روایت« اولین انتخابم پژو یا دوچرخه قراضه» داستانی است به قلم یک دوست گرانمایه بنام حمید گودرزی. داستانی که ممکن است شبیه سرگذشت بسیاری از مبارزان آزادی باشد. ما بدون هیچ دخل و تصرفی روایت« اولین انتخابم پژو یا دوچرخه قراضه» در اینجا تقدیم خوانندگان ایران آزادی می کنیم؛ «سال ۵۸ بود و هنوز چند ماهی از سقوط دیکتاتوری شاه نگذشته بود. گروه ها و سازمانهای سیاسی فراوانی با اسامی مختلف سر برآورده بودند و با استفاده از فضای بالنسبه آزاد آن روزگار در گوشه و گوشه خیابانها و اماکن عمومی شهر کتب و نشریات و اطلاعیه های خود را در دکه ها و میزهای کتاب عرضه میکردند.
مجاهدین هم با نصب پلاکاردی تحت نام «جنبش ملی مجاهدین» در ساختمانی واقع در خیابان فرهنگ مستقر شده و نشریات و کتب خودشان را به نمایش گذاشته بودند. من با این گروه تازه آشنا شده بودم و اطلاع چندانی از آنها نداشتم. اما از وقتی زندگینامه مهدی رضایی و محمد حنیفنژاد را خوانده بودم، گرایش زیادی به آنها پیدا کرده بودم. به خصوص شنیدن شجاعت و دلاوری آنها از زبان بستگان و اطرافیان مرا بیشتر شیفته شان کرده بود. به همین خاطر هر روز به دکه مجاهدین هم سر میزدم. آشنایی با سرگذشت فاطمه امینی که در زیر شکنجه دژخیمان شاه به شهادت رسیده بود مرا بیشتر به سمت مجاهدین جلب می کرد و بهتدریج پایم به جنبش ملی مجاهدین هم باز شده بود.
آشنایی با مجاهدین
تنظیم رابطه مسئولین مجاهدین به کلی با سایرین فرق میکرد. وقتی سوالی می پرسیدم با خوش رویی و احترام و دقت پاسخ می دادند. مسئولیت اصلی جنبش را جوانی لاغر اندام با جثه ای نحیف اما با صلابت و خوشرو بنام جمعه (امیر لرستان) بعهده داشت. از جمله نفرات جنبش فردی بهنام بهروز یادگاری معروف به مصطفی بود که از فن بیان خوبی برخوردار بود و به سوالات مراجعین پاسخ میداد.
او را از قدیم و زمانی که با هم در رشته ریاضی همکلاس بودیم میشناختم و در دروس ریاضی به او کمک میکردم. یادم میآید که مصطفی بهسختی از سد ریاضی گذشت اما موفق نشد به دانشگاه راه یابد. از میان جوانان مسلمان شهر و مسجد برو من تنها کسی بودم که در رشته راه و ساختمان دانشکده فنی پذیرفته شدم و اغلب هر کس در موضوعات علمی پرسشی داشت سراغم می آمد.
روزها می گذشت و من بیشتر و بیشتر جذب مجاهدین می شدم. صداقت آنها بیش از هر چیز چشمم را گرفته بود.
حزب جمهوری اسلامی در خرم آباد عضو می پذیرد!
حزب جمهوری اسلامی هم به تازگی محلی را گرفته و شروع به کار کرده بود. تبلیغات و زرق و برق اش خیلی زیادبود. فراوان به در و دیوار عکس آخوندهای مختلف را زده بود. ظاهرا چاپخانه مجهزی دراختیارداشتند و عکس هایی با کاغذ روغنی و رنگی کیفی چاپ میکرد. یک روز یکی از دوستان مسجدی سراغم آمد و بعد از احوالپرسی مفصل گفت که حاج آقا رحیمی (پاورقی۱) با تو کار مهمی دارد و خواست که با هم نزد حاج آقا! برویم. حاج آقا رحیمی پیشنماز مسجد علوی بود و مرا از قدیم یعنی زمان شاه میشناخت و ازآنجا که در جریان دو عملیاتی بود که من بر علیه گارد شاهنشاهی انجام داده بودم، خیلی رویم حساب باز کرده و همیشه نزد دیگران از من تعریف میکرد. به هرجهت با دوستم به خانه حاج آقا رفتیم و در زدیم. خودش در را باز کرد و با گرمی ما را پذیرفت و به داخل برد.
