۱۳۹۳ بهمن ۱۹, یکشنبه

خاطرات زندان، سعيد ماسوري (قسمت هفتم)

فريدام مسنجر – يكشنبه 19 بهمن 93
خاطرات زندان، دکتر سعيد ماسوري زنداني سياسي 14ساله - خاطرات زندان و نيم نگاهي از درون (قسمت هفتم)
...شايد حوالي ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۰ بود که سراغم آمدند و گفتند وسايلت را جمع کن... طبعاً هيچ چيز ديگري غير از اين نگفتند... همه چيز به ذهنم خطور مي کرد... اعدام، دادگاه، بازجويي و... نگهبان آمد همه وسايل سلول پتو،ظرف و ... را تحويل گرفت... چند دقيقه بعد نگهبان ديگري آمد و همان دمپائيهاي پلاستيکي، شلوار شيرازي (شبيه شلوارکردي است) و پيراهن عجق وجق را که با آن مرا از اهواز به تهران آورده بودند به من تحويل داد وگفت: بپوش! ميدانستم که بايد از زندان بيرون برويم ولي کجا را نمي دانستم... از درب ۲۰۹ بيرون رفتيم يکي، دو نفر از همان تيمي که مرا از اهواز آورده بودند آمده بودند، از زير چشم بند متوجه حضور غلام حسين هم شدم ( از روي دمپايي و انگشت شست پايش او را شناختم) ما را بيرون سوار يک پرايد کردند... غلامحسين هم در ماشين ديگري بود... پس از مدتي به فرودگاه مهرآباد رسيديم... توي مسيرمتوجه شدم که ما را مجدداً به اهواز برمي گردانند... چون از صحبتهاي افراد اطلاعاتي که چرا خودتان را بدبخت مي کنيد، چرا همکاري نمي کنيد و دنبال زندگيتان نمي رويد و... اگر همکاري مي کرديد شما را همين جا نگه مي داشتند و دوباره به اهوازنمي فرستادند، معلوم شد که مقصد اهواز است... با همان سر و وضع و شلوار شيرازي،خلاصه شکل و شمايل يک قاچاقچي يا قاتل ما را وارد فرودگاه و سالن انتظار کردند.نگاههاي مردم از هر چيزي گزنده تر بود. گويي صداي تک تک آنها را مي شنيدم که باخودشان حرف مي زدند... بدبخت را ببين...!! همه هم ما را به يکديگر نشان مي دادند و وقتي از کنار ما رد مي شدند تا چند قدم به عقب نگاه مي کردند و ما را با نگاهشان تعقيب مي کردند... شايد سرزنش مي کردند شايد دلسوزي... قطعاً به جز قاچاقچي وخلافکار و مجرم هيچ تصور ديگري در مورد ما نمي کردند و لباسهاي ما هم اين تصور آنها را قطعاً تأييد و تقويت مي کرد... و اين نگاهها بود که چون خنجري در قلب جانم فرو مي رفت.هر چقدر تقلا مي کردم نمي توانستم به آنها نگاه کنم گويي از همه متنفر بودم... فضاي سالن انتظار صد برابر انفرادي برايم دردآورتر بود و دوست داشتم به همان سلول انفرادي بازگردم تا حداقل از تير اين نگاههاي مجرم انگارانه خلاص شوم...انگار نه انگار که ما همه چيزمان را از دست داده ايم براي يک قطره آزادي و يک قطره عدالت و حقوق انساني براي همين مردم... و حال اين نگاههاي تحقيرآميز...
