با ريشه هايش چه ميكني
مجاهد شهيد مهدي حسيني پور(بهداد)
وقتي كه به عكس موسي و حنيف نگاه ميكردم زمان ايستاد
انگار همين امروز صبح بود كه موسي را در اوين سخت شكنجه كرده و به سلول بازگردانده بودند با همه سختي كه در آن لحظه براي بيان كلمات داشت اما گفت «طوري نيست» بعد مثل هميشه كمي چشمانش جمع شد و تبسمي بر لبانش نقش بست.
انگار همين امروز بود كه او را در مزار مرواريد ديدم، اين بار اما آرام،
نه, نه! پر خروش، وفا كرده به عهد، با خدا و خلق خويش و چنين دفتر فاني را وداع گفته بود. در كنارش با او به صحبت نشستم و گفتم (فمنهم من قضي نحبه ومنهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا) گفتم ميخواهم با تو عكسي داشته باشم صورت چون ماهش را بوسيدم و در كنار مزار پاكش با همرزم و هم بند مشترك مان, اكبر صمدي عكسي به يادگار انداختم.
انگار همين امروز بود كه آخرين بار پيش او رفتم و به او گفتم ميداني كه ميرويم تا باز هم بيش از بيشتر و صد بار و هزار بار بيشتر بجنگيم و پايداري كنيم آخر اين رسم و راه مسعود است كه تو خودت به آن وفا كردي. به صورتش نگاه ميكردم و او همان تبسم را بر لب داشت.
انگار همين امروز بود ساعت 8صبح 7مرداد حنيف (مجاهد شهيد حنيف امامي) را روبروي بنگال ايستاده بود، «خاكي بود» «خاكي و بي آلايش» با تكان دادن دست, خواستم توجه او را به خودم جلب كرده و سلام و عليكي كنم برگشت و نگاهي كرد و با تبسمي بر لب, دستش را بالا آورد و تكاني داد.
شايد داشت در آن لحظات با خدا صحبت ميكرد و من مزاحم شده بودم.
شايد داشت ميگفت: خدايا اميدمان تويي همه چيزمان تويي ما را در برابر خلقمان رو سفيد كن
شايد داشت ميگفت: خدايا با امام حسين در سرزمين او و با خود او پيمان بسته ايم كه لحظه يي از نابودي يزيديان دوران خميني و خامنه اي كوتاه نياييم
شايد داشت ميگفت: خدايا ما را در پناه خودت بگير و ناممان را بالا و بالاتر ببر
شايد داشت ميگفت: به تو خدايا، براي تو خدايا، به سوي تو خدايا، «بك يا الله لك يا الله اليك يا الله»
هرچه بود اما وفاي به عهد و پيمان بود و ساعاتي بعد هم او كه با تير خمينيان و يزيديان و شمريان در كنار همان مزار كه چنين معاويه صفتان زير و رويش كرده اند با قلبي شكافته به ديدار پيشواي آرماني اش شتافت
انگار همين امروز بود كه آخرين وداع را با او داشتم هيچ نگفتم فقط به او كه آنجا آرام اما پرخروش حاضر بود نگاه ميكردم تبسمي بر لب داشت، زيباترين تبسم. از او جدا شدم و در كنار يكي از درختان مزار ايستادم و روي تنة آن حك كردم
«ما باز خواهيم گشت، ما باز خواهيم گشت» مشتي خاك برداشته حركت آغاز كردم.
اما همين امروز صبح وقتي كه عكس حنيف و موسي را ديدم, زيباتر از هميشه بودند
خندان تر از هميشه بودند
ايستاده تر از هميشه بودند
جنگاورتر از هميشه بودند.
و گفتند
بگو, به همه بگو ما با خاك و سنگ خويش تا به آخر ايستاده ايم
بگو مگر تربت امام حسين را بارها شخم نزدند و نكاشتند و آب نيانداختند؟
بگو مگر سنگ مزار حنيف و علي اصغر و سعيد را 100بار نشكستند تا از خاطره ها محوشان كنند؟
بگو مگر موسي و اشرف مزاري دارند؟
بگو مگر 30هزار سر به دار مزاري دارند؟
بگو مگر قرار نبود كه ما چنان مليشياها صد صد و هزار هزار بي نام و نشان و فقط به نام پاك مسعود قدم در اين راه گذاشته و به عهد خويش وفا كنيم؟
بگو ما را چه با نام و نشان هر چه هستيم, ايستادگي است حتي با تكه سنگي و مشتي خاك.
بگو در آن سر دنيا نيز خواستند «الچه» را از خاطره ها محو كنند اما او به قلب ميليونها رفت و راه او تا همين لحظه برقرار و نامش را پيران به كودكان ميآموزند.
بگو مگر مسعود نگفت كه «مجاهد يك حق بيشتر ندارد و آنهم پرداخت است و پرداخت» و ما از او آموخته ايم و خوش و خرم به اينكه هر چه داريم ولو با سنگ و خاك با اين دشمن پليد در ستيزيم؟
بگو مگر سنگ مزار فروغ هاي جاودانه را دركنار امام حسين نشكستند؟
مگر با دكتر كاظم چه كردند؟
بگو و باز هم بگو.
بگو مگر از يزيد و خميني و خامنه اي و شمر و قاسم سليماني و حرمله و هادي عامري و همه مزدورانشان در داخل و خارج جز اين انتظار داريد؟
اما بگو هر چه كردند و باز هم بيشتر از اينش را اگر بتوانند بكنند, اما نميتوانند اين رسم را كه مسعود آموخته است از ما جدا كنند.
بگو ما را دو باره خواهند ديد
در «وسعت آبي دريا» و «در ستيغ كوه»
در كوچه و محله ها
در ميدانهاي رزم
درخيابانها و سنگرها
در هزاران هزار جوان
در «ارتش آزادي»
و در «نبرد آخرين»
و من سراپا گوش در اين «ديدار»
اين زيباترين ديدار و زيباترين تبسم بود كه بر لبان همه فروغهاي جاودان نقش بسته بود و من آنرا ديدم
محمد زند ـ رزمگاه ليبرتي
بهمن 1393