ا تفاق واقعی یک کانون شورشی - آتش و خیابان؛ آنها که به آنچه خوانده بودند عمل کردند!
داستان واقعی یک کانون شورشی- قسمت نهم
یکی از نتایج قیام ۹۶ در خیابان های ایران تشکیل یک تیم کوچک اما منسجم با تجربههای میدانی ارزشمند بود. تیم ما ترکیبی از تجربه عملی و همبستگی نادر داشت و اعضا بدون خودنمایی، تواناییهای خود را فقط در میدان نشان میدادند؛ همرزمانم در صحنه بینظیر بودند.گاهی از اینکه یه لحظه نسبت بهشون فکر منفی میکردم، پیش خودم شرمنده میشدم. اما تجربهها، روز به روز یه چیز مهمتر رو یادم میدادن: اینکه چطور بدون بددلی و سوءظن، کنار دوستانم بایستم. اینکه بهجای قضاوت، باورشون کنم و ازشون یاد بگیرم.
تو ذهن من، پیام همیشه اون مدلی بود که خیلی روی نظر خودش نمیایستاد. زود با ایدهها همراه میشد، حتی گاهی واسه تأییدشون، خودش یه خلاقیتی هم رو میکرد. بیشتر دنبال راهحل بود تا اثبات خودش.
امیر اما یه جوری دیگه بود… همیشه نفر اولی که پا پیش میذاشت، همیشه جلوتر از همه برای هزینه دادن. اگه کاری سنگین میشد، اول از همه خودش رو مینداخت وسط.
امیرحسین و پوریا هم هرکدوم یه جنس خاصی داشتن. از اون آدمایی که بیسروصدا پشتیبانی میکنن. هرجا یه کاری گیر میکرد، مخصوصاً اگه پای یه خرج مختصر وسط بود، ناخودآگاه میرفتم سراغ این دوتا.
خیابان میدان رزم ما بود
نه دنبال دیده شدن بودن، نه دنبال منت گذاشتن. هرکدوم یه ستون بودن برای جمعمون.
باور داشتیم که بالاخره اتفاقی میافته… نمیدونستیم کی و کجا، ولی حسش میاومد که اون روز دور نیست.
اعتراضات در خیابان های ایران
چند باری توی تهران، سمت بازار و علاءالدین و لالهزار و تئاتر شهر، یهسری تجمعات شکل گرفت. ما هم میرفتیم، هم شرکت میکردیم، هم سعی میکردیم شرایط رو بسنجیم که آیا میشه مثل دیماه قبل دوباره شلوغش کرد یا نه .ولی اون فضا و هیجان قبلی توی جمعیت نبود… انگار رژیم تجربه گرفته بود. از همون اول لباسشخصیها رو میفرستاد بین مردم. فضا رو سنگین میکردن، حرکتها رو از ریشه میبستن.
یه لحظه دیدم که مأمورا ریختن سرش… با باتوم و مشت و لگد افتاده بودن به جونش، اما اون حتی یه آخ هم نگفت .با چشمهایی پر از خشم و غرور، زُل زده بود تو چشمای مأمورا…
تجربه جدید در خیابان
همون لحظه، جمعیت که تا اون موقع ساکت و مردد بود، یهو بههم ریخت. صدای هو کشیدن مردم بلند شد …سکوت شکسته شد، درگیری بالا گرفت.
ما فوراً صحنه رو ترک کردیم. با هم از کوچهپسکوچههای پشت پارک فرار کردیم تا گیر نیفتیم. اما بعدش… دیگه هیچوقت اون جوون رو ندیدم.
همان روز که از جلوی کافهای میگذشتم، افرادی با ظاهری جلب توجهکننده دیدم؛ با موهای بلند، لباسهای شطرنجی و ژستهای پرادعا. زیاد حرف میزدند اما جرأت عمل نداشتند. غرق در فیگورهای روشنفکری، بیهیچ تجربهای از رنج و خطر واقعی؛ تنها در حباب روشنفکری بودند، نه اهل عمل و مبارزه.
جایی که امثال ما مشغول کتککاری و زدو خورد بودیم. اینها توی کافهها بی دغدغه نشسته بودن و پکهای سنگین میزدن و به قول خودشون اندیشه میکردن…
آن زمان تازه دانشگاه را تمام کرده بودم و مطالعه رو برای فهم، دانایی و عمل بیشتر دوست داشتم. تجربه بهم آموخته بود هر آنچه رو که تو کتابا میخونم باید بهش عمل کنم. تو این سالها که کف خیابون بودم فهمیدم که کتاب خوندن خیلی خوبه، ولی تاریخو اونایی نوشتن که به وقتش از جاشون بلند شدن و به آنچه که خونده بودن عمل کردن!
🟢 # مرگ_بر_خامنهای
🍏# مجاهدین_خلق ایران # کانونهای شورشی
🌳 # مریم رجوی #ایران
🌻 پیوند این بلاک با توئیتر BaharIran@ 7
