۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

در انتظار لحظه موعود



برگرفته از ایران  افشاگر ،  فرزاد اتراک، 29 دسامبر 2015
لینک به منبع :
در جوانی در دبیرستان علاقه زیادی به ریاضیات و فیزیک داشتم ولی در کنار آن به نوشتن داستان از وضعیت روز محله و محیط زندگی می‌پرداختم. خودم نمی‌دانستم و دنبالش هم نبودم که بدانم کیفیت کارم چیست ولی یک روز که دبیر ادبیات از من خواست که انشاء بخوانم به دلیل اینکه هیچ انشایی آماده نداشتم یکی از داستان‌هایم را که در دفترم داشتم خواندم و خیلی مورد تشویق قرار گرفتم و دبیرمان سبک آن را مشابه چند نویسنده معروف دانست و پس‌ازآن بیشتر مشتاق نوشتن شدم ولی... دیپلم گرفتن و دانشگاه رفتن من مصادف شد با سال 57 و انقلاب و امیدها و آرزوها و... دیگر وارد جامعه شده و فکر و علائق فردی به حاشیه رفت و خوشبختانه در مسیری قرار گرفتم که هرلحظه و پیوسته مشتاق و سربه‌راه همان معلم، مربی، راهبر و همه‌چیزم هستم که دستم بگرفت و پابه‌پا برد و راه سرفرازی و وفای به پیمان نشانم داد... بگذریم آمدیم و آمدیم تا هفته قبل که هنوز داشتم خرابی‌ها و ویرانی‌های 80 موشک کشتارجمعی را جمع می‌کردیم و ساک و وسایل را از زیر آوار بیرون می‌کشیدیم که صدای عده‌ای را به فارسی شنیدم و متوجه شدم وزارت اطلاعات همان مأموران نیروی تروریستی قدس را که در اشرف مورد مصرف قرار داده بود، مجدداً از زباله‌دانی بیرون کشیده و تعفن وجودشان دوباره محیط را آلوده می‌کرد. درد لم گفتم زهی بی‌شرمی و به دنبال آن خیلی احساس نیاز می‌کردم که چند سطر بنویسم ولی این بار نه برای رضایت فردی بلکه دقیقاً جوابی و شهادتی به تاریخ. وقتی استارت زدم متوجه شدم که مزدوران اسم مرا نیز صدا می‌زنند و دیگر درنگ نکردم... قبل از هر سخنی با خواننده این سطور بجاست بگویم من متولد سال 1338 و 56 ساله هستم و تأیید می‌کنید که آدم در این سن نیازی به پند و نصیحت و... ندارد. و پیشاپیش مشخص است صحنه اساساً موضوعی خانوادگی نبوده و کسی من عندی و فی سبیل الله بعد از 30 سال، یکهو هوای دیدار فرزند یا خواهر یا برادر یا.. نکرده و به اختیار به عراقی که غرق در بمب و موشک و کشتار است نمی‌آید. پس موضوع چیست؟ وضعیت مالی خانواده ما اساساً خوب نبود ولی پدرم کمتر می‌گذاشت آن را حس کنیم ولی در بیرون زندگی طبقاتی و تبعیض و... را در هر ترددی در خیابان می‌شد دید. خیلی از همشاگردی‌هایم را می‌دیدم که علاوه بر تأمین هزینه درس، خرج زندگی مادر و خواهر و برادرانشان را هم می‌دادند و در کلاس همیشه یا خسته بودند و یا به دلیل نداشتن زمان یا مکان برای درس خواندن زیر تیغ معلم بودند. و مسئله‌ای بنام عدالت اجتماعی گوشه ذهنم بود. سال 57 با یک جزوه مخفی در دانشگاه بنام «آنان که مرگ را برگزیدند» دفاعیات و زندگینامه بنیان‌گذاران و کمیته مرکزی سازمان مجاهدین خلق را خوانده و گمشده خودم را پیدا کردم. بحث