۱۳۹۳ بهمن ۱۱, شنبه

كوشش بي فايده است، وسمه بر ابروي كور


سرسخن
رژيم آخوندي در پي تحولات عراق و ضربه يي كه از بركناري مالكي دريافت كرده و ديگر مثل گذشته دستش براي مداخلات تروريستي در عراق و فشار آوردن روي هم اورد اصلي اش يعني مجاهدين باز نيست, از سر استيصال و درماندگي به توطئه هاي شكست خورده قبلي روي آورده است و براي پوشاندن فضاحت اين كوشش بي فايده, مأمور شناخته شده خود را پيش انداخته و با سياست سنگ مفت, گنجشگ مفت, دوباره موضوع خانواده را عَلَم كرده تا لااقل براي نيروهاي وارفتة نظام, به خصوص در اين شرايط كه شكست هاي پياپي روي خليفه ارتجاع آوار شده است, روحيه و آبرويي دست و پا كند.
سوال پيش رو اين است كه مگر موضوع خانواده الدنگ و بلندگو و به خدمت گرفتن ارگانهاي بين المللي از جمله صليب و يونامي و كوبلر و افغاني دوراني و... بعد از تير و تبر, حمله و هجوم وحشيانه و شليك موشك و محاصرة ضدبشري كه تادينش مورد سوءاستفاده واقع شد, دردي از رژيم دوا كرد كه بازتكرار آن افاقه كند؟
پس اين دست و پا زدن ها براي چيست؟
آن هم در شرايطي كه پيشاپيش، هم پاسدار دانايي فر و هم ابراهيم خدا بنده( شيطان بنده), با توجه تعادل قواي فعلي هركدام با عباراتي, فاتحة اين توطئه را خوانده و اذعان مي كنند كه آب رفته به جوي باز نمي گردد.
گراننده اصلي اين خيمه شب بازي كه خط وزارت اطلاعات و نيروي تروريستي قدس را در عراق دنبال مي كند, به رغم اينكه قول! داده است در بكارگيري موضوع به اصطلاح خانواده, تمام ظرفيت هاي سفارت را به كار خواهد گرفت, ولي نهايتا اذعان كرده است كه اين كار «فوق العاده دشوار به نظر ميرسد», تا شيطان بنده كه مي گويد: «... در اين خصوص البته با توجه به تجارب اين چند مدت در عراق زياد خوش بين نيستم ولي سعي و تلاش خودم را خواهم کرد
با اين همه رژيم آخوندي در بن بست وضعيت موجود، دوباره شعبة وزارت اطلاعات موسوم به نجات را موظف كرده تا مزدوران را از استانهاي مختلف كشور به عراق اعزام كند. علاوه بر اين شماري از مأموران شناخته شده خود را بسيج كرده است تا با مزدوران عراقي و سفير رژيم، پاسدار دانايي فر، براي اين كارزار شيطاني زمينه سازي كنند.
علاوه بر اين رژيم آخوندي درصدد است تا به طور مستقيم يا غيرمستقيم از مأموران ملل متحد و صليب سرخ بين المللي در اين پروژه بهره برداري كند.

