۱۳۹۳ اسفند ۱۷, یکشنبه

پروژه هاي انهدام يك جنبش و خط سرخ مقاومت مصطفي نادر ي -انفرادي زندان گوهردشت پايان انجمن نجات ايران

انفرادي زندان گوهردشت



در زندان گوهردشت در اوايل كه وارد شديم(اواخرسال 61)، مدتي دو نفره در يك سلول بوديم، در سلول يك روشويي و يك توالت فلزي بود هر بار براي استفاده از توالت نفر بايد رو به ديوار ميشد، همينكه در يك سلول انفرادي دو نفر انداخته بودند هدفي جز شكستن نفرات نداشتند. بعد از مدتي نفر هم سلولي من كه از زندان گرگان منتقل شده بود ،دوباره به گرگان برگرداندند. و من تنها در سلول ماندم. براي اينكه تنوع در سلول انفرادي ايجاد كنم، هرچند وقت يكبار كاري ميكردم كه نگهبانان مرا به بيرون بيرند و كتك بزنند و خود درد و كتك براي من تنوع بود. دو سه بار مرا به تاريكخانه بردند كه تاريكخانه محلي بود كه مثل يك كمد، وقتي درب آن بسته ميشد، درب به صورت من ميچسپيد كه هيچ جايي براي تكان خوردن نداشت، و هر بار 24 ساعت آنجا سرپا بودم، و تاريكي مطلق بود. بعد از 24 ساعت وقتي كه پاسدار درب را باز ميكرد، من از خستگي به زمين مي افتادم، وقتي به سلول برميگرداندند و چشم بندم را برميداشتند، تا چند دقيقه نميتوانستم چشمم را باز كنم چون نور به چشمم فشار مياورد و مجبور بودم كه كم كم چشمم را باز كنم، حتي نوري كه از پشت پلكهايم حس ميكردم، آبريزش شديد در چشمم ايجاد ميشد. به مدت سه سال من در انفرادي گوهردشت ماندم و بعد(درسال 64) به سالنهاي فرعي گوهردشت رفتم.

شامگاه نوزده بهمن 1360


درشامگاه 19بهمن من در اتاق دربسته سالن يك آموزشگاه در اوين بودم كه شب اخبار  تلويزيون را بازكرده بوديم كه ديديم  صحنه شهادت موسي را نشان داد
ولاجوري مصطفي رجوي را در بغل گرفته بود.
ما تقريبا سي نفربوديم  ويك جعبه خرما داشتيم كه بالاي پنجره اتاق بود. وقتي خبر را شنيديم همه ساكت شده بودند و توي فكر فرو رفته بودند. چون چند فردي كه اشتباهي دستگيرشده بودند درميان مابودند و به تمام افراد اطمينان نداشتيم كسي باكسي صحبت نمي كرد. ولي درهمين موقع يك نفر جعبه خرما را برداشت و بين همه به صورت دست به دست مي چرخيد و همه حتي آن چند نفر كه احتمالا سياسي نبودند و ازدستگيري خود خيلي ناراحت بودند، خرما برداشتند و خوردند. درهمين حال برخي ازما زير لب فاتحه مي خوانديم
.
در اواخر سال 60 درهمين اتاق دربسته سالن يك  بودم
كه چند نفر جديد را به اتاق ما آورند، و در مورد شب 19 بهمن  از آنها سوال  كردم كه چطوري خبردار شديد و چكاركرديد؟ يكي دو نفر  كه الان اسمشان يادم نيست گفتند از اتاقهاي ما چند نفر را كه حكم اعدام داشتند و حاضر به مصاحبه قبل از اعدام نشده بودند صدا كردند و ديگر نيامدند و  ما از پاسداري سوال كرديم كه اگر آنها منتقل شدند وسايل آنها را بياييد تحويل بگيريد، پاسدار درجواب به ما گفت كه آنها با موسي ديدار داشتند و بعد هم پيش آنها رفتند، وسايل آنها را پشت در بگذاريد. ما فهميدم كه همان شب آنها را براي ديدن پيكرهاي موسي و اشرف وديگرشهداي 19بهمن برده بودند و شايد فكرمي كردند با ديدن اين صحنه بشكنند و مصاحبه را بپذيرند ولي  با واكنش انقلابي مواجه شده و آنها را اعدام مي كنند. تعدادشان 12 نفر از دو اتاق بودند.

