راز سر به مهر مینا - داستانی واقعی از شقاوت پاسداران جنایتار خامنه ای ضد بشر
داستانی واقعی از شقاوت پاسداران
صدای بغض کرده پیرمرد را قبل از رسیدن به کارگاه شنیدم. یادم آمد که امروز باید ساکت بمانم. آقای عسکری پیرمرد دوست داشتنی محل، گاهگاهی که دل و دماغ نداشت این شعر را با صدایی حزین میخواند: «مرغ مینای من از داغ تو زیبا چه کنم بغض آشفته من صبر به فردا چه کنم».دیگر یاد گرفته بودم که در چنین روزهایی وقتی وارد کارگاه چوببریاش میشوم، هیچ نگویم. حتی سلام نکنم. اگر هم سلام میکردم جوابی نمیداد. اصلا انگار مرا نمیدید.
کارگاه چوب بری پیرمرد
آقای عسکری در کنار کارگاه چوببری، شالیکوبی هم داشت. مرا که از آشنایانش بودم به عنوان شاگرد قبول کرده بود. آن موقع سیزده یا چهارده سالم بود. آقای عسکری اما حالا پیرمرد شده بود. گاهی که دل و دماغ داشت از مبارزات زمان شاه میگفت. پدرم میگفت اوسا عسکری برای خودش یلی بود. بعد از کودتای ۲۸مرداد خیلی در زندان اذیت شده بود. آقای عسکری هر وقت حرف از مبارزه آن زمان میزد، شوق عجیبی در چشمانش پدیدار میشد.
حالا که پیرمرد داشت آواز میخواند، میدانستم که باید کار خودم را بکنم. شروع کردم به جابجا کردن الوارهایی که دیروز آخر وقت آورده بودند. از ته کارگاه هنوز صدایش میآمد: مرغ مینای من از داغ تو …
مردی که کمر راست نکرد!
داشتم به حرفهای مادرم فکر میکردم. آقای عسکری دختر نازنینی داشت به نام «مینا» که اعدامش کردند. میگفت: آقای عسکری از آن روز که رفت دنبال دخترش دیگر کمر راست نکرد!
ناگهان صدایم کرد: پسرم! بیا کمی خستگی درکن!
باورم نشد. خودش بود. آقای عسکری با مهربانی داشت نگاهم میکرد. رفتم کنارش نشستم. دستی به سرم کشید و گفت:
-چه خوب شد اومدی. امروز دستم به کار نمیرفت. دنبال کسی بودم برای درد دل. میدونی یه دوجین بچه و نوه دارم که خیلی دوستشون دارم، اما یه جورایی با تو راحتترم…
گیج شده بودم. به چشمان پیرمرد نگاه کردم، ژرفای گودیش مرا میترساند.
راز مینا چه بود؟
خبر اعدام
آقای عسکری ادامه داد: گویی زمین و زمان را فراموش کرده بودم. دیگر یادم رفته بود که عیالی دارم که به او چیزی باید بگویم یا به پسرانم… یعنی مینای من دیگر هیچ تلاونگی را نمیبیند؟
اشک چشمان پیرمرد را زیبا کرده بود. نمیدانستم چه باید بگویم.
– آخه از بچگی هر تلاونگی که بلند میشدم نماز بخوانم، مینای من هم بلند میشد. روبریم میایستاد و رکوع و سجودم را نگاه میکرد و میگفت: «میخوای من تلاونگت بشم؟».
یادم افتاد که پدرم میگفت: آقای عسکری مثل صخره بود. در زندان و زیر شلاق و شکنجه مثل مرد میایستاد.
– با آنها رفتم. نمیدانم چه جوری سوار جیپشان شدم. فقط میدانم که رفتم. مینا یگانه دخترم!… نه سربهسرم گذاشتن… اعدامش نکردن… نه اعدامش نکردن… شاید بخواهند آزادش کنند… آخه دخترم کاری نکرده بود که. فقط نشریه میفروخت. همین…
در جستجوی مینا
ناگهان پاسداری داد زد به بهشهر رسیدیم. نمیخوای دخترت را ببینی؟
– پشت سر پاسداران به راه افتادم. دالانی بیانتها بود. نمیدونم سردخانه بود یا بیغوله یا شکنجهگاه… هرچه بود برایم مهم نبود. مهم مینای من بود که آنجا بود. مات و مبهوت میرفتم. پاسداری به جلو هلم داد و به یک باره…
پیرمرد ساکت شد. تلاش میکرد بغضش را قورت بدهد. بیتاب به دهان پیرمرد چشم دوخته بودم. دلم میخواست پیرمرد بگوید که همه چیز در خواب بود. بگوید که دیدم مینایم از پشت میله اتاق ملاقات دارد دست تکان میدهد. میگوید که تلاونگت میشوم…
– مینای من… دراز کشیده بود روی زمین. خون سینهاش پاشیده بود روی صورتش و…
آقای عسکری با دو دست صورتش را پوشاند. تکانهای کتف پیرمرد مرا ترساند.
عروسی و اعدام!
– نمیدانم بعد آن چه کردم.کتم را در آوردم و مینای نازنینم را پوشاندم یا با پاسداری گلاویز شدم یا سکوت کردم. نمیدانم. هنوز در شوک این صحنه و نگاه نامحرم پاسداران بودم که پاسدار دیگری از راه رسید؛ با یک جعبه شیرینی…
سکوت این بار پیرمرد طولانیتر شد. هاج و واج نگاهش میکردم. لرزشی چانهاش را فرا گرفته بود. در دنیای کودکی داشتم پاسدار مهربانی را تصور میکردم که لابد دلش به حال پیرمرد داغدار سوخته و میخواست دلداریاش بدهد.
– پاسدار با جعبه شیرینی و مقداری پول به من نزدیک شد. خشمآلود نگاهش کردم. با بیشرمی گفت: «تبریک. من دامادتم!».
هق هق پیرمرد دیگر مجالش نداد. و من هم همراهش شروع به گریه کردم. معنای جملات آخرش را نفهمیدم. اشک از محاسن سفیدش جاری شد… آقای عسکری بلند شد و رفت…
دادگاهی که منتظر آن هستم!
پیرمرد در حالی که تلاش میکرد بر هجوم اندوه غلبه کند برای تکمیل راز مینایش گفت: دیگر آن روز چیزی نفهمیدم. تنها یادم هست جسد مطهر دخترم را بردیم خانه و غسلش دادیم. در این بین شیخ حسن زاهدی که مثل سگی آن روز در شهر ما گلوگاه پارس میکرد اجازه نداد کسی بر پیکر دخترم نماز بخواند. البته که مینای من طیب و طاهر بود. به شرک این ناپاکان چه نیاز بود.
و پیرمرد در موقع خدا حافظی از من قول گرفت که اگر روزی دادگاه عادلی تشکیل شد، تمام راز مینایش را بیکم و کاست بگویم.
🌴براندازیم #تيك_تاك_سرنگوني #قیام_تنها_جوابه
🍏# مجاهدین_خلق ایران #ایران # کانونهای شورشی
🌳# MaryamRajavi # IranRegimeChange
🌻 پیوند این بلاک با توئیتر BaharIran@ 7سخن رو