اينگونه رفتم در فازي طلبکارانه از مردم که چرا قدر ما را نمي دانند... چرا فرق ما را ازيک مثلاً قاچاقچي تشخيص نمي دهند و... ولي آنچه را که به مردم نسبت مي دادم در واقع نيازها و درخواستهاي خودم از آنها بود که به شکل پرخاشگرانه (البته در ذهنم)به آنها نسبت مي دادم... اينجا هم از مواردي بود که بشدت در روحيه ام تأثيرگذاشت... با جو اعتياد و فساد و تباهي که در کشور بوجود آورده اند... مردم حق دارند به هر کس مظنون باشند تا چه رسد به اينکه اينها مي خواستند ما را همين گونه معرفي کنند يا بايد فرياد ميزدم و مي گفتم که سياسي هستم و نه قاچاقچي که شهامتش را نداشتم و يا اينکه مردم تقصيري ندارند...اين توضيح را اضافه کنم که در چنين شرايطي معمولا انبوهي تهمت و افترا به مردم مي بنديم که: نمي فهمند، ظلم پذيرند،قدر نمي دانند، مشغول زندگي خودشان هستند و غيره و... ولي هميشه معتقد بودم که اين صفتهاي نا روايي که مردممان مي بنديم انعکاس و بازتاب نا تواني ها، نا امي
دي ها وسرخوردگيهاي خودمان است و چون شهامت ديدن خودمان را نداريم و يا تصور ميکنيم که ما خيلي مايه گذاري کرده و هزينه داده ايم، ايراد را به مردم و فرهنگ مردممان نسبت ميدهيم... به همين خاطر وقتي چنين افکاري به ذهنم خطور مي کرد، مي فهميدم که اينها علائم آن است که خودم ظاهرا با مشکلاتي مواجه هستم( فکري يا محيطي) و بايد آن را به سرعت يافته و مقابله کنم... همانطور که قرآن هم اين را به زيبايي بيان کرده: إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُالشَّيطَانُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُوا...( آل عمران155) که اگر حتي شيطان هم فريبتان مي دهد به خاطر چيزهايي است که نزد خود نگه داشته ايد و او هم با همان تمايلاتتان شما را به انحراف مي کشاند... پس تقصير را گردن شيطان نيندازيد و خلاصه اينکه شيطان علت نيست بلکه آن تمايلات، خواسته ها و افکار خود شماست که زمينه آن را پيشتر فراهم کرده و نزد خود داريد...
حوالي ظهر بود يا چند ساعتي از آن گذشته بود که براي پرواز از سالن انتظار به طرف گيت مربوطه حرکت کرديم آنجا ديدم که مأموران اطلاعاتي سلاحهاي کمري و خشابهاي آن را در باجه اي تحويل دادند... حداقل يکي ازآنها را ديدم که اينکار را کرد و او نفر ارشد آن تيم اطلاعاتي بود... اينکه بقيه هم مسلح بودند يا خير را نمي دانم چون من اولين کسي بودم که از آنجا عبور کردم وبه طرف هواپيما رفتيم... آنقدر به لحاظ روحي تحت فشار بودم که اصلاً يادم نمي آيدکه کجا و چطور در هواپيما مستقر شديم تا اينکه در فرودگاه اهواز همان تيمهاي عملياتي اطلاعاتي ما را از آنها تحويل گرفتند نمي دانستم که آيا به همان زندان قبلي مي برند يا جاي ديگر... نهايتاً ديدم ما را به همان زندان قبلي بردند البته وقتي چشم بند زدند، هنوز به زندان نرسيده بوديم ... ولي وقتي رسيديم ، از درب ورودي و بعد حياط کوچک و بعد درب بند انفراديها متوجه شدم که همانجا هستيم، وقتي نگهبان مرا به سلولم ميبرد، پرسيد چرا دوباره ترا اينجا آوردند؟ گفتم نميدانم...همان سلول قبلي نبودم ولي وضع اين سلول هم درست مثل همان قبلي بود بدون کمترين تفاوتي... سکوت، کثيفي، خفقان و حال گرماي هوا... در ذهن آنچه را ديده بودم مرورميکردم،لحظات سالن انتظار فرودگاه، مردم، خانواده ها و وسائل سفر و... آنها کجا ميرفتند و ما کجا آمده ايم...واقعا چرا اين همه مصيبت را بر خودمان ميخريم...چرامن هم الان نبايد دنبال سفر تفريحي و خارج کشور و...باشم..!!؟؟ نميدانم شايد يکي دو روز گذشته بود که دوباره همان بازجو به سراغم آمد همان که روزهاي اول دست به زدنش خوب بود... دوباره يکسري برگه بازجويي جلويم گذاشت... نام... نان خانوادگي...اسم مستعار... گفتم: آنچه همان دفعه اول بهت گفتم همان است و چيزي ندارم که بگويم... دوباره همان تهديدها و... زياد طول نکشيد اين دفعه هم از کتک کاري خبري نبود... در آخر گفت: ديگر سراغت نمي آيم تا خودت التماس کني...و مرا به همان سلولم برگرداند و واقعاً هم تا حدود چهار ماه بعد نيامد... سلولهاي اهواز بسيار ترسناکتر از ۲۰۹ بود... گذشته از فضاي رعب آور آن که با کثيفي، سکوت،بي خبري،... تقويت مي شد همانطور که بازجو مي گفت هيچ کس حتي از زنداني بودن ما هم خبر نداشت... يعني ما رسماً اصلاً وجود نداشتيم... بهمين خاطر هر بلايي مي توانستند بر سرمان بياورند... لذا غير از شرايط بواقع غير انساني آنجا ... هر بار که صداي پاي نگهبان از دور شنيده مي شد، هر بار که صداي درب ورودي بند شنيده مي شد و هر بار که درب سلول بصدا درمي آمد خصوصاً اگر نصف شب ياحوالي صبح بود و يا هر ساعتي غير از زمان بندي توزيع معمول صبحانه، نهار و شام...يک احتمال، احتمال بردن براي اعدام بود... بسيار تلاش مي کردم خودم را خونسرد و محکم نگه دارم ولي به واقع اضطراب و دلهره آن که قلبم را به تمامي فرو مي ريخت،واقعاً چيزي از لحظه اعدام کم نداشت... آنقدر اين صحنه ها تکرار شده بود که حتي الان بعد از ۱۴ سال که حکم اعدام لغو و محکوم به ابد شده ام، هنوز هم فراموش کرده ام حالت طبيعي يعني چه...!! راستي کسي که مرگ را هم پذيرفته چرا چنين لحظاتي دارد؟؟ فهم و درک خودم را از اين مسئله در صفحات بعد خواهم نوشت. طي اين مدت يکبار هم من و غلام حسين را براي تمديد بازداشت به دزفول بردند... چون قرار بازداشت را در آنجا تمديد مي کردند... يعني دادگاهمان آنجا بود، نمي دانم شايد محل دستگيريمان جزو آن حوزه بود... وقتي در آنجا منتظربوديم براي اولين بار فرصتي شد که چند دقيقه با غلام حسين صحبت کنم... اينکه بازجوئيها چگونه بوده، چه چيزهايي مي خواستند و چه چيزهايي گفته ايم... آنجافهميدم که غلام حسين هم چيزي نگفته... و روحيه اش خوب بود... چون قبلاً هم در دهه شصت زندان رفته و ۷-۶ سال هم آنموقع زندان کشيده بود، تجربه داشت و يکسري سفارشها کرد... ولي گفت اوضاع خيلي متفاوت است آنموقع نگهبانان هم واقعاً وحشي و آدم کش بودند... مأموران اطلاعاتي موقع نهار ما را به يک خانه بردند... از خانه هاي امنشان بود... همان خانه هاي امني که خيلي چيزها راجع به آن شنيده بودم... ولي اينجا در واقع براي توقف و استراحت خودشان بود، بنوعي يک پايگاه بود چون کساني آنجا کار مي کردند و غذا هم آماده بود، اتفاقاً يک چلوکباب آوردند که خيلي هم چسبيد... احساسي را در ميان اين تيم هاي اطلاعاتي مي ديدم که گويي خيلي چيزها راجع به ما به آنها گفته اند ولي ما را از نزديک نديده و مي خواستند چيزهايي از زبان خودمان بشنوند... گويي باور نمي کردند که کسي بدون دريافت چيزي (مثلاً پول،...)چنين کارهايي بکند و بعد هم در زندان براي اعدام آماده باشد... انگار خودشان باخودشان درگير بودند. يکي از آنها بچه انديمشک بود و لري با من صحبت مي کرد، جزو همان تيمهايي بود که موقع دستگيري ما حضور داشته بود وجريان را کامل براي من تعريف کرد که ما ورود شما را مي دانستيم (همان قاچاقچي گفته بود) از همان لحظه اي که از “لنج” پياده شديد شما را تعقيب مي کرديم،ولي چون حواستان جمع بود منتظر شرايط مناسب بوديم... حتي يکبار که براي ماشين ايستاده و کفشهايت را واکس ميزدي، از کنارت رد شديم، ديديم که باز آماده ايي... باز هم صرفنظر کرديم...