يادآوري چند گزارش


پاسخ قاطع محمد رضا صادقي به‌لاجوردي

نوشته محمدصادق صادقي- نشريه مجاهد 534 تاريخ 18بهمن 1379

شب 19بهمن در زندان اوين سلول101، آموزشگاه سالن‌5 بودم. ساعت 7 ـ8 شب بود كه صداي مزدوران بلند شد. بلند‌بلند مي‌خنديدند و مي‌گفتند ديگر تمام شدند. كنجكاو شده بوديم كه چه اتفاقي افتاده كه مزدوران اين‌قدر با خوشحالي سازمان را تمام‌شده تلقي مي‌كنند. بعد از مدتي انتظار بالاخره خبر را شنيديم. در آن لحظه اولين چيزي كه در ذهن من و همهٌ زندانيان مجاهد ديگر بود اين بود كه خدا را شكر برادر مسعود سالم است. ما را بر‌سر پيكر شهيدان بردند. لاجوردي گفت اين اجساد را كه مي‌بينيد موسي و اشرف هستند. در‌ميان ما مجاهد قهرمان اكبر طريقي هم بود. لاجوردي مي‌دانست كه اكبر، اشرف و موسي را مي‌شناسد. چند‌بار از او سؤال كرد «اكبر اين موسي است؟ مطمئني خود موسي است؟ اين اشرف است؟» اكبر در‌حالي كه با خشم به او نگاه مي‌كرد، جواب داد: «اسدالله! مطمئن باش يكروز تو بايد پاسخ اين كارهايي را كه مي‌كني بدهي». با اين جواب اكبر، پاسداران به‌سرش ريختند و شروع به كتك‌زدنش كردند. اما او مانند بسياري از مجاهدين ديگر شجاعانه مقاومت كرد و بعدها نيز در رديف شهيدان مجاهد خلق قرار گرفت. بعد از آن شب، خبر از بندهاي ديگر برايمان رسيد كه تعدادي از بچه‌ها را به‌خاطر احترامي كه به‌پيكر شهيدان گذاشته بودند اعدام كرده‌اند. از‌جملهٌ اين شهيدان، برادر خودم هم محمدرضا صادقي بود كه بعداً جسدش را در يكي از قطعه‌هاي بهشت‌زهرا دفن كردند.

حماسه بيژن كامياب‌شريفي

و اداي احترام به پيكرهاي شهيدان
نوشته حجت ابراهيمي - نشريه مجاهد شماره 890دوشنبه 15بهمن 1386

روز نوزده بهمن60 در حالي‌كه چشم‌بند داشتيم، ما را وارد اتاقي كردند. صداي يكي از مزدوران مي‌آمد كه مي‌گفت بنشينيد و كسي با كسي حرف نزند! چشم‌بندهايتان را برداريد! فقط تلويزيون را نگاه كنيد. وقتي چشم‌بندم را بالا زدم، متوجه شدم كه در آن اتاق 35 تا 40نفر هستيم. روبه‌روي ما يك تلويزيون بود كه حسين‌زاده جنايتكار، معاون لاجوردي و مجيد قدوسي، از شكنجه‌گران معروف اوين، در دوطرفش ايستاده بودند و وسط جمعيت هفت‌هشت‌نفر كابل به‌دست ايستاده بودند. خبر و فيلم صحنه شهادت اشرف و موسي را پخش كردند و درحالي‌كه بسياري از بچه‌ها از خشم لب مي‌جويدند، حسين‌زاده گفت، الان سيگار بگيريد و شيريني هم بعداً.
وقتي شروع كردند به توزيع سيگار، نفرات اول و دوم و سوم سرشان را پايين انداختند و سيگار نگرفتند. اما چهارمي از همان رديف اول مثل يك‌گلوله از زمين بلند شد و با شعارهاي مرگ بر خميني درود بر رجوي خودش را به پنجره اتاق كوبيد. او هم مثل همه ما تصور كرده بود كه پشت پنجره پرده‌هاي كركره است، اما فقط شكل كركره داشت و آهني بود. درحالي‌كه تمام شيشه‌ها در‌هم‌شكسته بود و او تمام صورتش خون‌آلود بود، به وسط اتاق افتاد و پاسداران او را از اتاق بيرون بردند. از اين‌جا كه ديدند طرحشان شكست‌خورده. توزيع سيگار را قطع كردند و مدام تهديد مي‌كردند كه تكان نخوريد! ناگهان يكي از بچه‌ها به‌سوي حسين‌زاده حمله برد و شعار مي‌داد يا حسين، يا زهرا؛ مرگ بر خميني درود بر رجوي. در‌حالي‌كه با حسين‌زاده گلاويز بود، او را به‌سمتي كشيد كه يك‌ميز قرار داشت و در‌حال شعار دادن سرش را به‌ميز مي‌كوبيد. پاسداران چنان سراسيمه شده بودند كه در داخل اتاق تيراندازي هوايي كردند و او را از آن‌جا بيرون بردند. در‌حالي‌كه ما را زير شلاق گرفته بودند چشمهايمان را دوباره بستند و هر‌كدام از ما را به‌سوي اتاقهاي شكنجه بردند. تا ساعت 4‌صبح شلاق‌زدن و شكنجه در اتاقهاي مختلف ادامه داشت.
روز بعد فهميديم كه تعدادي از بچه‌ها را بالاي سر اشرف و موسي برده بودند و از آنها خواسته بودند كه به پيكر شهيدان اهانت كنند. بسياري از بچه‌ها به پيكر شهيدان اداي احترام نظامي كرده بودند. از‌جمله مجاهد شهيد بيژن كامياب‌شريفي به‌پاي اشرف و موسي افتاده بود و خاكپاي آنها را بوسيده بود كه همان‌جا به‌دستور لاجوردي او را به رگبار بسته بودند.

