۱۳۹۵ فروردین ۳, سه‌شنبه

پیام نوروزی سعید شیرزاد زندانی سیاسی از زندان گوهردشت



تاریخ :22مارس 2016:
دلتنگ بوی مهربان دستهایتان حبس می کشیم
سلام بچه ها
سلامی با ٧ رنگ از سین های هفت سین، سلامی از جنس روزهای گمشده ی کودکیتان…



بچه ها می خواستم این نامه را برای یکی از دوستانم بنویسم که نامش زینب جلالیان است و داستان زندگی اش شبیه خیلی از شماهاست و فقر و محرومیتی را که در آن بزرگ شد همگی با آن بزرگ شده ایم، می خواستم برای او بنویسم که در سنین کودکی اش برای تن ندادن به ازدواج مثل خیلی از دوستان شما از خانه اش فرار کرد، ولی به جای فرار به خیابان های گرگ زده ی ستمگران به کوهستان قندیل پناه برد که هم درسش را بخواند و هم به اسارت گرگ ها تن در ندهد و امروز در پس سالها فرار اسیر دیوارهای بلند زندان ماکو شده است.  ولی از زینب می گذرم برای آنکه می دانم این روزها که حتی چشمانش به سوی ندیدن می 

رود، دلش هفت سین است برای شما که نوروز و امید فردایش هستید و به احترام زینب با کمی غلط املایی و انشائی و به همان زبان صحبت کرد، ساده و بدون کلمات فلسفی و به دور از شعر و نثر برای شما می نویسم.  باز هم سلام به شما آشناهای شوش و دروازه غار و پاسگاه نعمت آباد، این روزها که بوی نوروز و بهار خیابان ها را فرا گرفته است برای ما بزرگ شدگان در فقر نوروز هم روزی است مثل دیگر روزهای سال که به جای شادی، غم سفره های خالی و بوی کهنگی کیف و کتابهای پاره شده و از سال قبل برایمان به ارث رسیده و شما آنجا در میان خاک و خل های هرندی و من اینجا اسیر دیوارهای بلند گوهردشت، شما آنجا کنار تمام محرومیت ها و حقوق انسان فراموش شده و من دلتنگ بوی مهربان دستهایتان حبس می کشم.
از دلتنگی گفتم و می خواهم از خاطرات روزهایی بگویم که به وسعت خلیج و خزر ندیده یتان دلتنگ آنروزهایم. شاید برای خوانندگان این نامه که با شما غریبه هستند سوال شده که چرا به جای تبریک و شادی این روزهای بهاری از دلتنگی برایتان می نویسم؟! برای آنکه تا وقتی که کنارتان نباشند و دستان پینه بسته و کودکی گمشده یتان را از نزدیک نبینند هیچ وقت به جواب نخواهند رسید.
دلم برای خانه کودکیتان تنگ شده است، همان جا که سال ها قبل به واسطه امیر امیرقلی برایم آشنایی ابدی شد و این روزها رفیق من و معلم دیروز شما هم در اوین گرفتار است و دلتنگشم و دلتنگ قاسم ١٣ساله آنروزها که تیزی قمه اش را هنوز بر زیر گلویم احساس می کنم وقتی که خاتم مسئول مددکاری بود و شیطنت هایتان را پشت مهربانی او قایم می کردید با دلهره آمد و از قاسم گفت که با بنزین و آتش جلوی در بود و بعد هم تیزی قمه اش روی گردنم…
دلتنگ لحظه های دلهره آوری که آب جوش را بر بالای سر هنگامه همان دختر لوس ولی مهربان خانه کودک گرفتید و دلهره ای که همان لحظات ما را تا خیس کردن خود با خودبرد.
دلتنگ ساعات بعد از جشن نوروزم وقتی که نوجوانان و کودکان محل در گوشه ای از پارک الکل خورده بودند و با تگریهایشان خانه کودکرا به گند کشیدند، همان نیم وجب هایی که قدشان به یک متر هم نمی رسید جلوی خانه کودک صف کشیدید و دوستانمان را کتک زدید و ما از ترس کتک خوردن و تیزی چاقوهایتان ساعت ها خودمان را آنجا محبوس کردیم برای آنکه با بچه محل هایتان بر سرمان نریزید.
دلتنگ شیشه شکاندن ها و داد و هوارهای حسن و فحش دادن هایش و دلتنگ سالهای ٨۶ و ٨۵ و سیاوش نیم وجبی ٧-٨ ساله که با سن کمش همه را کلافه کرده بود و چند وقت پیش همان سیاوش کوچولو در درگیری با پلیس آماج چندین گلوله قرار می گیرد و حسرت نداشتن حتی شناسنامه ای که با خودش تنها حسرت بدیهی ترین حقوق یک کودک را که هویت اش است به خاک برده ،دلتنگ رفیق آنجا و روزهای نوروزتان و رفیق سالهایم، علی و دامونش هستم که برای شما هم رفیق بود به اسم دیوسالار.
