من و 8 نفر ديگر در مراسم رژيم شركت نميكرديم، و
توابها را دست مي انداختيم و يك بارهم در موقع سينه زني شب عاشورا كه چراغهاي بند را
خاموش كرده بودند، ازفرصت استفاده كرده و توابهاي بند را كتك زده بوديم. توابها هم گزارشي از ما داده بودند و يك روز حاج
داودد رحماني رئيس زندان گوهردشت آمد و در
حاليكه دم در بند ايستاده بود، پاسداران اسم ما 8 نفر را خواندند و بعد ما را به زيرهشت
واحد يك بردند. در آنجا پاسدار مربوطه اسم مرا صدا زد، جلو ميزي رفتم كه حاج داوود
پشت آن نشسته بود، او سؤال كرد حاضري توبه كني و در بند مصاحبه كني تا تورا دوباره
به بند ببرم، گفتم نه چرا اين كار را بكنم؟
گفت منافق جرم تو اين است كه تواب ها را مسخره
ميكني و شب عاشورا آنها را زدي . من جواب دادم كه آنها خودشان داشتند سينه زني ميكردند
و خودشان خودشان را ميزدند و من هم به كمكشان رفتم كه در اين لحظه پاسدارها شروع به
زدن من با لگد و مشت كردند و گفتند كه منافق مسخره بازي درمياوري؟
بعد حاج داوود گفت كه اينجا هم منافق بازي ميكني و درست جواب نميدهي و
مسخره بازي ميكني. حاج داوود در ادامه گفت
رئيس اينها تو هستي؟ گفتم كه رئيس چي هست؟ گفت چرا به تو ميگويند رئيس؟ گفتم بچه ها
فيلمي ديدند و ميگويند تو شبيه رئيس در آن فيلم هستي. بعد شروع كردند به كتك زدن من و مرا به گاوداني واحد يك انداختند. گاوداني محلي زيرهشت
واحد يك، كه بعد از اينكه درب را باز ميكردي 6 پله پايين ميرفت و مساحت آن تقريبا دونيم
در شش متر بود و ته اتاق دو نصفه ديوار كشيده بودند، يكطرف آن توالت و يك سوراخ وسط
آن كرده بودند و يك شير آب هم داشت. در آنجا 65 نفر بوديم و دو ماه ونيم ما در آنجا مانديم و روزي يك تكه نان
و تقريبا يك قاشق برنج به هر نفر ميدادند، چون زيرزمين بود نم خيلي زيادي داشت، ديوارهاي
آن تقريبا خيس بود، بچه ها در آنجا به دليل گرسنگي همه در مورد غذا صحبت ميكردند، و
باعث شده بود كه همه معده درد بگيرند، با هم صحبت كرديم و قرار گذاشتيم كه كسي راجع
به غذا صحبت نكند. چند بار بعضي از بچه ها
به دليل ضعف جسمي حالشان بد ميشد، ما در ميزديم كه به بهداري ببرند، وقتي كه در زديم
و گفتيم يكي حالش بد است و بايد به بهداري برود، پاسدار ميگفت بيرون بيايد، وقتي كه
بيرون ميرفت، پاسدار در را مي بست، پاسداران او را كتك ميزدند و دوباره در را باز ميكردند
و ميگفتند كه به بهداري برديم و ميخنديدند. چند بار در اين مدت دوماه ونيم ، پاسداران
در را ميزدند و گفتند كه هركس كه آدم شده و حاضر به مصاحبه است ، ميتواند به بند بازگردد
ولي كسي حاضر به مصاحبه نشد، به دليل سرما شير آبي كه آنجا بود يخ زده بود، يك قابلمه
كوچك براي گرفتن غذا داشتيم وگفتيم كه شير
آب يخ زده و آب نداريم. او گفت كه هركسي كه
آب ميخواهد مصاحبه كند و به بند برود. يكي از بچه ها گفت كه اينجا مگر صحراي كربلا
است كه آب نميدهيد و او قابلمه را گرفت كه آب بياورد. چند لحظه بعد آمد و قابلمه را
به ما داد كه در قابلمه برف و يخ بود. و گفت بگيريد و در را بست و ما براي آب كردن
آن پتو دورش پيچيديم وقتي كه آب شد، داخل آن پر از خاك و خاشاك بود. اين شرايط دوماه ونيم طول كشيد و همه از گرسنگي كلي وزن كم كرده
بودند، در طول روز نفرات به خاطر گرسنگي و رطوبت شديد ازحال مي رفتند، خلاصه بعد از
دو ماه و نيم ما ر ا صدا كردند و 65 نفرمان را داخل ماشين حمل گوشت به زندان گوهردشت
به سلولهاي انفرادي منتقل كردند.