۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

شعر «به فردا»


شعر «به فردا» («به گلگشت جوانان، یاد ما را زنده دارید، ای رفیقان«)
سرودۀ «محمد زُهَری»، در سوگ شهیدان پاکباز قیام 30تیر 1331:
«به گلگشت جوانان ،
یاد ما را زنده دارید، ای رفیقان !
که ما در ظلمت شب،
زیر بال وحشی خفّاش خون آشام،
نشاندیم این نگین صبح روشن را،
به روی پایۀ انگشتر فردا .
و خون ما،
به سرخیّ گل لاله،
به گرمیّ لب تبدار بیدل،
به پاکیّ تن بی رنگ ژاله،
ریخت بر دیوار هر دیوار کوچه،
و رنگی زد به خاک تشنۀ هر کوه؛
و نقشی شد به فرش سنگیِ میدان هر شهری ...
و این است آن پَرَند (=حریر) نرم شَنگرفی (=سرخ)
که می بافید؛
و این است آن گل آتش فروز شمعدانی،
که در باغ بزرگ شهر می خندد؛
و این است آن لب لعل زنانی را
که می خواهید؛
و پرپر می زند ارواح ما،
اندر سرود عشرت جاویدتان؛
و عشق ماست لای برگهای هر کتابی را
که می خوانید.

شما یاران نمی دانید،
چه تبهایی تن رنجور ما را آب می کرد؛
چه لبهایی، به جای نقش خنده، داغ می شد؛
و چه امّیدهایی در دل غرقاب خون، نابود می گردید.
ولی ما دیده ایم اندر نمای دورۀ خود،
حصار ساکت زندان،
که در خود می فشارد نغمه های زندگانی را؛
سر آزادمردان را فراز چوبه های دار؛
و رنجی که اندرون کورۀ خود می گدازد آهن تن¬ها،
طلسم پاسداران فسون، هرگز نشد کارا؛
کسی از ما، نه پای از راه گردانید،
و نه در راه دشمن گام زد.
و این صبحی که می خندد به روی بام¬هاتان
و این نوشی که می جوشد درون جام¬هاتان
گواه ماست ، ای یاران!
گواه پایمردی¬های ما؛
گواه عزم ما؛
کز رزم¬ها
جانانه تر شد!
          تهران، 19 دیماه 1331»