جهان خبر دار نشد که در زندانها ی رژیم ضد بشری وزن ستیز آخوندی چه بر سر زنان شریف وقهرمان ما آمده ،تاریخ باید برگهای جدیدی از این شقاوت وسبعیت ووحشیگری را نگارش کند تا درسینه تاریخ برای نسل های بعد عبرتی باشد که بتوانند در برابر هر آنچه که بارقه ای از وحشی گری وزن ستیزی وخوی حیوانی است محو ونابود شود
تاریخ :11مارس 2016: ناشنیده ها از زنان زندانی در نظام ملاهای زن ستیز
تقدیم به همه زنانی که شکنجه در مقابلشان زانو زد
به
بهانه روز جهانی زن می خواستم گذری کنم به گوشه ای از تاریخ مبارزات زنان ایران در
زندانهای جمهوری اسلامی به 32 سال پیش در زندان قزلحصار بند 8 زنان. تا گوشه کوچکی
از آنچه را که بر زنان میهن مان در آن بند رفته را بازگویم. تصور من براین است که یادآوری خاطرات زندان همیشه مفید و البته
به مسئولیتمان در مقابل آن عزیزانی که دیگر در بین ما نیستند و درزیر خاک خفته اند
بیشتر میافزاید. زندان قزلحصار زندانی بود که زندانی بعد از گرفتن حکم از دادگاه
به آنجا منتقل می شد این زندان از 3 واحد تشکیل شده بود که واحد 1 آن به زندانیان سیاسی
مرد اختصاص داشت و واحد2 مختص زندانیان عادی بود و واحد3 هم زندانیان سیاسی که البته
واحد 3 بند عمومی 3 و 4 و بند مجرد 7 و 8 مخصوص خواهران بود. در ابتدا زندانیانی که
به قزلحصار می آمدند ابتدا به بند 7 می رفتند و بعد از مدتی از آنجا به بندهای دیگر.
من در خرداد سال 61 به قزلحصار منتقل شدم ابتدا به بند 7 و درست بعد از مدت یکماه در
30 تیر سال 61 به بند تنبیهی 8 منتقل شدم. البته من و بچه های دیگری که باهم از اوین
آمده بودیم چیزهایی راجع به بند تنبیهی 8 شنیده بودیم ولی خوشحال بودیم که به هشت می
رویم چون شنیده بودیم که آنجا بچه ها یکدست تر هستند و خبری از بریده توابان گزارش
نویس نبود و تقریبا منطقه آزاد شده بحساب می آمد. البته بند هشت امکاناتی را که بندهای
عمومی داشتند از جمله هواخوری را نداشت و تمام شبانه روز باید در سلولهای کوچک 3 در
4 که دارای یک تخت 3 طبقه بود مینشستیم و شبها هر طبقه 3 نفر و طبقه بالا 4 نفره
می خوابیدیم و کف سلولها هم بصورت فشرده وکتابی می خوابیدیم فقط برای غذا خوردن و نماز
و دستشویی رفتن از سلول بیرون می آمدیم.یعنی هر سلولی ۱۸ تا 24 نفر باید در فضای کوچک ده دوازده
متری سلول می خوابیدیم و روزها می نشستیم.
حاج
داوود رحمانی مسئول وقت زندان قزلحصار بود تقریبا هرشب یک سری به ما می زد و خیلی دلش
می خواست که ما را در حال شکسته شدن ببیند و اینکه راضی بشویم انزجارنامه ای بخوانیم
تا از بند 8 به بند دیگری برویم اما نه تنها برای حاج داوود بلکه برای کل نظام ثابت
شد که مقاومت این زنان را نمی توان براحتی شکاند. البته تنبیهات دیگری در بند 8 بود
ازجمله شبهای بی نهایت که از اول غروب تمام بند می رفتیم بیرون و درراهروبند می ایستادیم
تا صبح و در این ضمن حاج داود هرشب می آمد و یکی یکی را بعد از پرسیدن اسم با مشت و
لگد همراهی می کرد و می رفت و البته تعدادی از بچه ها را وادار می کرد که سینه خیز
تمام طول راهرو را بروند و با آن پوتین های سنگینش لگدهای محکمی به آنان می زد. چون
این شبها به 10 شب رسید در زمستان سال 61 به شبهای بینهایت معروف شد.