داخل خانه یک مرد ریشو و مسن و چاق که یک تسبیح گران قیمت در دست داشت هم حضورداشت بنظرمیآمد از حاجی بازاریها مهم باشد.یادم هست که دگمه یقه پیراهنش راهم تا آخر بسته بود حاج آقارحیمی . مرا این طورمعرفی کرد:
ـایشان از جوانان مسلمان و متدین شهر و مورد اعتماد روحانیت هستند.
مرد غربیه را نمیشناختم. از لهجه غلیظ تهرونی او معلوم بود تازه از تهران آمدهاست. وی نیز مرا خیلی تحویل گرفت. با وجود آنکه حاج رحیمی او را به من معرفی کرد اما اسمش را بخاطر نمیآورم. بزودی صحبتها شروع شد.
رحیمی خودش سرصحبت رابازکردکه :
حتما دیدهاید که در خرم آباد شعبه ای از حزب جمهوری اسلامی راه انداخته ایم و ادامه داد که هدف اصلی جلوگیری از فعالیت مجاهدین و فداییهای کمونیست است. آخر آنها دارند جوانان ما را میبرند. رحیمی ادامه داد که:
ـ می خواهیم کاری کنیم که همه جوان ها جذب حزب بشوند.
تلاش حاج آقا رحیمی!
من ساکت بودم. دوستم هم مرتب مواد خوراکی به من تعارف و حسابی پذیرایی میکرد.
رحیمی رو به من ادامه داد:
ـ تو جوان مسلمان و با ایمانی هستی که در شهر خیلی مورد احترامی و لذا ما هم ترا قبول داریم و به شما اعتماد داریم. اما مشاهده کردیم که به جنبش مجاهدین رفت و آمد میکنی. میدانی که اینها التقاطی هستند و امام (خمینی) را قبول ندارند. از مسیر ائمه و اسلام خارجند. سران اولیه شان که مسلمان بودند بعدها از اسلام خارج شده و مارکسیست شدند. خلاصه خیلی خطرناکند و درست نیست که تو بچه مسلمان با آنها رفت و آمد کنی! من ساکت بودم و چیزی نمیگفتم.
حاج آقا رحیمی ول کن نبود و حرف آخرش این بود که:
ما یک شعبه از حزب جمهوری راه انداختیم و نیاز به کسی داریم که باسواد باشد و جوانان او را قبول داشته باشند. مثل تو ، با اشاره به مرد ریشوی گنده گفت این آقا مسئول حزب است و از تهران آمده و منهم سفارش تو را به او کرده ام و میخواهم که شما مسئول حزب دراستان باشی!
من از تعاریف مشمئز کننده حاج رحیمی حس بدی داشتم. وقتی دیدم موضوع جدی است به حرف آمدم و گفتم:
ـ نه کسی مرا نمی شناسد…. من دانشجو هستم و ضمنا مشکلات خانوادگی زیادی دارم که باید به آنها رسیدگی کنم.
حاجی که از واکنش من زیاد خوشش نیامده بود، ابروهایش را درهم کشید. ولی از واکنش من بل گرفته و زود دست در جیب کرد و سوییچی در آورد و با اشاره به خودروی زیبایی که پارک شده بود گفت:
ـ آن پژو سفید را می بینی. این مال تو میشود. کارهایت را با آن انجام بده.
دست اندازی بنام پژوی سفید!
دیدم موضوع دارد جدی تر میشود. ضمن اینکه به هر حال پیشنهاد وسوسه انگیزی بود. به ویژه برای کسی که تاآن موقع فقط یک دوچرخه قراضه راسوارشده بودم یک پژونو نواربرای من یعنی چی ؟یک حالت ماتی وگیجی به من دست داد. واحساس بی وزنی می کردم .آیااصلادرست می شنوم یک پژو برای من ….
رحیمی که گویا لحظه مرا دریافته باشد، بلافاصله برگ بعدیش را رو کرد و گفت:
ـ من که تو و خانواده ات را بخوبی میشناسم و میدانم که وضع خوبی ندارید و هنوز در یک منزل اجاره ای زندگی میکنید و هر از گاهی صاحبخانه شما را از خانه مربوطه بیرون میکند و مجبور به جابجایی می شوید. به همین خاطر یک خانه مصادره شده در خیابان فرهنگ که متعلق به یکی از وابستگان فراری رژيم شاه بوده را در اختیار خانواده ات میگذاریم. خانهای بزرگ و مجلل که میتوانی همین فردا با همه خانواده به آن منتقل بشوی….!
کشمکش بین پژو و خانه و آرمان!