حماسه جعفر هاشمي

نوشته كاظم مصطفوي- نشريه مجاهد  شماره 402-5مرداد77

جعفر واقعيت است. نو، خلاق، جوشان، سرشار و پويا. به‌او نگاه كنيم! در اين روزگار، كه «مقاومت» افسانهٌ برباد‌رفته‌يي شده و تسليم را با هزار خروار رنگ مي‌خواهند به‌عنوان ارزش به‌خوردمان بدهند، وقتي به‌اين سرو سرفراز نگاه مي‌كنيد خود را جنگلي از سرو نمي‌يابيد؟ يكي از شاهدان معجزه نوشته است:  «هميشه مي‌گفت: "بايد طوري باشيم كه وقتي مزدوري به‌سلولمان ‌آمد نه‌تنها ما از او نترسيم؛ بلكه بايد او از ما بترسد". يك روز در تماس با بچه‌ها(به‌وسيله مورس) گفت: "من فردا بايد به‌سالن ديگري منتقل شوم. در آن‌جا با يك نفر ديگر بايد تماس بگيرم. شما هم اگر با من كار داشتيد در آن‌جا با من تماس بگيريد". وقتي كه از او پرسيديم تو از كجا مي‌داني كه به‌آن‌جا منتقل مي‌شوي؟‌گفت: "قرار نيست آنها مرا ببرند، من بايد كاري كنم كه ناچار شوند مرا به‌آن‌جا ببرند» و بعد افزود: «مجاهد خلق بايد پرواز بكند"».
راستي اگر اين «سربازهاي كوچك» وارسته و فروتن را كه هنر پرواز را اين چنين نيكو آموخته‌اند از دنياي خود حذف كنيم جهان چه معنايي خواهد داشت؟ جز حاكميت مشتي خوك و گراز و كرگدن به‌نام خميني و رفسنجاني و خامنه‌اي و خاتمي و لاجوردي و آخوند مغيثي كه در گوهردشت نسل جعفر را به‌صلابه كشيده است. به‌هرحال، و جدا از تمايل و خواست ما، جعفر به‌عنوان واقعيت جديد غيرقابل انكار به‌كار خود ادامه مي‌دهد. و به‌رغم همهٌ ناباوريها خون «تغيير» در رگها فوران مي‌كند و روانها صيقل يافته‌تر و سالمتر قد مي‌كشند. داستان را دربند برادران از زبان يكي از شاهدان بخوانيم:  «به زودي حرفهاي جعفر تأثير خودش را روي همه ما گذاشت. اولين تأثير روي روابط دروني خودمان بود. اين رابطه‌ها آن‌قدر نزديك شد كه هر يك به‌راحتي توسط نامه مشكلات و مسائل خود را با او مطرح مي‌كرديم. بالاخره او به‌ما پيشنهاد كرد براي اين‌كه مسائلتان را بتوانيد حل كنيد همگي بايد انقلاب كنيد. تأكيد كرد انقلاب كردن هم يك مسألهٌ فردي نيست. بايد در حضور ديگران و با كمك جمع انقلاب كرد. خيلي از بچه‌ها در جا پذيرفتند. عده‌يي هم پس از اين‌كه چند جلسه در نشستهاي انقلاب شركت كردند ‌پذيرفتند. در آن شرايط با وجود سركوبهاي رژيم روحيه‌ها فوق‌العاده بالا بود. به‌لحاظ روابط دروني خيلي به‌هم نزديك شديم و كدورتها از بين رفته بود».
به اين ترتيب ديگر با يك جعفر رو‌به‌رو نيستيم. با جعفرهايي مواجهيم كه تا ديروز ده نفرشان در مشهد با او همراه و همدل شده بودند، و امروز با انبوهي از زنان و مرداني كه پيام انقلاب را شنيده و پرواز را آموخته‌اند.
