگر هم چند تانک دارد، می‌زنیم و برمی‌گردیم و عملیات بسیار ساده و روند است! اما وقتی درگیری شروع شد، من سادگی و روندی را به‌چشم و باپوست و استخوانم دیدم، چنان آتش پرحجم و سنگینی مجاهدین راه انداختند که اولین نفری که از بالای سر من عبور کرد و پا به فرار گذاشت، همان فرمانده ما، حاجی علا حبیبی بود که فقط یک جمله گفت «جانتان را بردارید و بروید» و دیگر من او را ندیدم. تمام نیروهای ما از همه طرف زیر آتش مجاهدین بود. من تمام توانم را جمع کردم و با شناسایی زمین، مسیری که تقریباً به‌صورت شیار بود را انتخاب کردم و شروع به دویدن کردم و هم‌زمان که به اطرافم نگاه می‌کردم، می‌دیدم گلوله به نفرات کنار دستم اصابت می‌کرد و به زمین می‌افتادند. در آن لحظات به خودم هم امیدی نداشتم. یک همکلاسی بنام حسن محمدی داشتم که دیدم مجروح شده و افتاده است، رفتم کمکش کنم، فقط ۱۵ سال داشت و چند قدم که فاصله گرفتم دیدم دو نفر دیگر هم داخل یک گودال هستند. من هم وارد گودال شدم، شلیک‌ها همچنان ادامه داشت و هوا هم کاملاً روشن شده بود، سفیر گلوله‌ها از بالای سرمان می‌گذشت ولی جای ما تقریباً امن بود.

با بالا آمدن خورشید، هوا گرم شده بود و تشنه بودیم، در داخل گودال سه نفر بودیم و باهم نقشه کشیدیم که تا شب همان‌جا بمانیم و از تاریکی شب استفاده کرده و به سمت ایران برویم و طی این فاصله چندین بار زرهی‌های مجاهدین از کنار گودالی که توی آن بودیم، می‌گذشت ولی چون آن نقطه علفزار هم بود، ما را نمی‌دیدند، همه‌اش در این فکر بودم که هر بلایی سرم آمد بیاید، ولی اسیر نشوم. چون به ما گفته بودند اگر زنده دست مجاهدین بیافتید شما را قطعه‌قطعه می‌کنند، به تانک می‌بندند و از دو طرف می‌کشند و با بنزین آتش‌تان می‌زنند یا زیر شنی تانک له‌تان می‌کنند. خلاصه لحظات وحشتناکی بود. گرما هم بسیار اذیت می‌کرد.

نزدیک ساعت ۳ یا ۴ بعدازظهر بود که برای پاکسازی منطقه آمدند راستی این را هم بگویم که در همسایگی ما خانواده‌ای بود که ما مادرشان را «بی‌بی خانم» صدا می‌کردیم، مادری بسیار جاافتاده که همه ازجمله خودم بسیار او را دوست داشتیم. فرزندان این «بی‌بی خانم» از مجاهدین بودند و من هم در فکر و خیالات کودکانه و ساده خودم می‌گفتم خدا کند این پسر «بی‌بی خانم» اینجا باشد و من او را ببینم، به او میگویم که خلاصه شفاعت ما را بکند که ما را نکشند و ازقضا وقتی‌که مجاهدین داشتند به گودال ما نزدیک می‌شدند هم ترس شدیدی داشتم، هم به پسر بی‌بی خانم فکر می‌کردم که ناگهان دیدم یکی با کلاه‌خود و یک چهره آفتاب‌سوخته، فریاد زد «آهای مزدور بیا بیرون!» که دیگر فهمیدم تمام نقشه ما برای شب و برگشت به ایران نقش بر آب است. اشهدم را گفتم و آرام‌آرام از گودال بیرون آمدم و ازقضا در لحظه‌ای که با آن مجاهد مواجه شدم، برایم باورنکردنی بود، چون او همان پسر «بی‌بی خانم» عزیز من بود و او داشت به ما نکاتی می‌گفت که من اصلاً نمی‌شنیدم. به چشمانش که زیر لبه کلاه‌خود پنهان‌شده بود، خیره شدم. انگار خواب بود یک‌دفعه فریاد زدم «ای پسر بی‌بی خانم من تو را می‌شناسم» و او هم یک‌دفعه خشکش زد که این بابا کیه وسط صحنه درگیری داره آدرس مادرش را می‌دهد؟ خوب یادم است که ابتدا یک استپی زد، بعد خودش را جمع‌وجور کرد و گفت «پسر بی‌بی خانم چیه؟»

