۱۳۹۵ تیر ۲, چهارشنبه

بررسی ومروری برسی خرداد پاسخ به ضرورت تاریخ - قسمت اول



بررسی ومروری برسی  خرداد پاسخ به ضرورت تاریخ - قسمت اول

منبع : خامنه ای خلیفه ارتجاع ، ژوئن 2016

در جستجوی حقیقت



در این سلسله مقاله‌ها می‌خواهیم سری به تهران قبل از 30خرداد1360بزنیم. می‌خواهیم ببینیم آن سالهای اول بعد از انقلاب، در ایران به‌طور عام و تهران به‌طور خاص، چه خبر بوده است. آیا آن موقع هم فضای سیاسی و اجتماعی ایران، مثل حالا بود یا نه؟ آیا بهتر بود؟ بدتر بود؟ مردم و به‌خصوص جوانان چه‌کار می‌کردند؟

این را می‌دانیم که آن موقع‌ بیکاری و فقر کمتر بود. نان سنگک دانه‌یی یک تومان بود. دلار حدود 37 تومان! روزنامه‌ها و مجله‌ها آزاد بودند و از این قبیل... اما می‌خواهیم بیشتر بدانیم.

در سفری به ‌خاطره‌ها و یادهای ماندنی آن روزها، از جلوی دانشگاه تهران شروع می‌کنیم؛ خیابان انقلاب، اواخر سال 57 و اوایل سال 58 است. چیزی از پیروزی انقلاب نگذشته است. شاه رفته و خمینی آمده است. اگر دقیق‌تر بگوییم، شاه رفته اما خمینی هنوز درست و حسابی مستقر نشده است. این تاریخی هم که الآن به آن برگشتیم، تنها وقتی هست که مردم توانستند بهار آزادی را با همه‌ی وجودشان حس کنند. به این ایام کوتاه‌مدت می‌گویند «بهار ایران».

باز هم دنیای خاطرات جلوی دانشگاه: کتاب‌فروشی‌ها، بحث آزاد، صدای سرود گروه‌ها، تبلیغ کتاب‌های مختلف و... آدم باورش نمی‌شود که ایران ما هم یک روزی این‌طوری بوده! جوانانی که دارند کتاب و روزنامه می‌فروشند، در واقع روزنامه فروش دوره‌گرد نیستند. دخترها و پسرهایی هستند که از سر و وضعشان معلوم است که باید دانش‌آموز و دانشجو باشند. هر کدام هم هر فکر و عقیده‌یی که دارند را تبلیغ می‌کنند. همه‌جور هستند: شهری، روستایی، دانشجو، کارگر، با حجاب و بی‌حجاب! عجیب است! این همه کتاب؟ این همه تنوع فکری؟ آدم یاد «هایدپارک» لندن می‌افتد! اصلاً به جهان سوم نمی‌خورد!  

اگر چه که عمر آن بهار خیلی کوتاه بود، با کمی پایین و بالا، حدود «یک ماه»! ولی به هر حال بهار بود، بهار آزادی. هنوز اعدام‌های خیابانی راه نیفتاده بود. شلّاق‌زدن وسط میدانها و آونگ جنازه به جراثّقال‌ها در خیابانها هنوز مد نشده بود! هرازگاهی یادآوری این قبیل خاطرات خوب است. چرا که به ما یادآوری می‌کنند که: بهار سیاسی ایران یک واقعیت بوده! یعنی روزی هم بوده که آخوندها جرأت نداشتند مردم را قلع و قمع کنند.

اما افسوس، افسوس که آن بهار خیلی زود تمام شد!

بهار ایران از همان ابتدا، به سرعت شروع به خزان کرد. به فاصله‌ی کمی دوباره زندانها از جوانان پر شد. دوباره سرکوب و کشتار به خیابانها برگشت. اولین قربانی‌ها هم زن‌ها بودند و مجاهدین! خمینی از زنان انقلاب، با شعار «یا روسری یا توسری» قدردانی کرد! مجاهدین هم با حمله به دفاترشان در یزد، کاشان، تربت حیدریه، قم و با قلع و قمع هوادارانشان مورد تقدیر قرار گرفتند!

