۱۴۰۴ آبان ۲۶, دوشنبه

آتش و خیابان؛ آنها که به آنچه خوانده بودند عمل کردند!



ا                      تفاق واقعی یک کانون شورشی -  آتش و خیابان؛ آنها که به آنچه خوانده بودند عمل کردند!

داستان واقعی یک کانون شورشی- قسمت نهم

یکی از نتایج قیام  ۹۶ در خیابان‌ های ایران تشکیل یک تیم کوچک اما منسجم با تجربه‌های میدانی ارزشمند بود. تیم ما ترکیبی از تجربه عملی و همبستگی نادر داشت و اعضا بدون خودنمایی، توانایی‌های خود را فقط در میدان نشان می‌دادند؛ همرزمانم در صحنه بی‌نظیر بودند.گاهی از اینکه یه لحظه نسبت بهشون فکر منفی می‌کردم، پیش خودم شرمنده می‌شدم. اما تجربه‌ها، روز به روز یه چیز مهم‌تر رو یادم می‌دادن: اینکه چطور بدون بددلی و سوء‌ظن، کنار دوستانم بایستم. اینکه به‌جای قضاوت، باورشون کنم و ازشون یاد بگیرم.

تو ذهن من، پیام همیشه اون مدلی بود که خیلی روی نظر خودش نمی‌ایستاد. زود با ایده‌ها همراه می‌شد، حتی گاهی واسه تأییدشون، خودش یه خلاقیتی هم رو می‌کرد. بیشتر دنبال راه‌حل بود تا اثبات خودش.

امیر اما یه جوری دیگه بود… همیشه نفر اولی که پا پیش می‌ذاشت، همیشه جلوتر از همه برای هزینه دادن. اگه کاری سنگین می‌شد، اول از همه خودش رو می‌نداخت وسط.

امیرحسین و پوریا هم هرکدوم یه جنس خاصی داشتن. از اون آدمایی که بی‌سروصدا پشتیبانی می‌کنن. هرجا یه کاری گیر می‌کرد، مخصوصاً اگه پای یه خرج مختصر وسط بود، ناخودآگاه می‌رفتم سراغ این دوتا.

خیابان میدان رزم ما بود

نه دنبال دیده شدن بودن، نه دنبال منت گذاشتن. هرکدوم یه ستون بودن برای جمع‌مون.

دیگه بعد از اون بگیر و ببندای سنگینِ سال ۹۶ و چند ماه مخفی بودن، یه کم آب‌ها از آسیاب افتاد.
ولی بعد عید، صداهای اعتراض یکی‌یکی از جاهای مختلف بلندتر شد. انگار یه چیزی تو دل مردم قل‌قل می‌زد.

یادمه اولین بار توی کازرون بود که مردم با صدای بلند شعار می‌دادن: «وای به روزی که مسلح شویم».
یا توی شهرای خوزستان، اوضاع سر آب به درگیری کشیده بود. تیر می‌زدن سمت مردم… صحنه‌ها سنگین و تلخ بود، ولی واقعی.
معلوم بود که یه چیزی تو بطن جامعه داره شکل می‌گیره… یه حرکتی، یه خروش خاموش… که شاید حالا سرکوبش کنن، ولی مطمئناً یه روز دوباره می‌زنه بیرون.

ما هم مشغول تدارک کارای خودمون بودیم. خودمون رو واسه روزای خاصی که حس می‌کردیم داره نزدیک می‌شه، آماده می‌کردیم.
پول جور می‌کردیم، یه‌سری امکانات مثل موبایل، چند تا سلاح سرد، لباس‌هایی که به درد میدون بخوره، چیزایی که فکر می‌کردیم ممکنه یه روز لازم بشه.

باور داشتیم که بالاخره اتفاقی می‌افته… نمی‌دونستیم کی و کجا، ولی حسش می‌اومد که اون روز دور نیست.