تمام امیدم، ناامید شد. گفتم کار تمام است، ما را کنار جاده بردند. دل توی دلم نبود. سرمان پایین بود و نباید به اطراف نگاه می‌کردیم. مستمراً هم نفرات و زرهی‌ها از کنارمان عبور می‌کردند. در حال و هوای خود بودم که یک‌باره یکی از برادران مجاهد بالای سر ما آمد و عین این جملات را به ما گفت: «بچه‌ها سلام! برادر مسعود گفته از این لحظه که شما سلاح ندارید، اسیر مجاهدین نیستید، بلکه میهمان مجاهدین هستید» یک‌باره گویی که یک صاعقه تمام وجودم را گرفته باشد در جایم خشک شدم. انگار ضربان قلبم نمی‌زد و انگار به‌جز نام مسعود چیزی را حس نمی‌کردم و نمی‌شنیدم. لحظه‌ای یاد امام علی (ع) افتادم، گفتم فقط او بود که با اسرایش این‌چنین می‌کرد. هم شک داشتم، هم دچار یک اطمینان قلبی شده بودم. بله این اولین لحظه پیوند من با برادر بود. انگار که قلبم را با خودش برد و تا اعماق وجودم نفوذ کرد. آن برادری که پیام برادر مسعود را آورده بود، چنان عادی و خودمانی نام مسعود را برد که گویی سال‌هاست او من و ما را می‌شناسد و فقط منتظر این لحظه بوده است. نمی‌خواهم داستان را طولانی کنم، بله این پیام برادر، ازآن‌پس همچنان و لحظه‌به‌لحظه در وجودم و ضمیرم هست، مانند الماسی حفظش کرده‌ام و همه‌جا و برای همه این ارزش برادر را میگویم.

در مهمانسرای مجاهدین

مجاهدین برای اسیران جنگی خودشان زندان نداشتند، بلکه محلی که به آنان اختصاص دادند را مهمانسرا می‌نامیدند و واقعاً هم بهتر از هر هتل ۵ ستاره بود. طی دوران بعد از عملیات مروارید و ایامی که عراق در محاصره غذایی و پزشکی و امکاناتی بود، علیرغم اینکه مجاهدین خودشان در محدودیت‌های کامل غذایی و پزشکی بودند، اما برای ما ۶ نفر که در مهمانسرای مجاهدین بودیم، همه‌چیز با دست‌باز مهیا بود. از خوراکی تا امکانات ورزشی و تلویزیون و کتاب و نشریه و حتی اگر می‌خواستیم رساله خمینی هم می‌توانستیم داشته باشیم. طی این مدت آنچه مرا جذب مجاهدین کرد، ارزش‌های بسیار زیبا و تأثیرگذار مجاهدین بود. روزها و ماه‌های اول نمی‌توانستم در مقابل مجاهدین، خمینی را نفی کنم؛ اما با دیدن و شنیدن جنایاتی که خمینی علیه مجاهدین در زندان‌ها کرده بود و با یادآوری آنچه خودم در ایران شاهدش بودم و از نزدیک دیده بودم، رفته‌رفته به مجاهدین نزدیک‌تر شدم. به‌طور خاص انقلاب ایدئولوژیکی مجاهدین و ترک تمام منافع فردی و زندگی خانوادگی برای رسیدن به آزادی مردمشان، بسیار برایم انگیزاننده و سرنوشت‌ساز بود. من در زندگی فردی خود، غرق ایدئولوژی فردیت و جنیست بودم اما همواره احساس می‌کردم گم‌شده‌ای در وجودم دارم و سرگردان هستم؛ اما انقلاب مجاهدین چشمم را به دنیای جدیدی از ارزش‌های انسانی و برابری زن و مرد و رهایی مرد از غل و زنجیرها برده ساز نگاه غیرانسانی به زن، نزدیک کرد و احساس کردم که دیگر آن گم‌شده‌ام را یافته‌ام.

