۱۴۰۴ خرداد ۱۹, دوشنبه

تاریخ شفاهی مقاومت؛ چگونه توسط عوامل شاه دستگیر شدم؟- ابولقاسم رضایی «حبیب » ق چهارم



                    تاریخ شفاهی مقاومت؛ چگونه توسط عوامل شاه دستگیر شدم؟- ابولقاسم رضایی «حبیب » ق چهارم 


لینک به قسمتهای قبلی - ۱ تا ۳ 

ق یک ودو مصاحبه با ابوالقاسم رضایی 

مصاحبه با ابوالقاسم رضایی. قسمت چهارم

ابوالقاسم رضایی از مسئولان سازمان مجاهدین خلق ایران و از زندانیان سیاسی زمان شاه در مصاحبه‌ای با «تلویزیون ایران آزادی» از تجربیات و خاطرات خود و از دستگیری و بیش از ۵۰سال مبارزه با دو دیکتاتوری شاه و شیخ سخن گفت. خانواده رضایی‌ها که از بنام‌ترین خانواده‌های حاضر در میدان مبارزه با دیکتاتوری شاه بودند، در دیکتاتوری شیخ نیز در صف نخست مبارزه حاضر بودند و هستند.  شمار زیادی از اعضای این خانواده در نبرد با دو دیکتاتوری شاه و شیخ به شهادت رسیدند. ابوالقاسم رضایی در این گفتگو برخی زوایای ناگفته و پنهان نیم قرن مبارزه سازمان مجاهدین و دیگر مبارزان راه آزادی را  با بینندگان به اشتراک می گذارد.

چگونه توسط عوامل شاه دسگیر شدم؟

سوال؛ آآق آقا  آقای رضایی!چی شد که دستگیر شدین افتادین زندان چه اتفاقی افتاد؟

پاسخ؛ سال ۵۰ خب همونطور که می‌دونید در شهریور ۱۳۵۰ سازمان مجاهدین از ساواک ضربه خورد یعنی یک توده‌ای نفوذی باعث شد که یک ضربه سنگین بخورن و فکر می‌کنم ۹۰ درصد کادرای سازمان و ۹۹ درصد کادر مرکزی دستگیر شدن.

من توی اون پروسه دستگیر شدم . من توی مهر یا آذر ماه دستگیر شدم و خب اون موقع چون برادرام فراری بودن خودمم یه مدت فراری بودم. بنابراین تو همون جریان بازداشت مجاهدین منو دستگیر کردن و حدود ۱۱ ماه زندان بودم. منو دادگاه بردند ولی تو پرونده‌م هیچی نبود. یک برگم هیچی نبود. چون مسئول منم دستگیر نشده بود و اصلاً هیچی راجع به من نمی‌دونستن. هیچی. منم اصلاً هیچ اظهاری نکردم که فعالیتی می‌کنم. بنابراین دادگاه منو تبرئه کرد ولی ولم نکردن. اولش چند ماه دیگه نگهم داشتن تا موقع شهادت برادرم مهدی. بعدش دیگه با کلی بد و بیرا گفتن، آزادم کردن. دوباره که دستگیر کردن ۳ سال محکوم کردن البته این دستگیری اول من که باعث شد که برم زندان اوین و اونجا افتخار آشنایی با خیلی انقلابیون اون موقع رو پیدا کنم و سعادت دیدار بنیان‌گذاران سازمان.

