۱۴۰۴ فروردین ۷, پنجشنبه

آتش و خیابان ؛ شعله‌ای که زبانه نکشید، اما روشن ماند! - داستان واقعی از یک کانون شورشی



داستان واقعی یک کانون شورشی


این داستان آتش است و خیابان؛ برای اثرگذاری بزرگ، باید از جایی کوچک شروع می‌کردم. شعارنویسی کافی نبود. باید کاری بزرگ‌تر می‌کردم. کلانتری محله‌مان مثل سیاه‌چاله‌ای بود که خشم مردم را می‌بلعید. اما اگر روزی مردم ببینند این لعنتی دود شده، چه؟”و همان لحظه فهمیدم: این، قدم بعدی من است. تصمیم گرفتم آنجا را به آتش بکشم.
اولین دشمن من، ترس بود.

مرتبط با این مطلب :

شعارنویسی یک‌چیز بود، آتش‌زدن کلانتری چیز دیگری. اما عاقبت سکوت، دردش بیشتر از عواقب خطر بود. وقتی عزمم را جزم کردم، فکر همه‌چیز را کردم. نقشه‌ام بی‌نقص بود: سوخت تهیه می‌کنم، از بام استخر قدیمی که پشت کلانتری بود بالا می‌روم و پارکینگ پاسگاه را، همراه تمام ماشین‌هایش، به آتش می‌کشم.

نیمه‌شب، با یک گالن سوخت و کوله‌باری از ترس و هیجان، به‌راه افتادم. فاصله چندانی با کلانتری نداشتم، اما هنوز چند‌صد متر مانده بود که یک وانت مزدا بوق زد.
صدای راننده: “کجا می‌ری، جوون؟ این وقت شب؟”
_”مردی ریشو گفت سوار شو. اگر قبول نمی‌کردم، بیشتر مشکوک می‌شد. سوارشدم اما وقتی دیدم قصد ندارد دست از سرم بردارد، ناچار شدم مقابله کنم.”
ماشین را متوقف کردم و در را باز کردم و پریدم بیرون. باید می‌رفتم.


به پشت بام استخر که رسیدم، ضربان قلبم بالا بود. از آنجا راه را خوب می‌شناختم. مثل یک سایه از پشت‌بام‌ها جلو رفتم تا رسیدم به پشت بام کلانتری. حالا وقتش بود. گالن را آوردم، سوخت را ریختم. کار تمومه، فقط یه جرقه…

آن شب شعله‌ای روشن نشد، اما آتشی در درونم زنده ماند


اما بعد صدای پا شنیدم. کمی آن طرف‌تر، روی برجک، سربازی نگهبانی می‌داد. نقشه‌ام بی‌نقص بود، اما برجک نگهبانی را ندیده بودم. صدای پاها نزدیک‌تر می‌شد. قلبم داشت از سینه بیرون می‌زد. اگر پیدا می‌شدم، پایان کار همین‌جا بود.”
اما آن‌قدر خوش‌شانس بودم که چند گربه به دادم رسیدند. سرباز وقتی گربه‌ها را دید، سرش را تکان داد و برگشت. نفس راحتی کشیدم، اما دیگر امکان ادامه کار نبود. از همان راهی که آمده بودم برگشتم.

آن شب شعله‌ای روشن نشد، اما آتشی در درونم زنده ماند. هر شکست، فرصتی است برای قوی‌تر شدن. شاید برجک را ندیده بودم، اما حالا می‌دانم که بی‌دقتی کوچک، بهایی سنگین دارد.”
آن شب درسی‌هایی گرفتم که تا امروز با من است: درس اول اینه: ترس تو صحنه عمله که می‌ریزه. تا قدم بر نداری سایه ترس باهات هست و درس دوم که مهم‌تر هم هست اینه که شکست‌ها پلی برای قدم‌های بعدی هستند.
این داستان ادامه دارد…


🌴براندازیم  #تيك_تاك_سرنگوني    #قیام_تنها_جوابه  

🍏# مجاهدین_خلق ایران #ایران  #  کانونهای شورشی

🌳# MaryamRajavi  # IranRegimeChange   

🌻 پیوند این بلاک  با  توئیتر BaharIran@ 7