۱۴۰۴ شهریور ۲۲, شنبه

آتش و خیابان؛ انفجاری در تاریکی! - شعله‌ای که زبانه نکشید، اما روشن ماند!

آتش و خیابان؛ انفجاری در تاریکی! - شعله‌ای که زبانه نکشید، اما روشن ماند!


لینک به قسمتهای اول ودوم داستان کانون شورشی 


داستان واقعی یک کانون شورشی ( قسمت سوم)


این داستان آتش است و خیابان؛ برای اثرگذاری بزرگ، باید از جایی کوچک شروع می‌کردم. شعارنویسی کافی نبود. باید کاری بزرگ‌تر می‌کردم. کلانتری محله‌مان مثل سیاه‌چاله‌ای بود که خشم مردم را می‌بلعید. اما اگر روزی مردم ببینند این لعنتی دود شده، چه؟”و همان لحظه فهمیدم: این، قدم بعدی من است. تصمیم گرفتم آنجا را به آتش بکشم.
اولین دشمن من، ترس بود.

شعارنویسی یک‌چیز بود، آتش‌زدن کلانتری چیز دیگری. اما عاقبت سکوت، دردش بیشتر از عواقب خطر بود. وقتی عزمم را جزم کردم، فکر همه‌چیز را کردم. نقشه‌ام بی‌نقص بود: سوخت تهیه می‌کنم، از بام استخر قدیمی که پشت کلانتری بود بالا می‌روم و پارکینگ پاسگاه را، همراه تمام ماشین‌هایش، به آتش می‌کشم.

نیمه‌شب، با یک گالن سوخت و کوله‌باری از ترس و هیجان، به‌راه افتادم. فاصله چندانی با کلانتری نداشتم، اما هنوز چند‌صد متر مانده بود که یک وانت مزدا بوق زد.
صدای راننده: “کجا می‌ری، جوون؟ این وقت شب؟”
_”مردی ریشو گفت سوار شو. اگر قبول نمی‌کردم، بیشتر مشکوک می‌شد. سوارشدم اما وقتی دیدم قصد ندارد دست از سرم بردارد، ناچار شدم مقابله کنم.”
ماشین را متوقف کردم و در را باز کردم و پریدم بیرون. باید می‌رفتم.

به پشت بام استخر که رسیدم، ضربان قلبم بالا بود. از آنجا راه را خوب می‌شناختم. مثل یک سایه از پشت‌بام‌ها جلو رفتم تا رسیدم به پشت بام کلانتری. حالا وقتش بود. گالن را آوردم، سوخت را ریختم. کار تمومه، فقط یه جرقه…


اما بعد صدای پا شنیدم. کمی آن طرف‌تر، روی برجک، سربازی نگهبانی می‌داد. نقشه‌ام بی‌نقص بود، اما برجک نگهبانی را ندیده بودم. صدای پاها نزدیک‌تر می‌شد. قلبم داشت از سینه بیرون می‌زد. اگر پیدا می‌شدم، پایان کار همین‌جا بود.”
اما آن‌قدر خوش‌شانس بودم که چند گربه به دادم رسیدند. سرباز وقتی گربه‌ها را دید، سرش را تکان داد و برگشت. نفس راحتی کشیدم، اما دیگر امکان ادامه کار نبود. از همان راهی که آمده بودم برگشتم.

آن شب شعله‌ای روشن نشد، اما آتشی در درونم زنده ماند. هر شکست، فرصتی است برای قوی‌تر شدن. شاید برجک را ندیده بودم، اما حالا می‌دانم که بی‌دقتی کوچک، بهایی سنگین دارد.”
آن شب درسی‌هایی گرفتم که تا امروز با من است: درس اول اینه: ترس تو صحنه عمله که می‌ریزه. تا قدم بر نداری سایه ترس باهات هست و درس دوم که مهم‌تر هم هست اینه که شکست‌ها پلی برای قدم‌های بعدی هستند.
این داستان ادامه دارد…




داستان واقعی یک کانون شورشی ـ قسمت چهارم

قسمت چهارم آتش و خیابان را در حالی تقدیم خوانندگان عزیز «ایران آزادی »می‌کنیم که می‌دانیم برای انجام هر کار جدی و تاثیرگذار باید که سازمان‌کاری داشته باشیم و حداقل تیمی و یا گروهی کار کنیم. بویژه در کار مبارزه که اصولا یک کار جمعی هست داشتن تیم و گروه یک امر جدی و حیاتی هست. در داستان قبلی « آتش و خیابان»‌ دیدیم که قهرمان داستان ما وقتی برای حمله به کلانتری محل‌شون که عامل سرکوب جوانان محله بود رفت، موفق نشد و مجبور شد که برگرده. قهرمان ما در جمعبندی شکستی که خورده بود به این نتیجه رسید که باید یک تیم داشته باشه تا بتونه در کارش موفق باشه. در این شماره از «‌ آتش و خیابان» ببینیم که قهرمان ما  چگونه با تشکیل یک تیم با دوستش پیام، موفق میشه که اولین شعله مقاومت رو روشن بکنه. با هم ببنیم.