هم بندی با بنیان‌گذاران شهید سعید‌ محسن و اصغر بدیع‌زادگان

یه چندین ماه این افتخارو داشتم که با شهید بنیانگذار سعید محسن و شهید بنیانگذار اصغر بدیع‌زادگان که اون موقع سوزونده بودنش و به سختی راه می‌رفت توی عمومی اوین که یعنی یه اتاق دربسته ۴۰ نفره بود که با اونا بودیم. تنها شهید حنیف نژاد و رسول مشکین فام رو هیچ موقع به عمومی نیاوردن که اینم من خیلی اون موقع وقتی که وصف شهید حنیف نژادو شنیده بودم دوست داشتم که ببینمش. ولی خب می‌گفتن که نمیارنش تا اینکه یه اتفاق افتاد که من تونستم لحظاتی اونو ببینم و این واقعاً یک خاطره بسیار گران قدریه برام. یادم هست ما توی سال ۵۰ یک سرودخونی تو زندان داشتیم بعد اومدن همه مونو تنبیهی بردن سلوهای بالای اوین. اوین قدیمو من دارم میگم نه اوین جدید رو

مجری: بله بله

خاطره دیدار با حنیف‌نژاد

مهمان: فکر می‌کنم اوین قدیم دو سری زندان داشت سلول داشت. سلولای بالا که برای جشن ۲۵۰۰ ساله که اون سال بود ساخته بودن

یه سلولای کوچیکی داشت سلولای وسط و سلولای بالا محمد آقا حنیفو با رسول مشکین فام رو توی یه سلول نگه داشته بودن. ما را هم تنبیهی همهمونو بردن همون سلولای بالا .من همون روزای اول فهمیدم که من سلول ۸ بودم شنیدم شهید حنیف نژاد سلول ۱۹ست.

و تلاشمو می‌کردم که حتی ریسک بکنم برم در سلولش و باهاش سلام علیک کنم چون می‌دونستم که ممکنه دیگه نتونم ببینمش و این یک فرصتیه و البته اون موقع ما بازجوییامونم تموم شده بود. یعنی چیزی نداشتیم هر کاری می‌کردم نمیشد و حتی به خاطر دستشویی هم اجازه نمی‌دادن که از جلوی اونا رد شیم چون دستشویی ما دو تا دستشویی طرفین راهرو زندان بود. می‌گفتن شما باید مثلاً سلول ۱۰ تا ۱۱ باید دستشویی اون طرف برین نمی‌تونین.

اون ۱۹ بود تا اینکه یه روز این نگهبانای اوین دو دسته بودن باز و کبوتر. یکیشون بود که برادر منم که زندان بود بعد فرار کرد با اونم بود. منم سنم از همه کمتر بود. اون موقع ۱۸ سالم بود. رفتم بهش گفتم که آقای فلانی به نگهبانه که برخورد بهتری داشت گفتم که من یه درخواستی دارم گفت چیه؟ گفتم می‌خوام برم با این سلول سلام علیک کنم. گفتش که اونجا مگه کیه؟ گفتم که خودت می‌دونی.

گفت می‌خوای منو از کار بیکار کنی؟ حالا منم کوچیک یعنی کمسن‌ترین زندانی اون جا بودم. گفتم که خب کسی نمی‌فهمه که منم کاری نمی‌کنم. تو خودت واستا. من فقط می‌خوام یه سلام علیک کنم. همین دریچه سلولو می‌زنیم کنار. من یک سلام علیک می‌کنم تو واسا نگاه کن. اصلاً می‌خوای روتو اون‌ور بکن که بگی ندیدی.

دیدار با حنیف‌نژاد در نیمه‌های شب

گفت نمیشه. تو می‌خوای منو بیچاره کنی. گفتم آخه کسی نمی‌فهمه اینجا. تو این راهرو فقط تو هستی و من هستم بقیه سلولام که بسته است ولی خواهش می‌کنم ازت که اجازه بده من برم اینجا این سلام علیکو بکنم وگرنه این فرصت از دست میره یه خورده فکر کرد گفتش که ساعت ۲ نصف شب که پستم عوض شه یعنی می‌خواست بره ۲ شب دوباره بیاد اون موقع بیا ببینم چیکار می‌تونم بکنم.