آزادی و جامعه بی طبقه در کاکل آن بود و از آن موقع بذری در وجودم کاشته شد که مرا از مقاطع مختلف عبور می‌داد. اولین انتخابم در تحصیلات بود. بعد از همه بدبختی‌ها در دانشگاه پلی‌تکنیک تهران در رشته الکترونیک قبول‌شده و می‌توانستم یک مدرک مهندسی که از بچگی رویایم بود را در جیب داشته باشم، ولی شرط آن برایم این بود که نه‌تنها چشمم را به تبعیض و نابرابری جدید و دیکتاتوری مذهبی و آمدن شیخ و خلیفه بجای شاه که اختیارات بیشتری در دست‌وپا بریدن و اعدام و سنگسار و راه‌اندازی جنگ و کشتارهای میلیونی پیداکرده ببندم، بلکه همکاری هم بکنم و این، اولین نقطه‌ای بود که من آگاهانه هیهات گفته و بعدازآن کتک خوردن و دستگیری و فشار را به جان خریدم. بعد از 30 خرداد 60 دیگر هرگونه کار غیرحرفه‌ای و حاشیه‌ای را کنار گذاشته و با همان سنت امام حسین و خون شهدایی که با بسیاری از نزدیک کارکرده بودم و به دست پاسداران و عمله خلیفه ارتجاع در زندان یا در خیابان به شهادت رسیده بودند، به سمت مجاهدین و بعد منطقه مرزی و ارتش آزادی شتافتم. در این سالیان در دو چیز هیچ‌گاه دچار شک و شبهه نبوده و نشدم، یکی اینکه تا کجا کاخ یزید و ابن زیاد و خلیفه جماران در یک سمت تاریخ بوده و یکدست عمل می‌کنند و از این‌طرف تا کجا مسیری که برادر مسعود درراه جامعه بی طبقه توحیدی رسم کرده واقعی و در همان سمت پاسخ به خون انتقام نا گرفته امام حسین است. بارها و در هر مقطع که مبارزه کمی سخت می‌شد، برادر مسعود چراغ خاموش می‌داد و من و همه مجاهدین با سری بلندتر و در مداری بالاتر بازهم انتخاب و راه را باایمانی محکم‌تر ادامه دادیم. سال 67 در جریان قتل‌عام‌ها دو برادرم فرهاد و فرخزاد اتراک در زندان‌های اوین و اصفهان اعدام شدند، درحالی‌که هیچ‌کدام دست به سلاح هم نبرده بودند و تنها جرمشان هواداری از مجاهدین بود، و به دنبال آن مزدوران به خانه ما مراجعه و به پدر و مادرم گفته بودند: «هر سه پسرت را به درک واصل کردیم» که البته منظور از سومی من هستم که در عملیات کبیر فروغ جاویدان شرکت داشتم و حالا در کمین لحظه مناسب نه‌فقط برای خون انتقام ناگرفتة فرهادها و فرخزادها، بلکه برای پاسخ شایسته و مجاهدی به همه جنایت‌ها و خون‌های به‌ناحق ریخته شده، با شوری وصف‌ناپذیر، طی طریق کرده و لحظه‌شماری می‌کنم. بنابراین قابل‌تصور است که حال و هوای آن‌ها چگونه باید باشد. پدر و مادری که ماهی یک‌بار در سرما و گرما و با انبوهی در بدری و سر دواندن باید به زندان‌های مختلف برای ملاقات می‌رفتند. در عبور از انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین همه مجاهدین رویین‌تن شدیم و این مسیر طولانی را باقدرتی که از آن می‌گرفتیم با سرفرازی آمدیم و لحظه مره آن را مدیون خواهر مریم هستیم که آنتی‌تز بنیادگرایی مذهبی آخوندها بوده و هست و من به‌عنوان یک مجاهد خلق که سنگینی وظیفه و مسئولیت بهروزی خلق و میهن را که