۱۴۰۳ اردیبهشت ۷, جمعه

من یک شاهد کودک سرباز هستم – حسین قهرمانی


                                   من یک شاهد کودک سرباز هستم – حسین قهرمانی

در حالی‌که کودکان و فرزندان ایران در زیر نعلین آخوندهای ستمگر و ولایت سفیانی خامنه‌ای هر روز و هر ساعت پرپر می‌شوند و دیگر کلمه «امید» به‌آینده حتی در رؤیاهای کودکانه‌شان ناآشناست، در حالی‌که درد بی‌وطنی و بی‌شرافتی دیگر جایی برای دردهای مردم غارت شده ایران باقی نگذاشته است، نمی‌دانم ایدهٴ «کودکان کمپ اشرف» که با وارونه‌گویی شیطانی، حماسه فداکارانه سازمان مجاهدین برای انتقال امن و سلامت کودکان مجاهدین از عراق به‌کشورهای اروپایی و کانادا و آمریکا در زیر مهیب‌ترین بمبارانهای تاریخ جنگ‌ها، که از جانب سفله‌گان دربار ولایت صورت گرفته است، از کجا دْم درآورده و به‌آن پرداخته شده است؟ فیلمی که مورد به‌به و چه‌چه دهها رسانه و سایت دیکتاتوری ضدبشری خامنه‌ای واقع شده است.

بیش از ۴دهه است که مجاهدین و مردم ایران در یک رویارویی سخت و طولانی و خونین با رژیم آخوندی هستند و این رژیم از هر امکانی برای انهدام و نابودی این مقاومت خونبار استفاده می‌کند. قتل‌عام۳۰هزار مجاهد و مبارز در سال۶۷، توسط خمینی که محکومیت حمید نوری یکی از جلادان دون پایهٔ آن در دادگاه بین‌المللی سوئد در سال گذشته، بخش کوچکی از جنایت‌های سبعانهٴ هیأت مرگ در آن ایام را که رئیسی جلاد رئیس جمهور فعلی رژیم، یکی از اعضای آن بوده، برملا کرد.

به‌خوبی می‌توان دریافت تهیه کنندگان این فیلم چطور با متهم کردن شیطانی مقاومت ایران به‌استفاده از کودکان مجاهدین در خدمت جنگ و سربازی، می‌خواهند جنایت جلادان واقعی مردم ایران را در جنگ ضدمیهنی که هزاران کودک را به‌عنوان سربازان یکبار مصرف روی میدانهای مین فرستاده و به‌کشتن داده‌اند بپوشانند.

سرگذشت زندگی من در نوجوانی به‌عنوان کسی که از قربانیان جنگ ضدمیهنی بودم و در سن زیر ۱۸سال به جبهه‌ها اعزام شدم، زخم کوچکی از زخم دل میلیون‌ها کودک ایرانی است که سر در سطل‌های زباله دارند و شب را در کارتون‌ها صبح می‌کنند و به‌دنبال سرپناهی برای تیره بختی‌شان هستند.

من در یک خانواده مذهبی که پدرم روحانی بود، به‌دنیا آمدم. در سنین کودکی اما سختی‌ها و بدبختی‌های جامعه را می‌دیدم و رنج می‌بردم همواره یک علامت سؤال بزرگی ذهنم را می‌گرفت. چرا زندگی ما اینطوری شده؟

با دیدن کسانی که تحصیل کرده بودند و مدرک دیپلم یا لیسانس داشتند، یا بی‌کار بودند یا حداکثر جاروکش مغازه شده‌اند و حتی کسانی هم که دست‌شان به‌دهانشان می‌رسید، به‌خارج از کشور رفته بودند؛ دیگر اشتیاقی برای درس خواندن نداشتم. سوم راهنمایی که قبول شدم، ترک‌تحصیل کردم و برای رسیدن به‌آمال و آرزوهایم دنبال شغل خوب بودم. اما کسانی که آن دوران را به چشم دیده و نعره‌های جنگ، جنگ تا رفع فتنه از عالم خمینی ضدبشر را شنیده‌اند خوب به‌خاطر دارند که مگر بدون سربازی اجباری و هیزم تنور جنگ شدن، امکان زندگی بود؟ گزمه‌های جنایت‌کار سربازگیری، سر هر کوچه و خیابان در کمین بودند.