ساعت ۲ شب بیدار موندم زنگ در زدم بهش گفتم که الان بیام؟ گفت بیا فقط یه لحظه منم سریع رفتم دم سلول محمد آقا و رسول با همدیگه بودن این دریچه سلولو زدم کنار گفتم ممد آقا سلام. اون زود از جاش پرید و با همدیگه روبوسی کردیم. اون منو شناخت زود گفتش که چطوری یه سری سؤال و جواب کرد. حال مادرم و پدرمو پرسید دیگه حالا بقیه رو می‌دونست که نمی‌تونه بپرسه و یک فرصت تاریخی بود که علاوه بر شهدا سعید محسن و بدیع‌زادگان تونستم بنیان‌گذار کبیر سازمان رو همونجا ببینم.

چه چیز شما را به مبارزه کشاند؟

سوال: برای شما و نسل شما اون موقع چه چیزی غیر قابل تحمل بود؟ چه چیزی باعث شد که به اصطلاح آدم احساس کنه که واقعاً دیگه نمی‌تونه نفس بکشه و باید خب به هر حال دست به یه کاری بزنه که حاضر شدین هزینه‌هایی بدین توی این مسیر که خب خیلی سنگین بود که ممکنه وقتی که همینجوری بذارن جلو کسی نپذیره! از زندان گذشتن! از جان! و همه این چیزایی که به تبعش میاد؟

پاسخ: راست میگین چون مقدمتاً ما که حالا قشر متوسط جامعه بودیم اون چیزی که انگیزه ما بود برای ورود به مبارزه طبعاً در قدم اول فشار اقتصادی رو خودمون که نبود که…

 ولی اون چیزی که قابل تحمل نبود اختناق و سرکوبی بود که تو جامعه بود. یعنی اجازه نفس کشیدن نمی‌داد به انسان. چون انسان رشدش توی فضای آزاده. وقتی که نه می‌تونی کتاب بخونی نه می‌تونی حرف بزنی نه می‌تونی بحث سیاسی بکنی نه می‌تونی کوچک‌ترین انتقادی بکنی یعنی گلوتو گرفتن دارن خفه‌ات می‌کنن. یعنی اینجوری ما با چنین جامعه‌ای سر و کار داشتیم.

حتی نگاه کنید رژیم شاه چند تا حزب خودساخته داشت. ایران نوین و مردم و از این چیزا حتی اینا رو هم تحمل نکرد. سال فکر می‌کنم ۵۳ یا ۵۴ بود همه احزاب رو منحل کرد. گفت حزب فقط حزب رستاخیز کسی قبول نداره بیاد پاسپورتشو بگیره بره.

رژیم تک‌حزبی دیکتاتوری شاه

خب ببینید جو اختناق و اعمال دیکتاتوری چقدر؟ خب اینا رو مگه می‌تونن حالا اینا تکذیب بکنن؟ که آقا حزب فقط یه حزب. مگه نمیگن دموکراسی اینه که باید تنوع عقاید آرا و ایده‌ها باشه و همه در احزابی که آرمان‌هاشونو نمایندگی می‌کنه برن متشکل بشن، مبارزه بکنن و تو پارلمانا بحث بشه. خب تو ایران کجا از این چیزا بوده؟ همه احزابم منحل کرده یه حزب حزب رستاخیز این از بیرون زندانش. تو زندانم که ما بودیم دانشجوها رو اول قشر دانشجو که می‌گرفتن به خاطر یه اطلاعیه شش هفت ماه زندان می‌دادن. بعد یه دفعه کردنش ۱۵ سال. تازه مثلاً من خودم که دستگیر شدم من دو بار دستگیر شدم بار دوم ۳ سال محکوم شدم. ولی موقعی که پایان محکومیتی که خودشون کرده بودن رسیدن به نقطه‌ای رسیدن که گفتن دیگه هیچ زندانی سیاسی رو آزاد نمی‌کنیم…
این مصاحبه ادامه دارد


🌴براندازیم  #تيك_تاك_سرنگوني    #قیام_تنها_جوابه  

🍏# مجاهدین_خلق ایران #ایران  #  کانونهای شورشی

🌳# MaryamRajavi  # IranRegimeChange   

🌻 پیوند این بلاک  با  توئیتر BaharIran@ 7