طی این سالیان، رژیم فاسد خمینی و خامنه‌ای همواره در رسانه‌ها و یا توسط مزدورانشان بسیار علیه انقلاب مجاهدین لجن پراکنی می‌کنند و ذهن من هم آن زمان، بسیار آغشته به این شیطان سازی‌ها بود اما با دیدن مناسبات مجاهدین و این زنان و مردان پاکباز و پاکدامن، بسیار غرق شگفتی شدم. هر روز که می‌گذشت احساس فاصله بیشتری از نحوست خمینی و افکار پلیدش و نزدیکی به آرمان‌های مجاهدین پیدا می‌کردم. تا اینکه به نقطه‌ای رسیدم که حقانیت مجاهدین دیگر برایم بارز بود. من که در جبهه خمینی فکر می‌کردم دارم برای اسلام سلاح به دست گرفته‌ام و در این راه قدم برمی‌دارم، حالا بعد از فهم حقانیت مجاهدین و باطل بودن نظام فاسد ولایت‌فقیه در معرض انتخاب و انقلابی دیگر بودم.

خوب یادم است که قبل از آمدن برای همین عملیات، بسیار آرزوها داشتم، رفتن به دانشگاه و داشتن شغل مناسب و تشکیل خانواده …و حالا در معرض یک انتخاب قرار گرفته بودم. شیطان با بهانه‌های مختلف جلوی راهم ظاهر می‌شد و می‌گفت تو مثل این‌ها نیستی و اصلاً این‌ها تو را به خاطر گذشته‌ات و اینکه از جبهه مقابل بوده‌ای، قبول نمی‌کنند. چرا می‌خواهی خودت را خراب کنی؟ روز دیگر سراغم می‌آمد و می‌گفت سرنوشت پدر و مادر پیرت چه می‌شود؟ روز دیگر آرزوهایم را جلوی چشمانم قطار می‌کرد و البته تا حدودی هم موفق بود، چون لحظه انتخاب مرا به عقب می‌انداخت؛ اما ارزش‌های مجاهدین و خواهر مریم و برادر که همواره آرزوی یک‌لحظه دیدارشان را داشتم بر این لحظات شیطانی غالب بود و ریسمان انقلاب مرا به‌سوی خود می‌کشید. تا شبی که در ایام عاشورای حسینی زیارت برادر مسعود و خواهر مریم را از «سیمای مقاومت» دیدم

داشتم ظرف می‌شستم که برنامه شروع شد، نفهمیدم چطوری نشستم و مشغول نگاه کردن شدم با هر بغض برادر و نیایش‌هایش، بغض می‌کردم، فقط در چهره‌اش خیره و گم‌شده بودم، وقتی او نهیب و فریاد زد «هل من ناصرا ینصرنی» تمام صورت و چهره‌ام غرق اشک شده بود ولی آن را از بقیه پنهان می‌کردم که کسی نبیند. او داشت در حرم سرور شهیدان مرا صدا می‌کرد. احساس شعف خاصی پیدا کردم و قلبم پر از عشق به مسعود شده بود. یادم آمد که وقتی با پدرم به مراسم عاشورا می‌رفتم، بارها به او می‌گفتم که ای‌کاش آن زمان، ما هم بودیم و در رکاب آقا شهید می‌شدیم. یک‌باره خود را در صحنه عاشورا دیدم، چه انتخابی زیباتر و بالاتر از این بود و رستگاری و فوزی بالاتر از این لحظات باشکوه انتخاب؟ در قلبم به برادر گفتم لبیک لبیک لبیک و احساس کردم که مجاهد شدم.

انتخاب و پیوستن به مجاهدین

شب خوابم نمی‌برد همه‌اش صدای برادر در گوشم زمزمه می‌کرد «هل من ناصرا ینصرنی». خوشحال و مسرور بودم که به او لبیک گفته‌ام. دیگر دلم پیش خانه و خانواده و زندگی آینده و تحصیلات نبود، چون از عشق او پر شده بود، قلم و کاغذی برداشتم و شروع به نوشتن کردم، بنام خدا و بنام خلق قهرمان ایران…، می‌خواهم که من را هم در صفوف مجاهدین بپذیرید و می‌خواهم که مجاهد باشم.

متن کامل نامه یادم نیست اما درخواستی نیازمندانه برای مجاهد شدن بود و گویی مسیری طولانی را یک‌شبه طی کردم. البته این لحظه انتخاب و انقلاب ثمره چند ماه کشاکش بین دو دستگاه ارزشی، بین زندگی و ذلت و انتخاب شرافت و مجاهد شدن بود.