این خط کار نزدیک به دو سال و چند ماه ادامه پیدا کرد؛ تا سرانجام خمینی با تسویه‌ی تمامی آثار انقلاب از جامعه، حکومتش را در خرداد 60 یک پایه کرد و... به این ترتیب، همه‌چیز تمام شد!

خمینی: «غلط می‌کنی قانون را قبول نداری! قانون تو را قبول ندارد. باید قانون را قبول کنی! ولو خلاف رأی شما باشد، برای این‌که میزان اکثریت است و شورای نگهبان و.. اگر می‌خواهید از صحنه بیرونتان نکنند، بپذیرید قانون را... به جای نطق و نامه‌ی سرگشاده و از این مزخرفات، برگردید به اسلام! وگرنه منزوی می‌شوید

و به این ترتیب، ما از دیکتاتوری وابسته‌ی شاه به دیکتاتوری قرون‌وسطایی خمینی نقل مکان کردیم! به همین سادگی! و مملکت هم دچار بلایی شد که هنوز که هنوز است داریم می‌بینیم!



از زبان شاهدان آن روزها

یک شاهد: «ما شمال بودیم، از تقریباً عید 60 تا اواخر اردیبهشت، یعنی طی دو ماه یا کمی بیشتر، حدود 10-15نفر از بچه‌های هوادار سازمان را توی شمال و جاهای دیگر شهید کرده بودند. وضع از حکومت نظامی زمان شاه هم بدتر شده بود»

«فعالیت سیاسی رسماً از 30خرداد به بعد ممنوع شد؛ ولی در عالم واقع برای مجاهدین از سال قبلش ممنوع شده بود. از اواخر 59 اصلاً نمی‌شد یک اطلاعیه پخش کرد! به جز توده ـ اکثریتی‌ها که متحد رژیم بودند، اصلاً کسی اجازه نداشت کتاب و نشریه‌ی گروهش را پخش کند! پاسدارها برای جلوگیری از پخش یک اطلاعیه‌ی تک برگی، به‌راحتی آدم می‌کشتند! پخش نشریه که دیگر یک عمل انتحاری محسوب می‌شد!»

«... خرداد که چه عرض کنم، کلاً بهار سال60، فصل خیلی سختی بود. رژیم اجازه‌ی کوچک‌ترین حرکتی را به هیچ‌کس نمی‌داد. حزب‌اللهی‌ها در دسته‌های 20-30نفره تا حتی دسته‌های100-150نفره یا بیشتر، در نقاط مختلف شهر و در کمیته‌ها یا انجمن اسلامی ادارات و غیره، سازماندهی و به‌حالت آماده نشسته بودند تا با یک خبر تلفنی یا بی‌سیمی از کمیته‌ی مرکز، بروند و هر تجمعی را سرکوب کنند. حتی یک کتاب یا یک نشریه نمی‌شد ببری به خیابان، مگر این‌که اول وصیتنامه‌ات را می‌نوشتی!»

آری، خمینی تلاش کرد تا قبل از سی خرداد همه‌ی گروهها را به زانو در آورد. جبهه‌ی ملی را با یک نطق و یک «مارک ارتداد»، تکفیر و از صحنه‌ی عمل اجتماعی خارج کرد! بازرگان را کاری کرد که «توبه نامه» نوشت و به رادیو تلویزیون فرستاد!

نحوه‌ای که خمینی این گروهها و رجال سیاسی را له می‌کرد، معلوم بود می‌خواهد در واقع مردم را بشکند که دیگر من‌بعد صدا از دیوار هم در نیاید!