در زمان سربازی اجباری دورهٴ آموزشی را در هنگ آموزشی پادگان سپاه در آبیک قزوین گذراندم. به‌خاطر توانمندی‌هایی که داشتم، مورد سوءاستفاده قرار گرفته و برای گروه شناسایی عملیات برون‌مرزی، انتخاب شدم. سپس دوران آموزش ویژه را به‌مدت شش ماه که شامل آموزش انفجارات، مین، تخریب غواصی و… بود، در مقر تاکتیکی سپاه در سد دز گذراندم. بعد به‌ مأموریت‌های مختلف شناسایی تا مرز سلیمانیه رفته و برگشتم.

در همان زمان فرمانده‌هان دسته را که پاسدار رسمی بودند، بعد از هر عملیات، برای مرخصی می‌فرستادند. مرا صدا زدند و به دسته‌ای که هیچ‌کدام را نمی‌شناختم معرفی و آنها را به‌من سپردند که تا زمان برگشتن فرمانده‌شان از مرخصی، جایگزین او باشم.

با دیدن اعضای دسته خشکم زد! کودکانی که حتی یونیفرم تنشان هم اندازه آنها نبود. آستین‌ها چهار پنج لایه بالا زده شده و شلوار بیست سانتی با گتر به‌ داخل تا شده بود.

یک شب سنگری صدای گریه‌ای شنیدم؛ رفتم دیدم یکی از این همین بچه‌هاست؛ اسمش مصطفی لشگری بود.

پرسیدم چی شده؟

 مصطفی گفت، دلم برای مادرم تنگ شده. می‌ترسم.

گفتم چرا به‌جبهه آمدی؟

گفت، به‌خاطر این‌که به‌ما گفته شده اگر سه ماه جبهه جنگ نروید، دیگر سال بعد به‌مدرسه راه نمی‌دهند. ابتدا گفته بودند فقط دوره آموزشی می‌گذرانید. قرار نبود ما را به‌جبهه بیاورند.

 و یا پسری به ‌نام احمد که فامیلیش یادم نیست، گفت من یتیم هستم و کسی را ندارم و آقایی به ‌من گفت بیا برویم ما هم خانه خوب به‌ تو می‌دهیم هم غذای خوب که سر از اینجا در آوردم.

در جبهه باید به فاصله هر پنجاه متر برای اطراف محل استقرارمان، پست شب می‌گذاشتیم. شبی پاسبخش بودم، در حال سرکشی به پست‌ها ناگهان صدای شلیک شنیدم به‌سرعت به‌ سمت صدا رفتم. نزدیک که شدم دیدم یکی از همین کودکان روی زمین افتاده. فکر کردم کسی به ‌وی شلیک کرده، بدنش را چک کردم دیدم اثری از خون یا گلوله نیست. آب قمقمه را روی سرش ریختم به ‌هوش که آمد با گریه گفت، « بهش ایست دادم ولی نایستاد، منم شلیک کردم». بعد معلوم شد که یکی از قاطرها طنابش باز شده و به‌سمت منطقه عراقی‌ها رفته و او به حیوان شلیک کرده است.

صبح روز بعد به ‌سنگر فرماندهی رفتم و با عصبانیت گفتم، «اینجا کودکستانه یا جبهه؟»

پاسداری که آنجا بود، با فریاد گفت، «این حرفا به‌تو نیومده، تو چکارهٔ مملکتی؟ خودشون انتخاب کردن جونشون رو برای آقا بدن» و بعد با تحکم گفت، «برو بیرون». فردای آن‌روز هم مرا از سمتم برداشتند.

اوایل سال۶۷ در کردستان، در ارتفاعاتی مشرف به ‌منطقه ماوت بودم که آتشباری سنگینی شد، معلوم بود عراق قصد عملیات دارد. فرمانده‌ام گفت یکی را بردار برو آنجا در سنگر کمین برای جلوگیری از ورود نیروهای عراقی. من و یک سرباز دیگر به‌اسم محمد شیرمحمدی که همشهری بودیم رفتیم در سنگر کمین، روی یال‌هایی که به‌سمت منطقه عراق بود، مستقر شدیم.