خوب یادم است که بعد از نوشتن نامه درخواست پیوستن، روزی یکی از برادران مجاهد صدایم کرد و گفت علی‌اکبر برادر مسعود نماینده‌اش را فرستاده است که با شما ملاقات کند، کمی دلم ریخت ترسیدم مگر چه شده؟ اما از طرفی هم خوشحال بودم که نماینده رهبری می‌خواهد با من ملاقات کند. برایم قابل‌تصور نبود. لباس مرتب پوشیدم. مرا به بنگالی هدایت کردند، ناگهان با برادر مجاهد و صدیق نادر رفیعی‌نژاد مواجه شدم که او را در اخبار و در جلسات شورا از طریق برنامه سیما دیده بودم. همین‌که وارد شدم آن مجاهد بزرگوار با احساساتی انقلابی و سرشار مرا در آغوش کشید، رویم را بوسید، چنان فشارم داد که احساس کردم عطر و بویی از برادر مسعود به مشام رسید. من هم فشارش دادم و لحظاتی در آغوش هم بودیم و با دستان پرمهرش، به پشتم می‌زد. درست مثل تصاویری که از برادر در دیدار با مجاهدینش دیده بودم و حسرت‌به‌دلش بودم. گفت مرا مسعود فرستاده، او گفته است که «مبارزه سخت است خیلی ابتلائات و امتحانات دارد، از زن و زندگی هم خبری نیست، همه‌اش جنگ است». مسعود گفته «طی دورانی که میهمان ما بودی اگر کمبودی بوده از ما بوده، می‌خواهم که به آغوش گرم خانواده‌ات برگردی و دنبال زندگی خودت بروی!» بله این پیام همان مسعودی بود که چند شب قبل، در مقابل ضریح مطهر سرور شهیدان، ندای «هل من ناصرا ینصرنی» سر داده بود و حالا مرا مجدداً در نقطه انتخاب قرار داد. بعد گفت مجموعه‌ای از کتاب‌های سازمانی برای شناخت سازمان در اختیار شما قرار می‌گیرد و ادامه داد که مسعود گفته «ما حرکت آگاهانه می‌خواهیم، شعبان بی‌مخ نمی‌خواهیم». از این جمله خنده‌ام گرفت و او هم خندید.

راستی که آخوندهای جنایتکار چه اتهاماتی به مجاهدین می‌زنند که کسی حق انتخاب ندارد و همه (با معذرت از خوانندگان)‌ گوسفندوار تحت فرمان رجوی هستند! ای تف و لعنت بر شما آخوندها! همین ملاقات، چشمه‌ای دیگر از آرمان‌های پاک رجوی را نشان می‌داد که همواره پیروانش را به حرکت برمبنای آزادی و اراده و انتخاب تک‌به‌تک افراد فراخوانده است.

در آن لحظات احساس کردم که حالا لحظه پاسخگویی من است. وسط حرف‌های برادر نادر پریدم. گفتم «اول اینکه سلام عاشقانه من را به برادر مسعود برسان، رویش را بجای من ببوس و به او بگو من با گذشتن از خانه و زندگی و همه‌چیزم شما و آرمان مجاهدین را انتخاب کرده‌ام و این انتخاب یک‌شبه نبوده و شما را از میان کشاکش تمامی لحظات، انتخاب بین زندگی و بی‌شرافتی و شرافت و انسانیت انقلابی پیداکرده‌ام» برادر نادر رو به من کرد و گفت تا آنجایی که به برادر مسعود برمی‌گردد او همین است، چون مسعود رجوی است؛ اما من خود، شخصاً این انتخاب را به تو تبریک میگویم و خیلی مبارک است. از این جمله برادر نادر غرق شور و شعف شدم، مجدداً بلند شده او را در بغل گرفتم و در گوشش گفتم «یادت نره مسعود رو بجای من ببوسی» و او قول همین کار را داد… روحش شاد که هر وقت او را می‌دیدم، تمام وجودش عطر و بوی برادر را می‌داد، او مجاهدی سرشار از عشق به برادر بود. با خنده‌های زیبا و فراموش‌نشدنی.

روزی که انتظارش را می‌کشیدم

روزی که بعد از مدت‌ها منتظرش بودم فرارسید، اولین دیدار با برادر مسعود، شبی که تا صبح خوابم نبرد.