البته
این فشارها اثر منفی در روحیه بچه ها نداشت و روابط صمیمی و دوستانه ای بین بچه ها
حاکم بود در سلول مطالعه روزنامه جمعی بود و تقسیم کار جمعی , روابط صنفی و روحیه مقاومت
برقرار بود. برای پرهیز از اطاله کلام بر می گردم به اصل موضوع. تابستان سال 62 بود
که هوا گرم بود و هوای داخل بند سنگین می شد بخصوص که ما وسیله خنک کننده مثل کولر
نداشتیم و تهویه هوا توسط فن کویلهایی که در سقف بند بود انجام می شد. روز 17 شهریور سال 62 بود که ما در بند بودیم و اگر درست یادم
مانده باشد ما مشغول خوردن ناهار بودیم که ناگهان مسئول بند ما (افسر یاالله گفت و
این به این معنی بود که حاج داود رحمانی به داخل بند آمد تا مثلا سری به ما بزند و
چند تکه بد و بیراه که همیشه نثار می کرد بگوید. ما چادرهای مان را بسرعت سرکردیم و
نشستیم که حاج داود سوال کرد که خوب مشکلی مسئله ای و کمبودی ندارید؟ که البته بچه
ها در این مواقع کمبودهای بند را گوشزد می کردند. از جمله اینکه ما کولر نداشتیم و
با توجه به فصل تابستان هوای بند بسیار گرم بود. حاج داود گفت فن کویلها خراب است که
باید درست شود و بعد رفت یعنی زیاد تو بند نماند. ما که همه داشتیم سفره ناهارمان را
جمع می کردیم شاید حدود یکساعت یا کمتر مسئول بند به ما گفت که آماده باشید برای هواخوری.
بند 8 آنزمان هواخوری خوری نداشت اگر هم به مناسبتی مثل همین تعمیرات ما به هواخوری
می رفتیم ما را به هواخوری بند 4 عمومی که در راهرو واحد ۳ درست روبروی بند ۸ بود می فرستادند. به هرحال آن روز ما
کمی هم خوشحال شدیم که حداقل یک هواخوری خواهیم داشت و کمی نور روشنایی روز و آفتاب
را خواهیم دید. همگی آماده شدیم و رفتیم در هواخوری بچه ها قدم میزدند بعضی ها رخت
می شستند والیبال و بازی جمعی هم رواج داشت. از جمله این بازیها ما بازی طناب کشی داشتیم
بچه ها طناب بزرگی را درست کردند که از گره زدن چادرهایمان و ملافه ها درست کرده بودیم.
یک طرف طناب را بچه های ما گرفته بودند و طرف دیگرش بچه های غیرمذهبی (بچه های مارکسیسم)
و کلا شورو حال بازی بالا گرفت وصدای خنده و همهمه بچه ها بالا گرفت البته مسئول بند
ما (فردی بنام افسر. غ) به ما چند بار تذکر داد که صدا خیلی بالاست و باید آرام باشید
آنها نگران این بودند که صدای خنده و همهمه زنان به بندهای مردان نرسد، ولی کسی به
گفته او توجهی نمی کرد چند تن از توابان بریده بند 4 هم در حال قدم زدن مواظب بچه ها
بودند که گزارش بدهند. بهرحال همه مشغول کار خودمان بودیم که به یک باره دیدیم مسئول
بند ما به همراه مسئول بند ۴ آمدند به هواخوری که به شدت هم عصبانی
بودند و معلوم بود که گزارشاتی هم آماده کرده بودند که به حاج داود بدهند.
یک
دفعه حاج داود آمد به هواخوری و دنبال بچه ها کرد ما که همه شوکه شده بودیم هرکدام
دنبال این بودیم که چادرمان را برداریم و سرمان کنیم چون چادر برای همه اجباری بود
و حتی یادم است که چند تا از بچه ها که چادرشان دم دستشان نبود ملحفه های خودشان را
که کنار دیوار هواخوری پهن کرده بودند که خشک شود در حالی که هنوز خیس بود به سر خود
کشیدند و به صف شدیم که بریم بیرون حاج داود که بشدت عصبانی بود اول دنبال بچه ها کرد
و حتی یک چوب تی را که دم دستش بود برداشت و محکم به کمر یکی از بچه های بند زد. ما
به بندمان برگشتیم در حالی که خوشحال بودیم که کلی بازی کرده ایم اما میدانستیم که
زندانبان تحمل حتی صدای خنده زنان زندانی را هم ندارد. مسئول بند ما یکی یکی ما را صدا کرد و روبروی او مسئول بند ۴ عمومی (فایزه) اسامی ما را می پرسید
و ما فهیمیدیم که گناه خندیدن وبازی کردن کفاره دارد که باید پرداخت شود. اول غروب
بود که اسم تعدادی از بچه ها را خواندند که برویم زیرهشت من خودم هم جزو آنها بودم.