انصاف در قضاوت، اوج بلندپرواز روح انسان به آزادي است

محمود سرابي

انصاف و منصف بودن در وجود هر انساني باشد قابل تقدير و ستايش است. متاسفانه اکثر ما انسانهاي ايراني که خود من هم جزئي از آن هستم در ابراز عقايد و نظريات شخصي و عموماني بيشتر تلاش داريم آنچه خودمان دوست داريم ابراز کنيم نه آنچه را واقعيت دارد بگوئيم و کمتر سراغ محکمه وجدان خود يعني انصاف در قضاوت مي گيريم.
سالهاست به عنوان يک ايراني پناهنده و تبعيدي تلاش کرد هام هويت خود را حفظ کنم. و هرگز فراموش نکنم چرا در کشورم نيستم؟ سالهاست تلاش کرد هام بعنوان يک روزنامه نگار با انتشار نشرياتي مانند روزنامه و مجله و داير کردن کانال تلويزيوني حامل پيامي باشم که فراموش نکنيم چرا اينجا هستيم؟  تلاش کرد هام با تمام بضاعت و امکانات نوشتاري و تصويري همه گروههاي سياسي را فعاليتهايشان را طي 25 سال اخير منتشر کنم که هزاران ساعت برنامه تلويزيوني و صدها نشريه گواه و شاهد اين ادعاست. احترام و اخلاق به عقايد و نظريات ديگران را تلاش کردهام نشان دهم ولي همه شلاق بي انصافي و غيرمنصفانه قضاوت کردن را بر گرده ام حس کرد هام.
امروز در سن شصت سالگي با 30 سال تلاش هنوز در راه يادگيري تحمل عقايد ديگران هستم و به عنوان يک روزنامه نگار ملي و مستقل به اين نتيجه رسيد­هام که مبارزه با حکومت ضد ايراني و جنايتکار اسلامي در ايران با شعار، نصيحت و پيام به جايي نميرسد. مبارزه بزمي از سوي اکثريت گروههاي مدعي مبارزه کار را به امروز کشانده است که رژيم ضد ايراني در تمام زواياي زندگي تبعيدي ما راه يافته است و امنيت را از ما گرفته است. و با تمام تلاشي که سالها کرد هام يک همسويي در ميان اپوزيسيون به وجود بياورم، به شکل مطلوب نرسيده است. زيرا در جامعه سياسي  اجتماعي ما که همه افراد با وابستگيهاي سياسيشان را در بر ميگيرد حلقه مفقود شده انصاف است ولي ما هر نيروي اپوزيسيون را که دوست نداريم بشکل مطلق رد ميکنيم و با دهها دليل و برهان ساختگي و پر و بال دادن مطرح مي نمائيم تا خود و عقايد سياسيمان را خوب جلوه بدهيم!
اپوزيسيون يعني نيرويي که شبانروز تلاش مي کند تا رژيم منفور آخوندي را سرنگون کند. اپوزيسيون يعني نيرويي منسجم و متحد و يکدل در راه اثبات عقايد سياس يشان، اپوزيسيون يعني دست در جيب کردن و هر آنچه که سرمايه انساني است مانند پول، وقت، سلامت، خانواده و لذايذ زندگي را ايثار کردند.  ولي دهها هزار ايراني با عقايد مختلف سياسي نام خود را اپوزيسيون گذاشتهاند و ادعاي مبارزه وسرنگوني اين حکومت جلاد را دارند ولي در عمل همه اين فعاليتها محدود مي شود به چند سخنراني،
چند تظاهرات سي چهل نفري، چند پيام... و حداکثر در ماه چند روز را صرف اين فعاليتها نمودند؟!
من در محکمه وجدان خود به انصاف رجوع ميکنم و با تمام احترامي که براي همه گروههاي سياسي مختلف قائل هستم به شهامت اعلام ميکنم مبارزه يعني شيوه و روش سازمان مجاهدين خلق وشوراي ملي مقاومت ايران که چنگ بر چهره کثيف رژيم انداختهاند و آن را به وحشتي ماندگار دچارکرد­هاند و اي خواننده عزيز اين نشريه قبل از اين که به فحاشي و اعتراض بپردازي، کمي با خودت خلوت کن و سراغي هم از انصاف مروت بگير. لحظه هاي کينه و نفرت ساختگي ذهنت را رها کن و به عنوان يک انسان ايراني مقايسه کن و صحنه مبارزه واقعي را نشان بده! جايي که اشرفيان ايستاده ميميرند و جان خود را در راه عقايد خود ايثار ميکنند، در حالي که با تمام تلاشها باج داد نها، زد و بندهاي سياسي گوناگون رژيم تلاش دارد اين سازمان را نابود کند اينان همچنان سرپا و فعال و جنگنده هستند.
چرا اگر کمکي نميکنيم چوب لاي چرخشان ميگذاريم! واقعاً منصفانه مشکلمان کجاست؟ چرابا دهها شايعه و ذکر مصيبتهاي ساختگي به جاي مبارزه با رژيم به جنگ سازماني ميرويم که بيش ازسي سال است شبانه روز با اين رژيم ميجنگد؟ پس انصاف کجاست؟ که چشم خود را بر واقعيتهايي که مقابلمان است ميبنديم و به سراغ ابزاري ميرويم که استفاده آن تمامي به سود رژيم ضد ايراني است! اين حق شماست که بگوئيد من از اينها نيستم! ولي حق نداريد که موجوديت برحق را نفي کنيد. در محکمه وجدان من انصاف ميگويد هر آنچه که ميبيني، ميشنوي و ميخواني که بتو اميد واميدواري ميدهد، حمايت کن. ديگر از پيام، توصيه، جلسه، خستهام و بيزار. حالم از آدمها، گروهها و شعارهاي بزمي بهم ميخورد.