در سرنگونی خلیفه ارتجاع سمبلی زه می‌شود، بر روی شانه‌های خود احساس می‌کنم، در مواجهه با هر ابتلایی، بر انتخاب روز اولم پای می‌فشارم. سالیان گذشت تا به اشغال عراق توسط آمریکا به‌عنوان بهترین هدیه به خلیفه ارتجاع در تهران رسیدیم و طبعاً دیگر شرایط مثل قبل نبود و دولتی دست‌نشانده تهران آمده بود و ازاینجا بود که لحظه مره باید انتخاب می‌کردم. دیگر جنگ رودررو بود از مزدوران وزارت اطلاعات که جلو درب اشرف به فحاشی 

و تهدید و قتل و گلو بریدن و... با 320 بلندگو می‌پرداختند، تا مزدوران جنایتکار رژیم آخوندی همچون صادق محمدکاظم قاتل
و احمد خضیر قاتل و... چندین حمام خونی که به راه‌انداختند. این‌ها هیچ‌کدام خلق‌الساعه نبود و هرکدام با یک پروسه ورود خانواده‌های وزارتی و آماده‌سازی شرایط و بعد جنایت... در این شرایط دیگر ماندن خودبه‌خودی در این کانون مقاومت و مبارزه معنا داشت و بها می‌طلبید و انتخاب‌های جدید می‌خواست و بودند کسانی‌که خیانت کرده و رفتند ولی من و ما که ماندیم دیگر برای رژیم جایت کار حاکم بر ایران خار در گلو و ناقوس مرگ و سرنگونی خودش هستیم. پس بی‌مهابا نقشه برای جنایت‌های بعدی داشت. در پی یک سلسله توطئه بین‌المللی به لیبرتی آمدیم که به‌ظاهر TTL ولی در باطن برای پاشاندن این تشکیلات پولادین بود و من و تک‌تک مجاهدین با انتخاب لحظه مره چه برای آب و برق و سوخت و غذا تا مقاومت در برابر موشک‌باران و جنایت‌های رذیلانه رژیم و مزدوران دولتی و محلی‌اش، جانانه ماندیم و الگوی استقامت شدیم. به‌راستی ایستادگی و مقاومت درجایی که در هرلحظه کار فردی یا غذا خوردن و حتی استراحت امکان فرود آمدن موشک هست، آیا می‌توان به‌زور یا بقول آن نماینده تهی‌مغز مالکی جنایتکار، موفق ربیعی با شستشوی مغزی کسی را نه یک روز و دو روز بلکه سالیان در اینجا نگه داشت؟ بله، اگر چاه باطل آخوندها این‌قدر عمیق است، باید که ستیغ قله حق هرچه سر به فلک کشیده‌تر باشد و بقول مصدق کبیر که در دادگاه‌های نظامی می‌گفت: «مسلک من، مسلک سیدالشهداست...از همه‌چیز خود می‌گذرم، نه زن‌دارم، نه پسر، نه دختر و نه هیچ‌چیز دیگر، فقط وطنم را در جلوی چشمانم دارم.» باید که این راه را به هر قیمت رفت. هنوز چهره شهدایی که در این موشک‌پرانی‌ها شهید شده‌اند از علی احمدی و مفید ربیعی تا جواد نقاشان و خواهر نیره و ... جلو چشمم است و هرکدام عزمم را جزم‌تر و مصمم‌تر کرده‌اند که راهشان را تا سرنگونی خلیفه ارتجاع ادامه بدهم و جانانه پای آن ایستاده‌ام. و اما وقتی بحث خانواده پیش می‌آید، 4 سال است که خانواده مجاهدین مستقر لیبرتی در کشورهای مختلف می‌خواهند به لیبرتی بیایند ولی سفارت عراق ویزا نمی‌دهد. آن‌ها که قبل از سپردن حفاظت اشرف به دولت جنایتکار قانون!! به‌صورت خودجوش به عراق آمده‌اند در بازگشت دستگیر و یا مثل علی صارمی و محمدعلی حاج آقایی و.. شهید شده و یا در زندان زیر شدیدترین