هرچند گفته‌اند پرنده مردني است و بايد پرواز را به‌خاطر بسپاريم. اما نبايد فراموش كرد كه در راهي كه جعفر برگزيده است نهراسيدن از مرگ و پذيراي آن شدن خود پرواز پروازهاست. از اين رو پرندهٌ ما براي اين كه انبوه پرندگان ديگر آسمان را پر از پرواز كنند هميشه پذيراي مرگي بود كه خود پرواز است. مرداد سال67 فرا مي‌رسد. دجال كفن‌پاره پس از 8‌سال جنگ خانمانسوز در حضيض درماندگي و سفلگي فراموش مي‌كند كه قول داده بود تا خشت آخر تهران دست از جنگ برنخواهد داشت. نسل بيشماران جعفرها در ارتش مريم جام‌زهر آتش‌بس را كه به‌حلقومش مي‌ريزند. كابوس! كابوس! كابوس سرنگوني تماميت دجال را به‌لرزه در مي‌آورد. به‌تلافي، فرصت براي يك نسل‌كشي شقاوت‌آميز غنيمتي مي‌شود كه نبايد از دستش داد. نسل جعفرها را اگر نه در بيرون از زندان كه حداقل در داخل آن بايد از ميان برداشت. سوداي اين خيال از سالهاي قبل در روح شرير دجال زنده بود. اما به‌هر دليل نتوانسته بود. اما، حالا، با استفاده از شرايط بعد از آتش‌بس، فرصتي نادر پيش آمده است. و خميني در اين گونه تيزهوشيها گرگ باران خوردهٌ بي‌همتايي است. فرمان قتل‌عام صادر مي‌شود. هركس كه «اتهام» خود را «مجاهد» بگويد بايد به‌دار آويخته شوند. نسل‌كشي سياه با بي‌رحمي تمام آغاز مي‌شود. 25 تا 30هزار زنداني مظلوم و بي‌دفاع به‌دار آويخته مي‌شوند. آن چنان كه حتي صداي وليعهد دجال هم در‌مي‌آيد. با اين حساب تكليف جعفر و يارانش پيشاپيش روشن است. اگر از ديگران سؤالي دربارهٌ اتهامشان مي‌شود، از او و ده يار و همسفرش اصلاً سوالي هم نمي‌كنند. صبح اولين روز قتل‌عامها در گوهردشت، يعني 6مرداد67، در صدر ليست اولين كساني كه نامشان خوانده مي‌شود آنان هستند. لحظهٌ پرواز نهايي فرا رسيده است. و جعفر، كما اين كه دكتر محسن و كمااين كه 9‌يار بي‌نام ونشان ديگرشان، بي‌درنگ پر مي‌گشايند. صحنهٌ آخر را يكي از زندانيان برايم نوشته است:  «خيلي از بچه‌ها در حال سرود خواندن شهيد شدند. از جمله مجاهد شهيد جعفر هاشمي و محسن فغفور… وقتي آنها را براي اعدام مي‌بردند، گفتند ما با شعار "مرگ برخميني‌ـ‌ درود بر‌رجوي" به‌استقبال طناب‌دار مي‌رويم. جعفر و ساير بچه‌هاي تبعيدي مشهد را به‌حياط آوردند. پيراهن چهارخانه‌يي به‌تن داشت. هيچ‌كدامشان اجازه ندادند پاسداران كوچكترين كاري انجام دهند. خود جعفر رفت وضو گرفت و بعد همگيشان نمازجماعت خواندند. در آخرين لحظه خودش پاسدار را كنار زد، در بزرگ حياط را كشيد از آن‌جا سرودخوانان به‌سمت "سالن مرگ" رفتند».

اين‌بار من مي‌خوانم: «در عشق دو ركعت نماز است كه وضوي آن راست نيايد الّا به‌خون». و از خود مي‌پرسم نام جهان من چيست؟ جعفر؟ محسن؟ نه اكنون ديگر نمي‌خواهم حتي نام آنها را بياورم. جهان من، يكي از همان «سربازهاي كوچك»ي است كه حتي نامشان هم در هيچ گزارشي نيامده؛ اما آموزگار پروازند‌.