طوري بما گفته بودند که فکر مي کرديم قرار است “رامبو” را دستگير کنيم... ۱۳ ماشين شما را به نوبت و به شکل تعقيب و مراقبت، دنبال مي کردند... بعد هم شروع کرد از زاويه قومي و لُري وارد شدن و اينکه از شماها چون مي دانند اهل جنگ و باغيرت و... هستيد استفاده مي کنند و...شما هم جوان،پاک و غيرتي اينجا هم که مي آييد حاضر نيستيد کوتاه بيائيد... خلاصه خيلي با من خودماني شده بود و دلسوزانه حرف ميزد، شايد هم ميخواست قدري هندوانه زير بغلمان بگذارد البته بي تأثير هم نبود ولي زيادي تابلو بود، به همين خاطر وقتي وارد اين فاز مي شد حرف را قطع و فرارمي کردم... اطاقي که در آن بوديم يک اطاق تقريباً ۴×۳ بود که کف آن قالي و چند پشتي هم به ديوار تکيه داده شده بود، يک سرويس بهداشتي داشت و مجموعاً تر وتميز و مرتب بود، شايد يکي از مراکزي بود که بهآن ستاد خبري مي گفتند... حوالي ساعت ۲ يا ۳ بعدازظهر بود که بطرف اهواز راه افتاديم... فکر مي کنم هوا تقريباً تاريک شده بود که به زندان رسيديم و ما راتحويل زندان دادند... و روز از نو روزي از نو... سلولهاي تاريک وخفه، هواي داغ و شرجي... انتظار انتظار و انتظار... روزي درب سلولم باز شد، قبل از باز کردن درب سلول هميشه درب مي زدند و اعلام مي کردند، چشم بندت را بزن و سرت را پائين بگير! بعد درب باز شد... بازجو بود... گفت: حرفي براي زدن نداري... گفتم: نه... (آخرقرار بود من به او بگويم بيا و التماس کنم... هنوز به آنجا نرسيده بودم) بدون اينکه چيزي بگويد درب را بست و رفت، از چهار ماه پيش اين اولين بار بود که مي آمد... چند روز بعد حوالي ظهر بود که دوباره درب باز شد... پيراهنت را دربياور...زير پيراهنت را هم دربياور... ميخواهم ببرمت بيرون جلوي آفتاب... نگهبان بود که اينها را مي گفت... چشم بندم را زدم، مرا به حياط خلوت پشت سلول برد، همان درب ورودي... پنج يا ده دقيقه جلوي آفتاب ايستاده بودم که يکي به نگهبان گفت: ببرش! صداي همان بازجو بود... مدتها بود که آفتاب نديده بودم...هيچگاه هواخوري نميدادند... موهايم مي ريخت وچشمهايم واقعاً تحمل آن ميزان نور را نداشت... وقتي به سلول برگشتم ديدم همه وسايلم بهم ريخته، چيزي جز ۲ پتو و يک بشقاب و ليوان و قاشق پلاستيکي نداشتم ولي معلوم بود کسي آنها را جابجا و پتوها را زير و رو کرده بود...شايد فکر مي کردند چيزي دارم و يا يک بازرسي معمول بود... وقتي برگشتم... گفتم چي شده... خوب است که اين درب هيچگاه باز نمي شود... نکند فکر مي کنند اسلحه يا بمب مي سازم... نگهبان با کمي دلسوزي گفت:حالا آن پتوها را بده تا پتوي نو برايت بياورم و همين کار را هم کرد و ۲ عدد پتوي نو برايم آورد... نگهبانها در اينجا برخلاف ۲۰۹ هفتگي تغيير مي کردند، يعني يک تيم آنها مي آمد در همانجا مستقر مي شد تا هفته ديگر. فکر ميکنم روزهاي يکشنبه شيفتها عوض مي شد.به تدريج نگهباها هم با ما آشنا شده بودند...يکي از آنها به نسبت بقيه خيلي متفاوت بود و گاها شب که شيفت اوبود برايم ميوه هم مي آورد...