با ورود نیروهای عراقی جنگ سختی درگرفت خیلی‌ها کشته شدند و تعداد کمی ‌توانستند فرار کنند. من بعد از خروج از سنگر پایم تیر خورد و دیگر نتوانستم از منطقه عملیاتی خارج شوم. چون به ‌سمت ما شلیک می‌شد، برای این‌که زنده بمانم خودم را به ‌میان جنازه‌هایی که آنجا بود انداختم و نیروهای عراقی آمدند و از روی من و اجساد رد شدند. هوا که تاریک شد خودم را کشان کشان به‌بالای کوه رساندم. دو روز تمام بدون غذا و آب بودم و به‌حالت بیهوشی افتادم بعد از مدتی دیدم صدای سربازان عراقی می‌آید، صدایشان کردم و کمک خواستم. دو سرباز به‌سراغم آمدند و گفتند تو کی هستی چطوری تا الآن زنده ماندی؟ خودم را از هواداران سازمان مجاهدین معرفی کردم و بعد از رسیدگی‌های اولیه و بازجویی‌ها، ابتدا در استخبارات سلیمانیه، سپس به‌استخبارات بغداد منتقل شدم. حدود سه ماه در زندان ابو غریب برای تعیین‌تکلیف پرونده‌ام بودم بعد هم به‌اردوگاه اسرای جنگی منتقلم کردند.

قبل از تبادل اسراء من و خیلی از دوستانم که الآن در سازمان مجاهدین هستند، سیمای مقاومت را نگاه می‌کردیم همیشه هم بین اسرایی که هوادار سازمان بودیم با رژیمی‌ها دعوا بود و می‌گفتند نباید سیمای مقاومت را نگاه بکنیم.

در برنامه‌های سیمای آزادی صحنه‌ای که مرا تکان داد و لحظه انتخاب داشتم، زیارت برادر مسعود بر سر قتل‌گاه امام حسین بود. انگاری چیزی در من روشن شد و جرقه‌ای مرا به‌سمت دنیایی نوین سمت و سو داد. زندگی و بازگشت بعد از تبادل اسرا و مثل قهرمان از جنگ برگشته برای رسیدن به‌ همان آمال و آرزوهایی که در ابتدا نوشتم، همه یک‌طرف و این لحظه یک طرف، تحولی در درونم شکل گرفته بود، دیدن واقعیت‌های جامعه، جامعه‌یی که نیاز به ‌انتخاب‌های درست برای یاری به‌آنها داشت و دیدن واقعیت‌های جبهه‌هایی که پر از غنچه‌های ناشکفته از کودکانی بودند که جهان و دنیای کودکی‌شان را نشناخته، به‌ناعادلانه‌ترین شکل از این جهان چشم فرو بستند و به‌راستی هم جهان خبردار نشد چه بر سر مردم ایران آمد، هل من ناصر ینصرنی برادر مسعود قلبم را تکان داد. در انتخابم بی‌شکاف بودم. در سنی که تازه قدم به‌۱۸ سالگی می‌گذاشتم، من آگاهانه انتخاب کردم و افتخار می‌کنم که در این سالیان در زیر سایه رهبری مسعود و مریم بوده‌ام و تا حالا که در کنار خواهران و برادرانم در اشرف۳ هستم.

کودکان زیادی بودند که به‌خاطر بدبختی‌هایشان، به‌جبهه‌های جنگ ضدمیهنی فرستاده شده و در تنور آن سوختند و تباه شدند. اما کسانی هم بودند که انتخاب درست کردند. بله من هم یک کودک سرباز بودم ولی از این‌که مسیر زندگی‌ام را با انتخاب مجاهدین عوض کردم و برای آزادی میهنم می‌جنگم تا به‌ابد به‌آن افتخار می‌کنم.

حسین قهرمانی

اردیبهشت ۱۴۰۳



🌴براندازیم  #تيك_تاك_سرنگوني    #قیام_تنها_جوابه  

🍏# مجاهدین_خلق ایران #ایران  #  کانونهای شورشی

🌳# MaryamRajavi  # IranRegimeChange   

🌻 پیوند این بلاک  با  توئیتر BaharIran@ 7