اعتراضات در خیابان های ایران

چند باری توی تهران، سمت بازار و علاءالدین و لاله‌زار و تئاتر شهر، یه‌سری تجمعات شکل گرفت. ما هم می‌رفتیم، هم شرکت می‌کردیم، هم سعی می‌کردیم شرایط رو بسنجیم که آیا می‌شه مثل دی‌ماه قبل دوباره شلوغش کرد یا نه .ولی اون فضا و هیجان قبلی توی جمعیت نبود… انگار رژیم تجربه گرفته بود. از همون اول لباس‌شخصی‌ها رو می‌فرستاد بین مردم. فضا رو سنگین می‌کردن، حرکت‌ها رو از ریشه می‌بستن.

با این حال، یه جا بالا گرفت… همون حوالی تئاتر شهر و ولیعصر، درگیری شکل گرفت و فضا از کنترل خارج شد.
توی اون شلوغی، یه جوون چشمم رو گرفت. آفتاب پوست صورتش رو کامل برشته کرده بود. با پیک موتوری کار می‌کرد، فکر کنم اهل مشهد بود که واسه کار اومده بود تهران.

یه لحظه دیدم که مأمورا ریختن سرش… با باتوم و مشت و لگد افتاده بودن به جونش، اما اون حتی یه آخ هم نگفت .با چشم‌هایی پر از خشم و غرور، زُل زده بود تو چشمای مأمورا…

بهش نزدیک شدم  و گفتم: “می‌خوای تلافی کاری که باهات کردن رو سر خودشون خالی کنیم؟”
نگام کرد… یه‌جوری که انگار منتظر همین حرف بود. گفت: «اره داداش من …..!»

با هم رفتیم پشت سکوهای تئاتر شهر، بین درختای پارک.
چند تا آجر از زیر خاک پیدا کردیم. از همون‌جا، جوری که دیده نشیم، یکی‌یکی پرتشون کردیم وسط مامورا که دور مترو جمع بودن.

تجربه جدید در خیابان

همون لحظه، جمعیت که تا اون موقع ساکت و مردد بود، یهو به‌هم ریخت. صدای هو کشیدن مردم بلند شد …سکوت شکسته شد، درگیری بالا گرفت.

ما فوراً صحنه رو ترک کردیم. با هم از کوچه‌پس‌کوچه‌های پشت پارک فرار کردیم تا گیر نیفتیم. اما بعدش… دیگه هیچ‌وقت اون جوون رو ندیدم.

همان روز که از جلوی کافه‌ای می‌گذشتم، افرادی با ظاهری جلب توجه‌کننده دیدم؛ با موهای بلند، لباس‌های شطرنجی و ژست‌های پرادعا. زیاد حرف می‌زدند اما جرأت عمل نداشتند. غرق در فیگورهای روشنفکری، بی‌هیچ تجربه‌ای از رنج و خطر واقعی؛ تنها در حباب روشنفکری بودند، نه اهل عمل و مبارزه.

جایی که امثال ما مشغول کتک‌کاری و زدو خورد بودیم. اینها توی کافه‌ها بی دغدغه نشسته بودن و پک‌های سنگین میزدن و به قول خودشون اندیشه میکردن…

آن زمان تازه دانشگاه را تمام کرده بودم و مطالعه رو برای فهم، دانایی و عمل بیشتر دوست داشتم. تجربه بهم آموخته بود هر آنچه رو که تو کتابا میخونم باید بهش عمل کنم. تو این سالها که کف خیابون بودم فهمیدم که کتاب خوندن خیلی خوبه، ولی تاریخو اونایی نوشتن که به وقتش  از جاشون بلند شدن و به آنچه که خونده بودن عمل کردن!


🟢 مرگ_بر_خامنه‌ای

🍏# مجاهدین_خلق ایران   #  کانونهای شورشی

🌳 # مریم رجوی   #ایران

🌻 پیوند این بلاک  با  توئیتر BaharIran@ 7