با این توصیفات، کمی فضای سیاسی آن زمان روشن می‌شود. اما قبل از هر چیز، لازم است روشن شود که در آن روز مشخص (یعنی 30خرداد 60) واقعاً چه اتفاقی افتاد؟ کی حمله کرد؟ به چه‌کسی حمله کرد؟ قاتل کی بود؟ مقتول کی بود؟ خلاصه به قول معروف، جنگ را کی راه انداخت؟ تا بعد به جواب این سؤال برسیم که: بالاخره آن بهار را کی کشت؟! خون آن بهار را باید پای چه کسی نوشت؟!



روایتی حکومتی از 30خرداد سال 60

30خرداد به روایت تلویزیون رژیم: «امروز 30خرداد 60، موج جدیدی از عملیات مسلحانه‌ی گروهگ منافقین آغاز می‌گردد. منافقین در این روز، هر کس را که نشانی از اسلام و مسلمانی دارد هدف حمله و هجوم قرار می‌دهند».

تعریف خمینی از سی خرداد: «منافقینی که دیروز پریروز ریختند در خیابانها و جوانان ما را سر بریدند و اموال مردم را آتش زدند و خیابانها را به فساد کشاندند و»...

سیمای رژیم از قول رفسنجانی: «جریان نفاق که با تمام تلاشهای خود برای مظلوم‌نمایی در افکار عمومی نه تنها به فریب برخی خواص و مقامات به‌ویژه رئیس‌جمهور موفق شده است، با صدور اطلاعیه‌ی سیاسی ـ نظامی شماره‌ی 20 عملاً نقاب از چهره برمی‌گیرد و رسماً وارد فاز جنگ مسلحانه با نظام منتخب ملت می‌شود».

کند و کاوی بیشتر در آرشیو رژیم از منظر سیمای آخوندی: «سی‌ام خرداد 60 فرا رسیده و آشوب و اغتشاش تهران را فراگرفته است. منافقین با سلاح سرد و گرم به جان مردم افتاده‌اند و هر کسی را که ظاهری اسلامی دارد، مورد حمله قرار می‌دهند. حداقل 20 اتوبوس و دهها مکان عمومی به آتش کشیده می‌شود. منافقین در تلاش هستند به هر شکل ممکن کشته بدهند! و اصطلاحاً شهیدسازی کنند».

یک نگاه دوباره به این اخبار و کنار هم قرار دادن آنها مشخص می‌کند که این اخبار قدری متناقض و غیرمنطقی است! اول گفتند: مجاهدین آن روز عملیات مسلحانه کردند تا مردم را بکشند! بعد هم خود خمینی صراحتاً گفت: جوانان ما را در خیابانها سر بریدند!

چنین چیزی در آرشیو نشریات رژیم هم وجود ندارد! والا چطور امکان دارد که مجاهدین یک پاسدار یا حزب‌اللهی را بکشند ـ آن هم با سربریدن ـ و رژیم آن را در بوق نکند!

گزارشگر بعدی هم می‌گوید: «مجاهدین تلاش می‌کنند که کشته بدهند!» یعنی به جای این‌که دیگران را بکشند، آمدند تا خودشان کشته بشوند!»

ظاهراً گزارشگر دومی نمی‌گوید آمدند که دیگران را بکشند، می‌گوید آن روز آمدند خودشان کشته بشوند!

این اعتراف مهمی است که باید در نظر داشت! زیرا کمک می‌کند تا روشن شود که آن روز چه کسی قاتل بود و چه کسی مقتول؟

در این‌جا لازم است به مواضع مقامات مسئول رژیم که علی‌القاعده باید سنجیده‌تر و به‌اصطلاح «با حساب و کتاب‌تر!» حرف بزنند، توجه شود که در مورد آن روز چه گفتند.

فردای آن روز، یعنی جلسه‌ی 31خرداد 60 و حرفهای رئیس مجلس رژیم.

