۱۴۰۳ شهریور ۱۶, جمعه

مهدی رضایی گل سرخ انقلاب موقع اعدام به چه فکر می کرد؟


                                 داستانی واقعی از گلسرخ انقلاب

آن چه در پی می‌آید، آخرین دغدغه‌های شهید مهدی رضایی قبل از اعدام است. مهدی رضایی یکی از اعضای خانواده مشهور رضایی‌ها است. ۶ نفر از اعضای این خانواده در جریان مبارزه باحکومت شاه و خمینی جان باختند.

مهدی رضایی که بود؟

مهدی رضایی (زاده ۳۰ تیر ۱۳۳۱- اعدام ۱۶ شهریور ۱۳۵۱) در یک خانواده مذهبی در تهران به‌دنیا آمد. او در ۱۶سالگی به سازمان مجاهدین خلق ایران پیوست. مهدی رضایی دانشجوی سال اول مدرسه عالی بازرگانی بود که در اردیبهشت ۱۳۵۱ پس از ۴سال مبارزه و به‌دنبال یک درگیری مسلحانه با ساواک، دستگیر شد. مهدی رضایی درشمار جوان‌ترین اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران در سال ۱۳۵۰ بود. وی در پگاه ۱۶ شهریور ۱۳۵۱، در حالی‌که ۲۰ سال از عمرش گذشته بود پس از شکنجه‌های بسیار توسط ساواک تیرباران شد.

 مهدی رضایی بدلیل سن کم پس از اعدام در بین مردم و هواداران مجاهدین به «گل سرخ انقلاب» شهرت یافت.

یک داستان واقعی از قول برادر مهدی رضایی

آن چه در پی می‌آید داستان واقعی از آخرین دغدغه‌های مهدی رضایی قبل از اعدام از قول برادر کوچکتر او محسن رضایی است:

«رباب خانم، زن سالمندی بود که دو برادر عقب مانده داشت. او که در همسایگی حاج خلیل رضایی بود همیشه مورد توجه آنها بود. حاج خلیل رضایی حتی برای مدتی یک اتاق و زیرزمین خانه خود را در اختیار آن‌ها گذاشته بود. بعد از نقل مکان خانواده رضایی به چند محله دورتر، احمد رضایی پسر بزرگتر خانواده رضایی، به رباب خانم و برادرانش کمک می‌کرد. پس از شهادت احمد رضایی در سال ۱۳۵۰، مهدی رضایی کمک به رباب خانم را ادامه داده و به آنها رسیدگی می‌کرد.»

آخرین دغدغه های مهدی رضایی

محسن رضایی ادامه می دهد:

«من و مهدی یکسال تفاوت سنی داشتیم، یعنی او یکسال از من بزرگتر بود و خیلی به هم نزدیک بودیم. در شهریور سال ۱۳۵۱ که او محکوم به اعدام شده بود ما هر روز انتظار اعدامش را داشتیم. صبح روزی که اورا اعدام کردند، من همه اش نگران بودم وقتی برای نماز صبح بیدارشدم، لحظاتی خودم را جای او گذاشتم. دستهایم را درپشت گره کردم و کنار دیوار اطاق ایستادم. چشمم را بستم، درست مثل فردی که آماده تیرباران است. فکر کردم او الان درچنین وضعیتی است و اگر اینطور باشد چه فکری در سرش است ومدتی همینطور ایستادم…

 وقتی پدرم برای گرفتن وسایل مهدی به دادرسی ارتش مراجعه کرد و مختصر وسایل او را از بازپرس تحویل گرفت و ازاطاق بازپرس خارج شد، یکی از منشی‌ها یا کارکنان اطاق بازپرس که یک افسر ارتشی بود با اوبیرون آمد و خودش را به او رساند. او آهسته گفت: «آقای رضایی من از اینکه چنین اتفاقی برای فرزند شما افتاد متاسفم. ولی پیامی ازاو دارم که می‌خواستم به شما برسانم». او این داستان را تعریف کرد: «وقتی دستهای مهدی را بستیم که تیربارانش کنیم او مرا صدا کرد و گفت یک لحظه دستم را بازکنید. می‌خواهم چیزی برای پدرم بنویسم. ولی من اجازه چنین کاری نداشتم. به این جهت به او گفتم به من بگو من پیامت را به پدرت میرسانم. اوگفت به پدرم بگویید کمک به رباب خانم را خودش بکند. چون من دیگر نیستم».

 پدرم وقتی به خانه آمد این موضوع را به من گفت. موضوعی که ازآن روز شهریور سال ۱۳۵۱ تا امروز یادم نمی‌رود. چون قبل ازآن به این لحظه فکر کرده بودم و اینکه مهدی در آخرین لحظه به چه فکر می‌کرده برایم تکان دهنده. البته تحسین برانگیز بود. هیچ وقت نبود که ازمهدی بگویم واین داستان را نگویم. در لحظه اعدام وموقع مرگ هرکس، خودش است. نمی‌تواند نقش دیگری بازی کند وجوهره وجودی اش را بارز می‌کند.

من چند روز بعد از اعدام مهدی، رباب خانم را به خانه‌مان دعوت کردم. این داستان را برایش گفتم و اینکه مهدی موقع تیرباران سفارش او را کرده است. این زن فقیر آنقدر گریه کرد که یادم نمی‌رود».


🌴براندازیم  #تيك_تاك_سرنگوني    #قیام_تنها_جوابه  

🍏# مجاهدین_خلق ایران #ایران  #  کانونهای شورشی

🌳# MaryamRajavi  # IranRegimeChange   

🌻 پیوند این بلاک  با  توئیتر BaharIran@ 7