این یکی خیلی ضربه سخت وکاری بود. احساس خاصی به من دست داده بود. به وضعیت پدرم فکر کردم که با وجود کار شبانهروزی بسختی قادربود هزینه خرج مان رابدهدچه رسدبه خریدخانه هرماه پرداخت اجاره بها برایش کمرشکن بود. شنیدن این که یک خانه برای ماباشد آنهم پس از یک عمر اجاره نشینی، این یک پیشنهاد اغواگرانه بود ودرونم احساس خاصی را برمی انگیخت . مادرم همواره از جستجو برای پیدا کردن خانه اجارهای شکوه و شکایت میکرد چراکه می بایست خانه ایی پیداکندکه هم بزرگ هم درمحل مناسب وهم ارزان باشدواین یعنی غیرممکن هرباراثاث کشی ازخانه ایی به خانه دیگرواقعاکمرشکن بود.
بله این پیشنهاد، خانه بزرگ و مجانی و پژو سفید رویای بسیار وسوسه کنندهای بود. دهانم خشک شده بود. فکر کردم اگر به پدرم بگویم شاید باور نمیکرد شایدفریادمی زد و شایداگربه مادرم می گفتم از خوشحالی چه گریه ها که نمیکرد! وشایدباخودش می گفت:
بالاخره خدا پاسخ دعاها و گریه های مرا به یک باره داد!
خواهرانم هم بیتردید خیلی خیلی خوشحال میشدند.ازیک سواین افکارمرامی برد اما ازسوی دیگر به موازات این افکار فریبنده، سرگذشت مهدی رضایی، برادران شهیدش احمد و رضای قهرمان و نیز بنیانگذاران سازمان مرا رها نمیکرد. یاد شهید بنیانگزار اصغر بدیعزادگان که بیوگرافی او بشدت مرا جذب خودش کرده بود افتادم. گفته می شد که او استادیار دانشگاه با حقوق بالا و از امکانات عالی برخوردار بوده اما همه را وقف مردم کرده بود. احساس عجیبی داشتم. سرم منگ شده بود. احساس سرما و گرما باهم به جانم افتاده بودم. دچار سرگیچه شده و دهانم خشک شده بود. احساس میکردم موهای بدنم سیخ سیخ شده است! حاجی از حالات من فهمید که بسختی درگیرم. مرتب خوراکی تعارف میکرد. اما من دیگربه چیزی میل نداشتم زبانم دردهانم یک حالت قلمبه شده بودو احساس میکردم بر سر دوراهی قرار دارم.
دو راهی سرنوشت!
داستان حر بخاطرم آمد. که چگونه در روز عاشورا با انتخاب درست شرافت و انسانیت را بر ننگ ترجیح داد. لحظاتی که بر او گذشته بود را خوب حس میکردم. بعلاوه مشاهداتم در دانشگاه از نظرم میگذشت که چطور عده ایی به اسم حزب الهی به دختران هوادار مجاهدین حمله وهتک حرمت می کردند و دست ناپاکشان را روی آنها بلند میکردند ـ کاری که من بشدت از آن منزجر بودم و بارها در دفاع از زنان جلوی اوباش ایستاده بودم. بله حالا من باید میان حاجی و مرد ریشو و عقبه مرتجع شان و شریفترین انسانهایی که دیده بودم یکی را بر میگزیدم. تصور اینکه از فردا باید در میان آن اوباش و شریک اعمال ضد انسانی آنها در سرکوب مردم باشم، به شدت تحت فشارم قرارمی داد. بله این بهای داشتن خانه مجلل و پژوی سفید بود!
طولی نکشید که رو به حاجی رحیمی کردم وگفتم:
ـ نه من تمام عمرم اجاره نشین بودم ودیگر به آن عادت کرده ام. ماشین هم نیاز ندارم و یک دوچرخه قراضه دارم که برایم کافی است و با آن خیلی چفتم. وانگهی هر کس مختار است که خودش انتخاب کند. به این ترتیب عقب کشیدم و پیشنهاد آخوند مرتجع را رد کردم. حاجی که گویی آب سرد رویش ریخته باشند، هاج و واج مرا نگاه میکرد.
مرد ریشو هم ساکت بر و بر به من زل زده بود. من خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم.
شیرینی انتخاب
توی کوچه نسیم خنکی می آمد و حس سبکبالی شیرینی داشتم و گویی بار سنگینی را زمین گذاشته ام. احساس می کردم مهدی رضایی و بدیعزادگان دارند به من لبخند میزنند! اشکم جاری شده بود. در مسیر برگشت گویی همان دوچرخه ام گویی صاحب دو بال قوی شده بود و مرا به جلو می راند. سربالایی های تند خیابانهای شهرمان خرم آباد را با چالاکی طی میکردم. عجبا که با همین دوچرخه قراضه چقدر احساس یگانی میکردم! صدای برخورد تق و تق زنجیر به قاب بالای آن به نظرم موزیک زیبا و لذتبخشی می آمد و آرامم میکرد.