داستان واقعی یک کانون شورشی ـ قسمت چهارم

شعله‌های مقاومت

بعد از آن ماجرای ناموفق در کلانتری محل، متوجه کمبودی   جدی در کارم شدم: نبود یک همراه. همیشه جای خالی نفر دوم در این نوع کارها احساس می‌شد. می‌دانستم که اگر بخواهم ادامه بدهم، تنهایی نمی‌شود. باید به فکر ساختن یک گروه می‌بودم.

همان روزها بود که به یک هم‌تیم فکر می‌کردم، کسی که بتوانم کار را با او به شکل سازمان‌یافته‌تر و با حضور بیش از یک نفر پیش ببرم. باید فکری جدی‌تر برای سازماندهی می‌کردم.»

«به پیام زنگ زدم، یکی از نزدیک‌ترین دوستانم. اما شک داشتم. ته دلم حس می‌کردم که شاید بترسد، جا بزند و حتی دوستی‌مان را هم از دست بدهم. مدتی بود که با خودم کلنجار می‌رفتم که آیا اصلاً ارزش دارد این پیشنهاد را به او بدهم یا نه. انگار قبل از اینکه فرصتی به او بدهم، او را قضاوت کرده بودم. شاید اشتباه می‌کردم، شاید هم نه. باید امتحانش می‌کردم.»

«پیام، یه کار داریم. یه چیز جدی. پایه‌ای؟»

 (پیام): «فکر کردی تا حالا خواب بودم؟ وقتشه بریم جلو.»

«همان لحظه فهمیدم که تمام این مدت، اشتباه قضاوتش کرده بودم. پیام از من جلوتر بود. فکر می‌کردم شاید ترس داشته باشد، ولی انگار مدت‌ها بود که منتظر چنین لحظه‌ای بود. او مردد نبود، حتی یک لحظه. آن لحظه بود که فهمیدم او فقط یک همراه نبود؛ بلکه نیرویی بود که می‌توانست این مسیر را هموارتر کند.»

«نقشه را چیدیم. هدف مشخص بود: یکی از فرماندهان مزدور نیروی انتظامی که باید هزینه خیانتش در سرکوب جوانان را می‌داد.»

پیام: «ماشینش اینجا پارک می‌شه. اینجا یه کوچه فرعی داره که می‌تونیم سریع خارج شیم.»

«همه‌چیز آماده بود. لباس تیره، صورت‌های پوشانده‌شده، مشعل و بنزین. لحظه اجرا رسیده بود».

«در یک لحظه، ماشین در شعله‌ها غرق شد.»

« لحظاتی اضافه ماند، کاری که به نظرم نباید انجام می‌دادیم. اما شجاعت و اراده‌اش را تحسین کردم. می‌شد روی او حساب کرد.»

«هیچ‌کس ما را ندید. بی‌صدا از محل دور شدیم.»

«چیزی که در نگاه مردم دیدم، رضایت بود. انگار که یک عدالت نانوشته اجرا شده بود.»

«این فقط یک عملیات نبود. یک درس بود.»

«یاد گرفتم که قضاوت زودهنگام نکنم. فهمیدم که برای موفقیت، فقط جسارت کافی نیست. تواضع، سکوت و ظرفیت اخلاقی، مهم‌ترین سلاح ماست  و اینکه داشتن تیم و سازمانکار چقدر می تواند در موفقیت‌آمیز بودن کار ما موثر باشد.»


«و فهمیدم که مسیر ما تازه شروع شده است…»


**




داستان واقعی یک کانون شورشی ـ قسمت پنجم

بعد از اینکه با پیام یک تیم شدیم و اون فرمانده انتظامی رو با آتش زدن ماشینش گوشمالی دادیم، حسی در دلم روشن شد؛ مثل پیدا کردن قطب‌نما وسط بیابان…

هم‌تیمی قابل اعتمادی پیدا کرده بودم و مسیری رو شروع کردیم که بوی ساختن می‌داد، نه فقط خراب کردن… حس یکدلی و هدف مشترک، انگیزه‌ام رو چند برابر کرد. حالا به‌دنبال ساختن یک جریان بودم…

برای عمل بزرگتر بعدی باید آماده می‌شدیم. فقط ابزار و لباس مخصوص کافی نبود، یه مشت اطلاعات هم از سوژه لازم داشتیم. پیام تو این کارها استاد بود. همیشه با یه دقت خاص همه‌چی رو ریز بررسی می‌کرد.

این‌بار هدفمون یه کلانتری تو شمال شهر بود. یه نقطه اعیونی… کلانتری پر از ماشین بود، اما پارکینگ نداشت و ماشین‌ها رو کنار خیابون ول می‌کردن. بعضی وقتا حتی شیشه‌ها پایین بود، بی‌هیچ حفاظی. مأمورا بعد از ورود به ساختمون، دیگه کاری با ماشینا نداشتن.

آتش و انفجار در کلانتری

البته دم در یه سرباز نگهبانی می‌داد، ولی سرگرم گوشی و تلویزیون بود. ما هم درست تو همون لحظه‌ها، که حواسش پرت بود، شناسایی خودمون رو انجام می‌دادیم. با دقت، بی‌صدا، درست مثل شطرنج‌بازی که می‌دونه فقط یه حرکت اشتباه می‌تونه همه‌چی رو خراب کنه.