خصوصا که مدتها بود ميوه هم نخورده بودم... البته نگهبانان بشدت از همديگر مي ترسيدند و هيچکدام جلوي ديگري با زنداني خوش رفتاري نمي کردند، ولي به تنهايي آنقدرها بد نبودند... خصوصاً جلو بازجوها خيلي بي رحم و مقرراتي خودشان را نشان مي دادند. گفتم که شيفت ها هفتگي تغيير مي کرد و ۲ شيفت بودند، ترکيب هر شيفت هم فکر مي کنم ۵-۴ نفر بودند... ولي افراد مشخصي غذا و احتياجات روزانه زندانيان را رسيدگي مي کردند... به همين خاطر من يکي از آنها رابيشتر نمي ديدم چون فقط او بود که غذا مي آورد يا به دستشويي مي برد و از اين قبيل کارها... يا بعضاً براي آرايشگاه... که اين نگهبان مخصوص در هر شيفت يکي بود،جديداً يک کليد در هر سلول گذاشته بودند که اگر با نگهبان کار داشتي... مثلاً دستشويي و... ميتوانستي آنرا فشار دهي به فاصله چند دقيقه نگهبان مي آمد، ظاهراً فشار دادن کليد شماره سلول را در اطاق کنترل روشن مي کرد... در آن زندان تعداد زيادي زنداني نبود، آنچه که مطمئن بودم غلام حسين بود ومن و يکنفر ديگر که ميدانستم او هم اتهامش "مجاهدين" است، چون موقعي او را به دستشويي ميبردند صداي غل و زنجير پايش را ميشنيدم. در ضمن از سوراخ زيرين درب پاهاي زنجيرشده اش پيدا بود و اين علامت اتهامش بود ولي نميدانستم کيست اما بعدها فهميدم"سعيد.ش" است و شايد يکي، دو نفر ديگر چون چرخ غذا جاهاي ديگر هم توقف مي کرد. بعدها فهميدم که "ح.ک" را هم مدتي به آنجا آورده بودند... يکباربه همان نگهبان گفتم: تو کُرد هستي؟... گفت: نه... چون فارسي حرف زدنش خيلي لهجه داشت... دقيقاً خاطرم نيست که گفت اهل کجاست، از او خواستم برايم يک نهج البلاغه بياورد. قبول کرد... خيلي خوشحال شدم... چند دقيقه بعد برگشت... گفت: درب کتابخانه بسته است کليدش دست کسي ديگر است که الان نيست، وقتي آمد برايت مي آورم... حوالي غروب بود که يک مفاتيح برايم آورد... گفتم مفاتيح نمي خواهم،اينجا مفاتيح هست. نهج البلاغه مي خواهم... گفت: مگر فرقي مي کند!!؟؟ ابتدا جا خوردم... بعد گفتم آخه اون حرفهاي حضرت علي است، خيلي بهتر است... رفت و دوباره آمد اين بار نه نهج البلاغه بلکه کتاب امام علي نوشته عبدالفتاح عبدالمقصود را برايم آورد. گفت: اينهم از حضرت علي(و ياد آوري کرد که کتابها را جلو چشم نگذار و نگو من آورده ام...!!). با وجوديکه کتاب را خوانده بودم(فکر ميکنم جلد ۴ کتاب بود) انگار دنيا را بهم داده بودند... گفتم همين يکي بود؟ گفت: نه، مگر چند تا مي خواهي؟... گفتم هر چند تابياوري من مي خوانم... گفت: بگذار شام را بدهم باز هم برايت مي آورم... در پوست خودم نمي گنجيدم... شام را آورد... با اشتهايي چندين برابر هميشه شام را خوردم...چون هميشه در حين شام خوردن به اين فکر مي کردم که تا صبح چکار کنم... اگر چه صبح هم چيزي تغيير نمي کرد و عزا ميگرفتم که چطور به شب برسانم... ولي به هر حال اينها شاخصهاي تغيير بود که يکنواختي را قدري بهم ميزد... خلاصه شام را خوردم... منتظربودم که هم برايم سيگار بياورد و هم کتاب... سيگار و فندک در يک سبد بيرون سلول به ديوار نصب بود... ناگهان درب باز شد و چند جلد کتاب برايم آورد و گفت هر وقت اينهارا تمام کردي بگو تا باز هم برايت بياورم... حالا يک سيگار هم بکش و براي خودت صفاکن...!! اصلاً برايم مهم نبود که کتاب چيست و موضوعش کدام است... مهم اين بود کها مشب بعد از شام کاري براي انجام دادن داشتم... آنهم کتاب خواندن يکي از کتابها کتاب الميزان بود... تفسير قرآن علامه طباطبايي... که بعدها به ترتيب يا بدونترتيب جلدهاي ديگري از آن را هم برايم آورد. يکي هم مثلاً کتابي از دستغيب بود...الان اسمش را بخاطر نمي آورم... ولي حتي در آن شرايط هم وقتي آنرا خواندم حالم رابهم زد... يعني حتي در آن شرايط هم که زمان و وقت ارزش پشيزي را هم ندارد، خواندن آن کتاب وقت تلف کردن بود... از آن روزديگر شرايط انفرادي قدري تغيير کرد... براي کتاب خواندن هم برنامه ريزي مي کردم...