هاشمی رفسنجانی: «دیروز من از لحظاتی که درگیری شروع شد، تا اواخر وقت تا نیمه شب، در جریان برخوردهای تهران بودم و اخبار را با صدای خودشان می‌شنیدم. از مراکز تصمیم‌گیری، منافقین و پیکاریها به افرادشون دستور داده می‌شد اتوبوسها را، باجّه‌های تلفن را به آتش بکشید. از هرجا که شد از بیمارستانها هر طور شده یک جنازه‌یی به‌دست بیاورید و سر دست بگیرید و به خیابانها ببرید و مثل دوران انقلاب، مردم را با رنگ خون آشنا کنید! و هیجانی کنید؛ ولو که این تعبیر ده بار گفته شد، ولو با دادن دهها شهید. این برنامه‌ایست که این‌ها دیروز برای این ملت درست کرده بودند».

رفسنجانی بیشتر از قبلی‌ها کوتاه آمد و گفت: مجاهدین آن روز آمده بودند برای تهیه‌ی جنازه! و چرخاندنشان در شهر و تحریک احساسات مردم! یعنی به جای این‌که: مردم را سر ببرّند! یا خودشان را بکشند!، دستور داشتند از بیمارستانها، یا به قول رفسنجانی «از هرجایی که شد!»، شاید مثلاً از قبرستانها جنازه‌یی بدزدند! و به جای شهید! به مردم قالب کنند! (خودش گفت «از هر جایی که شد»!)



روایت مجاهدین از 30خرداد

 «... ساعت 4 بعدازظهر شنبه سی‌ام خرداد با جرقه‌ای آتش آزادیخواهی شعله‌ور می‌شود. جمعیت از هرسو به طرف تقاطع مصدق - انقلاب (این تقاطع، همین چهار راه ولیعصر فعلی است) سرازیر می‌شود. تظاهر کنندگان شعار می‌دهند:

مردم به ما ملحق شوید ـ درد ما درد شماست!

سیل خروشان مردم هر لحظه گسترده‌تر می‌شود و کاری از دست گله‌های چماقدار ساخته نیست. خمینی به پاسدارانش دستور شلیک می‌دهد و فتوای کشتار مردم را صادر می‌کند. سنگفرش خیابانها خونین شده است».

 

برای این‌که تصویر آن روز کامل شود، خوب است به حرفهای شهود دیگر توجه شود؛ مخصوصاً شاهدینی هر چند نه بی‌طرف، بلکه در سایر طرفها!

فردی به اسم آبراهامیان که همکاری نزدیکی با جناح «ایران‌گیت» ی وزارت خارجه‌ی آمریکا داشته و به همین علت از اواخر دهه‌ی هشتاد به‌شدت علیه مجاهدین و مقاومت ایران تبلیغ کرده، در صفحات 218-219 کتابش ـ «مجاهدین ایران» ـ درباره‌ی وقایع 30خرداد 60 نوشته است:

«جمعیت زیادی در بسیاری شهرها ظاهر شدند... در تظاهرات تهران بیش از 500هزار نفر شرکت کرده بودند... اخطار علیه تظاهرات به‌طور مستمر از شبکه‌ی رادیو تلویزیون پخش می‌شد... اعلام کردند تظاهر کنندگان محارب با خدا محسوب می‌شوند. حزب‌اللهی‌ها مسلح شده و با کامیون‌ها آورده شده بودند... به پاسداران دستور شلیک داده شده بود.

تنها در محدوده‌ی دانشگاه تهران 50 کشته، 200 زخمی و 1000نفر دستگیر شدند. مسئول زندان اوین با خوشحالی اعلام کرد جوخه‌های اعدام 23 تظاهر کننده، از جمله چند دختر نوجوان را اعدام کرده‌اند. دوران ترور آغاز شده بود».

تصویر فضای سیاسی آن روز کم کم بیشتر شفاف می‌شود ولی مسأله این است که گویا قبل از آن روز هم خبرهایی بوده است. بعبارت دیگر اتفاقات روز 30خرداد خلق الساعه نبوده و زمینه و سابقه‌ای داشته است.