یه شب با پیام نشستیم و ریز به ریز حساب کردیم. اگه بخوایم ماشین‌های کلانتری رو هدف بگیریم، باید همه‌چیز حساب‌شده باشه. خیابون شلوغ بود، خود کلانتری هم پر از دوربین و نگاه. اشتباه، فقط یک معنا داشت: دستگیری.

اما جفتمون تصمیممون رو گرفته بودیم. خوب می‌دونستیم داریم با چی بازی می‌کنیم،  اما دل‌هامون از یه جنس دیگه‌ای بود. من همیشه دلم می‌خواست اون آتیشی که تو دلم زبونه می‌کشه، جرقه‌ای برای شعله‌ور شدن یه خیابون باشه. من و پیام می‌دیدیم نارضایتی زیر پوست شهر جریان داره. آدمایی زخمی که در انتظارند، منتظر یه نشانه، یه جرقه برای آتش. من و پیام خوب فهمیده بودیم که این خونه‌ی خراب، منتظر یه تکون کوچیکه. تصمیم گرفتیم اون تکون رو ما بدیم. حتی اگه همه‌چی تموم شه، ما همونایی باشیم که جرقه رو زدیم…

هدفمون این بود که ماشین بسوزه، و آتش و یک انفجار کنترل‌شده هم داشته باشه؛ نه اون‌قدر شدید که به مردم آسیب بزنه. ولی اون‌قدر بلند که صدای نفرتمون رو برسونه.

برای ثبت این لحظه، نیاز به فیلم‌بردار داشتیم. امیر، رفیق مورد اعتماد پیام، انتخاب شد. قرار بود در طبقه بالای ساختمانی که کافه داشت، به بهانه قهوه خوردن بنشینه. اما در واقع عملیات رو از بالا فیلم‌برداری کنه. بعد از اجرا هم من و پیام با موتور فرار کنیم…

روز موعود رسید. شنبه بود، همون اول هفته، همون روزی که همه دوباره با بی‌حوصلگی برمی‌گردن سر کار. ما اما یه چیز دیگه تو سرمون بود.

هدفمون روشن بود: شکستن هیمنه‌ی این کلانتری‌هایی که سرکوب و خشونت ازشون میاد. می‌خواستیم به مردم نشون بدیم که اینا شکست‌ناپذیر نیستن، که میشه بهشون ضربه زد، میشه توی دل شهر، وسط روز، کاری کرد که تا مغز استخونشون بلرزه.

همه چیز طبق نقشه پیش رفت… و ما استارت زدیم…

یک کوله پشتی آتش!

همه چیز طبق نقشه پیش رفت. بسته رو که توی کوله‌پشتی گذاشته بودم برداشتم و به سمت ماشین کلانتری رفتم. شیشه ماشین کمی پایین بود، با زور شیشه رو بیشتر پایین کشیدم و کوله رو به داخل ماشین انداختم. لحظات پرهیجانی بود… ضربان قلبم رو می‌شنیدم و آدرنالین در خونم موج می‌زد… خیابون شلوغ بود و ترافیک، بهترین پوشش برای همچین کاری.

بسته رو طوری تنظیم کرده بودیم که وقتی ۱۰۰ متر از ماشین فاصله گرفتم، منفجر بشه. من به پیام رسیدم و سوار موتور شدم، انفجار به سرعت اتفاق افتاد و ماشین کلانتری به هوا رفت.

خیابون پر از ترافیک شد، پرسنل کلانتری که غافلگیر شده بودن، نمی‌دونستن چیکار کنن. ما هم از این فرصت استفاده کردیم و سریع از صحنه خارج شدیم. پیام موتور سوار خوبی بود و ما در عرض چند دقیقه از اون منطقه دور شدیم. حواسمون هم به دوربین‌های امنیتی بود که اثری ازمون باقی نذاره…

عملیات با موفقیت انجام شد و  ما به سلامت برگشتیم. شب رو پر از دغدغه و هیجان گذروندیم.

فردا صبح، من و پیام با امیر دیدار کردیم و فیلم انفجار رو هم ارسال کردیم. روزهایی بودن که حس اتحاد و انرژی تیمی رو توش می‌دیدیم. تیم ما که با پیام تشکیل شده بود، حالا یک عضو جدید به اسم امیر هم داشت. امیر بچه خوب و پایه‌ای بود. انقدر گوش به حرف بود که از همون ابتدا، این ویژگیش توی چشم من و پیام می‌زد…

«یک تشکیلات عملگرا، ولو کوچیک و چندنفره ، بیشتر از هزاران نفر آدم حراف، پراکنده و بی‌عمل، قدرت تأثیرگذاری و تغییر داره.



🟢 مرگ_بر_خامنه‌ای

🍏# مجاهدین_خلق ایران   #  کانونهای شورشی

🌳 # مریم رجوی   #ایران

🌻 پیوند این بلاک  با  توئیتر BaharIran@ 7