ديگر وقتي ورزش مي کردم، عموماً نزديک غروب و اذان مغرب تمام مي کردم، زنگ را براي دستشويي(که حمام هم داشت) فشار مي دادم... مرا براي وضو و دستشويي آنجا ميبردند... (معمولاً ترا داخل دستشويي مي کردند و درب را از پشت مي بستند و مي رفتند وقتي کارت تمام مي شد زنگ آنجا را هم مي زدي،نگهبان مي آمد و به سلولت برميگرداند)به سرعت دوش مي گرفتم و بعد هم سطل زباله را تخليه ميکردم و پارچ پلاستيکي را پرآب مي کردم و زنگ را براي برگشتن بصدا درمي آوردم... نماز ميخواندم و منتظر شام ميشدم... شام را که مي آوردند يکي از کتابها را جلويم مي گذاشتم و در حين جويدن وقورت دادن غذا يکي دو خط از کتاب را مي خواندم... همين باعث مي شد که در حين غذاخوردن به مشکلات، شرايط فعلي، آينده مبهم و تيره وتار و عموماً به مزه غذا فکرنکرده، ذهن سرگرم مطلب کتاب شود، اينطوري حتي اشتهايم به غذا هم بيشتر مي شد چون روحيه ام را تحت تأثير مي گذاشت... بعد از شام هم ليوان چاي را که گرم نگه داشته بودم (با پيراهن و پتويم مي پيچاندم تا در فاصله خوردن شام سرد نشود) مينوشيدم،منتظر مي شدم تا سهميه سيگار شام را بگيرم... با رشته هاي پتو يک ريسمان نازک بافته بودم و در طول آن ۱۰ تا ۱۵ گره زده بودم و بشکل تسبيح با آن بازي مي کردم،بهمين خاطر بعد از شام با تسبيح شروع به قدم زدن در اطاق مي کردم تا نگهبان مي آمد و سيگارم را ميداد... بالذتي کامل سيگارم را مي کشيدم و به سراغ مطالعه ميرفتم...حوالي ساعت 10:30 ــ 11 شب، همه سلولها را تک به تک دستشويي مي بردند چون بعد ازساعت ۱۱ شب که خاموشي بود و چراغها را خاموش مي کردند تا فردا صبح موقع اذان ديگرخبري نبود و دربها قفل مي شد. ( اهواز تنها جايي بود که چراغهاي سلول انفرادي هم خاموش ميشد). به محض اينکه چراغها خاموش ميشد سلول تبديل به جهنمي ميشد که تداوم آن تا صبح به طول مي انجاميد...ابتدا در تاريکي سلول قدم ميزدم...هجوم افکار لحظهاي مجالت نمي دهد...اين ساعتها را چطور به صبح برسانم،دراز ميکشيدم...خوابم نميگرفت...دوباره بلند ميشدم قدم ميزدم...سعي ميکردم مطالبي که از کتاب خوانده بودم بخاطر بياورم...دقايقي بيشتر نميتوانستم متمرکز باشم... مجددا دراز ميکشيدم...افقي،عمودي بر سلول...باز هم نميشد...غرق افکارم ميشدم از لحظه دستگيرشدن، پيش از آن... دوران کودکي... حوادثي که اتفاق افتاده...خانواده،مسيري را که اين ساليان آمده ام،اگر چنين ميشد يا چنان...چهره خيلي کسان در برابرم ظاهر ميشد،هرکدام چه ميکنند؟من بايد چکار کنم،چگونه اين وضعيت جهنمي را که گويي پاياني ندارد را دوام بياورم...چرا بايد دوام بياورم...همين روزها اعدامم ميکنن...اينها که براي اعدام کردن محدوديتي ندارند...لحظه اعدام خودم را تصوير ميکردم...چقدر نياز داشتم که يک سيگار بکشم...دوباره و چند باره بلند ميشدم...هيچ جوري نميتوانستم بفهمم ساعت چند است(اهواز حتي نگهبان هم تا صبح ديگر نمي آمد)...زمان اگر متوقف نشده پس چرا صبح نميشود...دوباره دراز ميکشيدم،پاهايم را در شکمم جمع ميکردم...پتويي که بعنوان بالش استفاده ميکردم را مي چرخاندم از اين طرف به آن طرف...به پهلو ميخوابيدم...به پشت...صداي زوزه ايرکانديشن آهنگي جنون آور را يکسره بر مغزم فرو ميکوبيد...هفته ها و ماهها و حال ميگويم سالها، کابوس اين شبها را ساعت به ساعت، آري ساعت به ساعت سپري کرده ام به همين خاطر ميگويم که سلول انفرادي بي ترديد جنايتي است بعضا هولناک تر از اعدام که متاسفانه هنوز جدي گرفته نشده...!!