پاسخ این سؤالات را خاطرات چند زندانی سیاسی روشن می‌کند

خاطرات یک زندانی: ”من یک‌بار اردیبهشت 60 در کرج دستگیر شدم. ما را بردند دادستانی کرج. رئیس آنجا همین آخوند رئیسی، عضو هیأت مرگ در قتل‌عام 67 بود. من آنجا حدود 100نفر زندانی هوادار دیدم. بعد ما را به زندانی به اسم «باغ جهانبانی» بردند. یک اصطبل بود. آنجا هم من حدود 100نفر دخترهای هوادار سازمان را دیدم. در واقع آنجا را برای این زندان کرده بودند که دیگر زندانهای معمولی گنجایش نداشت و از بچه‌های هوادار سازمان پر شده بود.

خاطرات یک زندانی: «من خیلی قبل از خرداد 60، در شهر خودمان اراک دستگیر شده بودم. در نتیجه روز سی خرداد توی زندان بودم. آخوندها معمولاً برای اذیت کردن زندانی شده‌های مجاهدین، هواداران هر شهری را به شهرهای دوردست و غریبه تبعید می‌کردند. من هم از زندان اراک تبعید شده بودم به زندان سپاه شیراز! حدود 150نفر هوادار، آنجا زندانی بودیم».

خاطرات یک زندانی: «من 8روز قبل از 30خرداد در بند 5 زندان سپاه شیراز بودم. نزدیک به 150 زندانی را داخل دو سلول تلنبار کرده بودند. آن یکی بند هم همین حدودا دهها زندانی داشت. همان موقع می‌گفتند در زندان عادل‌آباد، خیلی بیشتر از این‌ها زندانی داریم».

خاطرات یک زندانی: «قبل از 30خرداد، رژیم داشت زندانها را از مجاهدین پر می‌کرد! من درست روز 22خرداد 60 در تهران دستگیر شدم. بردنم به اوین. وقتی وارد بند شدم، احساس کردم انگار توی اردوی سازندگی سازمان در اوایل انقلابم! تقریباً از هر بخش و دانشگاهی که می‌شناختم، آنجا بازداشتی بود! یک «سازمان مجاهدین کوچک» آنجا بود. یک چیزی حدود دو هزار نفر که روز‌به‌روز هم تعدادمان بیشتر می‌شد. در حالی که آماری که ما خودمان اعلام کرده بودیم خیلی کمتر از واقعیت اوین بود. بعد که مرا فرستادند زندان قزل‌حصار دیدم که آنجا تعداد خیلی بیشتری از هواداران سازمان را دستگیر کرده‌اند».

خاطرات یک زندانی: «من اوایل فروردین 60 در شهر خودمان خرّمدره دستگیر شدم. سنّم کم بود. من و یک عده دیگر از هوادارها را فرستادند زنجان اما زندان زنجان جا نداشت، با این‌همه، تبعیدم کردند به زندان اصفهان! آنجا هفت بند داشت که تقریباً حدود 700نفر هوادار مجاهدین را زندانی کرده بودند. برادرم را به راور کرمان تبعید کردند، بعد از مدتی برایم نوشته بود که در زندان راور کرمان همراه با حدود 120نفر از هوادارهای سازمان، زندانی است. این آمار مربوط به قبل از 30خرداد است. بعد که دیگر غوغا شد و اصلاً جای سوزن انداختن نبود!»

سازمان مجاهدین همان زمان تعداد زندانی‌های خود تا اوایل خرداد60 را حدود 1186نفر اعلام کرده بود. ولی بعدها مشخص شد که عددی که اعلام شده است، شاید کمتر از یک‌دهم واقعیت بود. هزاران زندانی مجاهد! آن هم قبل از 30خرداد! که فقط و فقط به علت فعالیت سیاسی و بیان عقایدشان بازداشت شده بودند. (کتاب شاهدان سی خرداد، ص209)

باز هم برای به‌دست آوردن تصویر کامل‌تر از آن روزها، توجه به حرفهای شهود دیگری غیر از مجاهدین کمک‌کار خواهد بود.