ما فهمیدیم که حاج داود تحمل نمی کند که بند ۸ باشی و بروی هواخوری و تفریح و بازی
دسته جمعی کنی خلاصه در زیر هشت واحد ۳ بند حاج داود که واقعا فرد لمپنی بود
آمد و با یکسری بد و بیراه گفتن که کار همیشگی اش بود با کمی مشت و لگد یکا یکمان را
مورد آزار و اذیت قرار داد و گفت که تا اذان صبح باید کنار دیوار بایستیم. البته ایستادن طولانی مدت بار اول نبود که اعمال می شد ما قبلا
هم به کرات از این تنبیهات داشتیم که باید مدتها ۱۲ تا ۱۴ ساعت می ایستادیم و قبلا خود من به همراه
تعداد دیگری از بچه ها این تنبیه را تجربه کرده بودیم. متاسفانه چون زمان طولانی گذشته
نمی توانم درست بخاطر بیارم که ان شب چند نفرمان رفتیم برای آزار و تنبیه. شاید ۱۰ یا ۱5 نفری می شدیم. و این یک خاطره فراموش
نشدنی از ۱۷ شهریور سال ۶۲ در بند ۸ قزلحصار بود.و بعدا هم تا مدتهای طولانی
از هواخوری خبری نبود.
در
اینجا می خواهم اشاره ای به زنان شجاع دیگری بکنم که به جرم غیر سازمانی و گروهی (مثل
گرایشات سلطنت طلبی و در ارتباط با کودتا نوژه و..) بودند که در اوایل در بند 8 بودند
خانم والا که خانمی با شخصیت و محترم بود و خیلی با بچه ها میانه خوبی داشت و حتی برای
بچه ها تعبیر خواب هم می کرد. خانم شهرنوش پارسی پور که دختر خانم والا بود، خانم شفا،
فیروزه ،بنفشه و روحی خانم که از سالهای 58 دستگیر شده و 2 سال در انفرادی بود اینها
بعدها آزاد شدند ولی در کنار بچه ها بودند.
آنچه
بر زنان شجاع این مرز بوم در آن برهه از تاریخ در بند هشت زندان قزل حصار گذشت در حد
یک یا چند مقاله نیست. باید آنقدر گفت و گفت تا مقاومت قهرمانانه آن زنان در مقابل
پلیدترین آدم نما هائی همچون حاج داوود رحمانی به قصه پر غصه دوران تبدیل گردد ، تا
آیندگان بدانند که بها ی آزادی را چه کسانی و چگونه پرداخت کرده اند.
این
بند در مقاطع مختلف با تنبیهات مختلفی روبرو بود از جمله انتقال گروهی بچه ها در زمستان
۶۱ به انفرادی های گوهردشت و
دوره انفرادیهای قبر و قیامت، واحد مسکونی که در پاییز ۶۲ شروع شد که قبلا طی مقاله ای سال گذشته
به آن اشاره کردم. اما هیچکدام از اینها مانع از این نشد که این نسل زنان آزاده بریده
و سرکوفته شوند و حاضر به تسلیم بشوند و البته در قتل عام 67 بند 8 بی نصیب نماند و
تعداد قابل توجهی از بچه های بند 8 به جوخه اعدام سپرده شدند. ستارگانی که نامشان تا ابد درتاریخ مبارزات میهنمان ثبت شده.
و الان اثر آن پایداری و مقاومتها را در ایران در مبارزات زنان میهنمان می بینیم و
تبلوراین پایداری در لیبرتی به چشم می خورد. به امید روزی که در میهنمان اثری از زندان
و شکنجه نباشد و بتوانیم این روز را با شادی جشن بگیریم.
لعیا
گوهری عضو اتحاد زندانیان سیاسی متعهد به سر نگونی
استکهلم ۶ مارس ۲۰۱۶