دلتنگ عمو حمیدتان هستم که حتی در لباس سربازی اش هر روز ساعات پس از نگهبانی اش را با همان لباس سیاه و سفید دریایی در کنارمان بود و هیچ وقت تنهایمان نگذاشت. عمو حمید شما رفیق حمید خودم که در تمام این سالها با دغدغه ی شما لحظه به لحظه زندگیش را با شما تقسیم کرد.
دلتنگ خانم مرمر که مهربانی هایش را با همه یمان به اشتراک می گذاشت او که به قول خودتان حتی اسمش هم اسم بچه پولدارها بود و کل تهران را هم می گشتی هم نامش را پیدا نمی کردی.
دلتنگ آبجی کوچولو و مهربانتان خانم پگاه عزیز که خنده های همیشگی اش هم با شما تقسیم شده بود دلتنگ خستگی های بی حد و مرز آقا ابوالفضل که در خلوتتان و به دور از حضورش او را آقا درازه خطاب می کردید دلتنگ رفاقت صمیمیتان با آقا آشور و به خنده ایتان در کانال ترکی زدن…
دلتنگ خداحافظی و گودبای پارتی عمو فرهاد که خاطرات سالهای جوانی اش با آنجا پیوند خورده است و دلتنگ آقا پاداشی که با وجودش لحظه ای آنجا کثیف نمی ماند و دلتنگ لقمه های نان و پنیرش که
برایمان درست می کرد.
دلتنگ پچ پچ ها و طعنه هایتان وقتی که در چشمهایمان خیره می شدید و می گفتید شما بچه پولدارها… و جمله ای که مثل پتک با تمام عقده های روزهای گمشده کودکیتان بر مغزمان تیغ می کشید و نابودمان می کرد…
دلتنگ خنده ها و باورنکردن هایتان وقتی داوطلب بودنمان را توضیح می دادیم و می گفتید دیوانه ایم چرا که برای کار کردن باید پول گرفت و امروز در این نامه می گویم که جواب همه آن ساله ها رفت و آمد به کوچه پس کوچه های آنجا را با بزرگترین پاداشها گرفیتم که ارزشش فراتر از تمامی سکه های طلاست.
وقتی که آنیتا کوچولو خودش داوطلب شده بود که مجموعه را می چرخاند و علیرغم تمام محدودیت ها و محرومیت هایی که مثل شما داشت، خبر دانشگاه رفتنش بهترین هدیه تمام آن سالها برای من و دوستانم بود، وقتی که شنیدم مرضیه با وجود تمام مشکلاتی که با آن دست و پنجه نرم می کنید و با بافتن دستبند کمک خرج خانواده اش، پزشکی قبول شده بود و چه خبری بهتر از این برای سالها زحمت کشیدن داوطلبین آنجا…
آره بچه ها وقتی که جبار خودش داوطلب و معلم کلاس های درس جمعیت شد و شهرام از لابه لای خیابان های دودگرفته بهاران خودش و انسانیت را پیدا کرد و وقتی که سعید افیون را زیر پاهایش له کرد و به زندگی بازگشت، دستمزد تمام آن سالهای ما بوده است که از آن خوشحالیم.
دلتنگ خاله آمنه که برای همه مان دوست داشتنی تر از همه بود و عاشقانه برای تمام مهربانیهایش دوستش داریم و دلتنگ عمو محمد کچلتان که مگر می شود به دوست داشتنش حسودی نکرد.
دلتنگ عمو علی و صمیمیتش و پیرمرد غرغرو و بداخلاق ولی دوست داشتنیمان عمو خیاط، دلتنگ خاله اعظم و خاله مریم مهربونتون و دلتنگ عمو اکبر سیبیلو و همیشه اخمو و باز هم دلتنگ دو رفیق و دو همسر عمو حسین و خاله افسانه.
بچه ها با کمی غلط املایی و انشایی از دلتنگی هایم برایتان گفتم باید بگویم که برای تمامی این دلتنگی ها، حسرت فرار کردن آن روزها از دوربین عکاسی، دلتنگی هایم را چند برابر کرده است که اگر فراری نبود حداقل می شد دلم را به ن عکس ها خوش کنم و آن ها را به دیوار سلولم بزنم و غم های نشسته در چشم هایتان و شادی جشن های خانه کودکی جمعیت دفاع را در عکس هایتان بار دیگر برای خودم مرور کنم…
بچه ها این نامه را اگرچه بهانه اش نوروز بود ولی در بی ربطی تمام و سادگی جملاتش که هیچ ربطی به نوروز نداشت را با تمام دلتنگی هایش به پایان می رسانم که نوروز بدون شما برایم بی معناست و به جای خداحافظی برایتان می نویسم : تا دیدار…
سعید شیرزاد – زندانی سیاسی زندان گوهردشت (رجایی شهر کرج
٢٨/اسفند/١٣٩۴