زمستان 1358: شائول بخاش یک پژوهشگر آمریکایی ـ که اتفاقاً میانه‌ی خوبی هم با مجاهدین نداشته ـ در صفحه‌ی 123کتابش به اسم «حکومت آیت‌الله‌ها» نوشته است: «در بهمن 58 (یعنی فقط یک‌سال پس از انقلاب) 60هزار نسخه از نشریه‌ی مجاهد توقیف و سوزانده شد».

خرداد 1359: لوموند: «بنا‌ به گفته‌ی ناظران، اوضاع در شرایط کنونی، انتخاب بین سازش یا جنگ داخلی است».

بهار 1360: آبراهامیان: «در اوایل خرداد 60 زندانها ـ به‌خصوص در تهران، شهرهای مرکزی و شهرهای حومه‌ی دریای خزر ( شهرهای شمال)، بیش از 1180تن از مجاهدین بازداشت شده بودند».

همین مورّخ آمریکایی در همان کتاب «مجاهدین ایران» صفحه‌ی 194 به نکته‌ی مهمی اشاره می‌کند و ضمن تشریح شرایط آن زمان، می‌نویسد: «به‌رغم حملات رژیم به مجاهدین، آنها ـ مجاهدین ـ به خط عدم درگیری خود با رژیم ادامه دادند».

واقعیت این است که مجاهدین قبل از 30خرداد هم امنیت جانی نداشتند یکی از هواداران سازمان در «بم» کرمان از حمله‌ی حزب‌اللهی‌ها به کتابفروشی‌اش، به دادگاه شکایت کرده بود. قاضی که آخوندی بود به اسم «علامه»، زیر شکایت آن هوادار نوشته بود: «به فتوای امام خمینی، سازمان مجاهدین خلق ایران، محاربه و از کفار هم بدتر است! و حتی حق زندگی هم ندارند». ! (نشریه‌ی مجاهد، شماره‌ی 103)

تنها نسل دهه‌ی60 می‌داند مجاهدین دو سال و نیم ـ در حالی که خمینی خونشان را حلال اعلام کرده بود ـ یکسویه تلاش می‌کردند فضای سیاسی را مسالمت‌آمیز نگهدارند.

 
مسعود رجوی: «دو سال و چند ماه بعد از حاکمیت ارتجاع یعنی در سی خرداد 1360، در حالی که همه‌ی راههای مسالمت را درنوردیده بودیم، این خمینی بود که ما را در معرض یک انتخاب بزرگ و تاریخی قرار داد: یا می‌باید مثل جریانها و احزابی که با یک اشاره‌ی خمینی سر جایشان نشستند، ندامت می‌کردیم یا می‌باید آخرین فراخوان را برای اعتراض و تظاهرات مسالمت‌آمیز برای عقب نشاندن ارتجاع آزمایش می‌کردیم»
آری این چنین بود که بهار سیاسی مردم ایران به تابستان نرسیده، خزان شد. حالا نسلی که آن روزها به دنیا نیامده بود و از این فاصله‌ی سی ـ چهل ساله باید به قضایا نگاه کند، شاید با خودش بگوید: «ای کاش داستان به آن نقطه نمی‌رسید. ای کاش کار به قهر و خشونت نمی‌کشید! یا... چرا خمینی چنین کاری کرد؟ یا مثلاً ... حالا نمی‌شد مجاهدین کوتاه می‌آمدند تا کار به درگیری و خشونت نکشد؟! چون آخوندها که اهل منطق و کوتاه ‌آمدن نیستند! حداقل مجاهدین که روشنفکر و انقلابی‌اند، کوتاه می‌آمدند!».