شب لباس فرم پوشیدیم به سالنی رفتیم که دیدم همه در یک صف بلند ایستاده بودند، سؤالم شد که این صف برای چیست؟ یکی از برادران گفت عجله نکن، می‌فهمی! صف که جلوتر رفت به نزدیک درب ورودی رسیدیم، یادم است یک پرده کشیده بودند، من دزدکی و به‌آرامی پرده را کنار زدم، دیدم یکی ایستاده و تک‌به‌تک بچه‌ها دارند با او دیده‌بوسی می‌کنند، دقت کردم دیدم برادر است! باورم نمی‌شد چون بعد از جنگ کویت، چند سالی بود که با مجاهدینش دیدار عمومی نداشت، خلاصه دل توی دلم نبود، صف جلو می‌رفت، داشتم با خود فکر می‌کردم «چی بهش بگم و او چی به من خواهد گفت؟» که یک‌دفعه دیدم در مقابلش قرارگرفته‌ام، یکی از خواهران مجاهد من را معرفی کرد، گفت: «این علی اکبره» بی‌اختیار درحالی‌که چشمانم غرق اشک شوق بود، خودم را توی آغوشش انداختم و فقط بوسش می‌کردم و گریه می‌کردم. بهش گفتم «برادر می‌خواستم مثل حر که از سپاه دشمن به سپاه امام حسین پیوست پوتین‌هامو در بیارم و خدمت شما برسم» خندید و سرم رو از روی شونه اش برداشت و در گوشم گفت «علی بند پوتینت رو سفت و محکم ببند باید برویم به تهران» گفتم «برادر چشم!» باز گفت «البته با انقلاب مریم» بعد که جدا شدم، مثل همه مجاهدین، مسیرم را گم کرده بودم. داشتم اشتباهی می‌رفتم توی بقیه جمع که برادری دستم رو گرفت و هدایتم کرد.

بله این خاطره‌ای از تاریخچه بسیار شکوهمند و گوشه‌ای از گنجینه سازمان مجاهدینه که خالق آن برادر مسعود و خواهر مریم هستند و تولد دوباره من هم در دل این تاریخچه نهفته است که خدا را به خاطر این سعادت و بودن در صفوف مجاهدین، شاکرم. چون طی این سالیان بودنم با مجاهدین تمامی ارزش‌های انسانی و انقلابی را از تک‌به‌تک آن‌ها کسب کرده‌ام. آن‌ها تمامی ضعف‌های مرا با ارزش‌های خود پوشانده‌اند و از نظر من هر یک از آنان، چه آن‌ها که از میان ما پرکشیدند و شهید یا صدیق شدند چه آن‌هایی که هستند و حاضرند، پیام‌آوران زمانه خود هستند و قابل پرستیدن. این حقیقت مجاهدین است که اگر انصاف هست، باید به آن گواهی داد.

حالا بگذار تا دشمن پست و حقیر هرچه می‌خواهد بر رهبری مجاهدین و تشکیلات مجاهدین و انقلاب مجاهدین بتازد،‌ اما اگر راست می‌گوید تنها یک نمونه و تنها یک همراه و هم‌فکر مانند ما مجاهدین، برای خودش تولید کند! هرگز قادر به چنین کاری نیست، چون چنین چسبی جز بر بستری از ارزش‌های انسانی، فداکاری برای همدیگر و مناسبات دمکراتیک و برابر ممکن نیست؛ بنابراین؛ این آرمان راهش را باز خواهد کرد و بی‌شک که پیروزی محتوم با طلوع خورشید مهر تابان یعنی خواهر مریم عزیز در سرزمین شیر و خورشید نزدیک است و تعهد ما مجاهدین رسانیدن او و برادر مسعود به مردم رنجدیده ایران است.

خدایا این آرزوی برادر مسعود را در پرتو انقلاب خواهر مریم و قیام مردم ایران و جانفشانیهای کانون‌های شورشی قهرمان محقق کن!

من ذره بدم، ز کوه بیشم کردی

پس مانده بدم، از همه پیشم کردی

درمان دل خراب و ریشم کردی

سرمستک و دستک زن خویشم کردی

من پیر فنا بدم، جوانم کردی

من مرده بدم، ز زندگانم کردی

می‌ترسیدم که گم شوم در ره تو

اکنون نشوم گم که نشانم کردی

علی‌اکبر عندلیبی

سالگرد عملیات بزرگ مروارید ارتش آزادیبخش ملی ایران

اشرف ۳

🌹# بر اندازیم #تيك_تاك_سرنگوني    #قیام_تنها_جوانه

️❣️  #  ️ ️️️ مجاهدین_خلق ایران #ایران  #  کانونهای شورشی

🌳# MaryamRajavi    #IranRegimeChange     

🌻 پیوند با حساب توئیتری  BaharIran@7