شکنجه‌های جسمی و روحی و زیر اعدام هستند. خودروهای مواد غذایی ما در سیطره‌های مختلف فرودگاه گیرکرده و برمی‌گردند. هیچ‌کدام از وکلای ما اجازه آمدن به لیبرتی را ندارند و حتی سناتور توریسلی را راه نمی‌دهند ولی یکهو یک ماشین مأمور نیروی تروریستی قدس را تحت نام خانواده بار زده و جلو لیبرتی خالی می‌کنند. این برای هر آدم بی‌طرفی اگر نخواهد چشم و گوش خود را عمداً ببندد هزار و یک معنا دارد!! به‌راستی بعدازاین سالیان خانواده من کیست و کجاست؟ بله همان مادرانی هستند که جلو زندان اولین دنبال فرزند و یا حتی تحویل گیری جنازه او هستند و جنایتکاران دریغ می‌کنند. خانواده من مادر داعی و مادر دشتی بود که طاقت نیاورده و به خیل شهدا پیوستند، خانواده من دکتر ملکی، اولین رئیس دانشگاه تهران بعد از انقلاب است که در قفای آزادی می‌گریست و شجاعانه جلو این دیکتاتوری قد علم کرد. آری خانواده مجاهدین صفی به قدمت 120 هزار شهید است، از علی صارمی که بعد از دیدار فرزند در اشرف دستگیر و اعدام شد، جعفر کاظمی و محسن دگمه‌چی و محمدعلی حاج آقایی و غلامرضا خسروی، بله این‌ها خانواده‌های من هستند، و مادر ستار بهشتی و مادران قیام و آن اشرف نشانانی که در گرما و سرما با اعتصاب غذا و تظاهرات و.. در سرتاسر دنیا به افشای جنایات این رژیم مشغول‌اند.بله همه ما خانواده‌دار هستیم و مملو از احساسات و عواطف، و این عاطفه‌ها تا جایی است که آلت دست وزارت اطلاعات خلیفه ارتجاع نشده باشند، و اگر فردی خواسته یا نخواسته در این توطئه کثیف واردشده و دستان جنایتکارانی را بشوید که مستقیم یا غیرمستقیم در خون خواهران و برادرانم می‌باشند، در صف دشمن مردم، و سهیم در تمام جنایات آن‌ها بوده و من از این رجس و پلیدی تحت هر نامی من‌جمله خانواده برائت می‌جویم. و همان‌طور که در زیارت عاشورا می‌خوانیم: «.. لعن الله‌امه قتلتک.. و لعن الله‌امه اسرجت و الجمت...» خدا لعنت کند هرآن که اسباب کار جنایات آخوندها را آماده کرده و برای موشک‌پرانی و.. اسب زین کرد و من در جنگم با هرآن که بوی رژیم را بدهد. بله قاتلان مردم ایران بایستی بدانند که به‌کارگیری این مأموران درپوش خانواده نه‌تنها خللی در عزم و اراده‌ام در جنگ با رژیم ضد بشری ایجاد نخواهد کرد، بلکه ایمانم را به حقانیت مسیری که انتخاب کرده‌ام بیشتر و بیشتر خواهد کرد و عشقم را به رهبری‌ام که روزگار دجالان را سیاه کرده و رعشه سرنگونی بر اندامشان انداخته، افزون‌تر و متقابلاً کینه‌ام را به دین‌فروشان و وطن‌فروشان عمامه‌پیچ و بی عمامه، صدچندان خواهد کرد و افتخار می‌کنم که عضو سازمانی هستم که خلیفه ارتجاع را به این روز فلاکت‌بار انداخته که این‌چنین از آن وحشت دارند. خدا را شکر می‌کنم و به خودم می‌بالم که در رکاب این رهبری هستم که به من فرصت جنگیدن با دجالان را داده و خدا را به این‌همه نیکی و خیر شکرگزارم.

                                   فرزاد اتراک