به خانه که رسیدم مادرم خیلی تحویلم گرفت. خانه مان فقط دو اتاق داشت، چقدر دوست داشتنی شده بود! شب وقتی پدرم آمد، مادر درحالیکه شام را جلویش میگذاشت کمی از مشکلات روز برایش گفت و ادامه داد که صاحبخانه تهدید کرده اگر این ماه به موقع اجاره بها را ندهید …..!. بهتراست خانه ر اخالی کنیم واما پدرم درجواب مادر فقط سرش را تکان میداد، احساس می کردم به پدرم ومادرم علاقه زیادی دارم.
روز بعد که به جنبش رفتم علاقمندی و انگیزه زیادی در خودم حس میکردم. به مسئول جنبش اطلاع دادم که مایلم بیشتر کار کنم و او نیز استقبال زیادی کرد.
مصطفی شکنجهگر می شود!
اماازطرف دیگر دوستم مصطفی را دیگر در جنبش نمیدیدم. روز بعد و روز بعد یگرآن مصطفی راندیدم. ازمسئول آنجا پرسیدم چرادیگرمصطفی نمی آید.و.کجاست؟که پاسخ داد؛
مصطفی دیگر اینجا نیست. رفت پی کارش! باخودم گفتم رفت پی کارش یعنی چی ؟ آخه او که زودتر از من آمده و بهتر از من سازمان را میشناخت و به مواضع سازمان اشراف داشت.
چند روز بعد تو خیابان باهمان دوچرخه عبورمی کردم که صحنهای دیدم بشدت خشکم زد. مصطفی پشت همان پژوی سفید داشت رانندگی میکرد. اصلا نمیخواستم باورکنم.همه چیز برایم روشن شد. مصطفی همه کاره. حزب جمهوری شده بود. از آن پس بارها او را درحال حمله و هجوم به هواداران سازمان دیدم. زمان گذشت ودوران دستگیری ها.و.اعدام ها.فرارسید.و.منهم دستگیرشدم .و زیربازجویی رفتم .بقول فردوسی این چرخ فلک عجب بازیهایی دارد.اولین بازجوی من همین مصطفی بود. همان کسی که باهم ریاضی می خواندیم!
شکنجه گرم چه کسی بود؟همان مصطفی عجب! اما هر بار که مصطفی به عنوان بازجوی بی رحم مرا، شکنجه میکرد برعکس هرچه بیشتر احساس یگانگی و نزدیکی باسازمان و راهی را که انتخاب کرده بودم می کردم با خواهران و برادرانم که در سلول های کناری بودند، بیشتر و بیشتراحساس یگانگی داشتم.
یکبار دیگر با پای مجروح در اثر شدت ضربات کابل، چشم بسته در بیرون سلول افتاده بودم، ناگهان حس کردم کسی با تمام وزن روی پای مجروحم فشار میآورد. فریاد بلندی از درد کشیدم. متوجه شدم این همان مصطفی است که تحت تربیت ارتجاع به چنین شکنجهگر بیرحمی تبدیل شده تا مرا که یک روز دوست صمیمی او بودم اینطوری آزار بدهد..
برادر کوچکتر مصطفی بنام مرتضی یادگاری هم مثل او به جرگه بازجویان و شکنجه گران در آمده بود به طوری که به مراتب شقیتراز مصطفی شده بود.
بله امروز پس از گذشت سالیان هنوز که هنوزه هر بار که در خیابان پژوی سفیدی میبینم حس انزجار به من دست میدهد. من پژوی سفید نمیخواهم همان دوچرخه قراضه ام را خیلی دوست دارم!
حمیدگودرزی- اسفند۴۰۲
پاورقی ۱: حاج آقارحیمی یا فخرالدین رحیمی در اولین دوره مجلس بعنوان نماینده خرم آباد انتخاب شدو از جمله سران حزب شده بود.امادرانفجارمقرحزب در ۷ تیر ۶۰ درتهران کشته شد.
🌴براندازیم #تيك_تاك_سرنگوني #قیام_تنها_جوابه
🍏# مجاهدین_خلق ایران #ایران # کانونهای شورشی
🌳# MaryamRajavi # IranRegimeChange
🌻 پیوند این بلاک با توئیتر BaharIran@ 7