پس از 35 سال که هنوز اين رژيم ضد ايراني جنايتکار به مال، جان و ناموس کشور من حاکم است، حس بسيار بدي دارم. نميخواهم تسليم شوم، نميخواهم نااميد شوم. نميخواهم بيتفاوت شوم. نميخواهم پايان هويتم يک پاسپورت خرچنگ نشان جمهوري­اسلامي ضد ايراني باشد. بهرسو مينگرم تا پناهي، ريسماني از حضور و قدرت اپوزيسيون بيابم و بدون تعارف و ملاحظات عاقبت انديشي، در صحنه مبارزه رخ به رخ چهره سازمان مجاهدين خلق را ميبينم و حمايت و تحسينشان ميکنم با تمام مواضع و نظريات اصلاحي که درباره آنان در فکر من است را مکتوب ميکنم و خصوصي به آنان ميدهم که اميدوار هستم توجه خواهند کرد. اينان چنين کردند، اينان چنان کردند، دلايلي است براي رفع مسئوليت و پاسخگويي که شما چه کرد هايد؟! منصفانه در ميز قضاوت قرار دهيد. اگر در وجودتان ذرهاي يا نشاني از انصاف و مروت هست، سنگ نيندازيم، سنگها را برداريم و حواله چهره رژيم ضد ايراني کنيم. من و تو او همسو و در کنار هم نيروهايمان را صرف دشمن واحد کنيم.

در نگاه به عکس آلبرتو نیسمن - از د. نجمی



سلام بر نیسمن، شهید صلح و بشریت در مقابله با تروریسم، شهیدی در ردیف شهیدان مردم و مقاومت ایران علیه بنیادگرایی و تروریسم برخاسته از آن
نگاهش که می‌کنم احساس صمیمیتی شدید می‌کنم. آیا این صمیمیت به‌خاطر چهره اوست؟ 

دلم می‌گوید خیلی چهره‌ها هست که این احساس صمیمیت را به تو نمی‌دهد. در این راز دیگریست.

می پرسم پس از چیست: می‌گوید: او از جنس خود شماست.
می گویم بابا! او اهل آرژانتین است! ما اهل ایرانیم! چگونه از جنس ماست؟ 

می‌گوید: بسیار کسان هستند که «ازدورترین فاصله، نزدیکترینند» 

دیگر طاقت جدل ندارم. می‌فهمم چرا می‌گوید، راست می‌گوید. آخر کشته عشق است. از چهره عکس ساکتش صدا می‌آید که می‌گوید:
اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم
میان حلقه عشاق ذوفنون باشم
به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را
شهید عشقم و اندر میان خون باشم» 
بله! وقتی از حق دفاع کنی، هرکجا باشی، با عاشقان همخانه ای. مهم این است که حیلتهای رایج جهان تجارت و خیانت و رذالت را رها کرده باشی. از زدو بندهای تاجران جهان متنفر شده باشی «وندر دل آتش درآ» مده باشی. و آنوقت شهید عشق می‌شوی.

نگاهش که می‌کنم احساس می‌کنم خیلی دوستش دارم. درست مثل همه شهیدان که نگاه به چهره‌شان با ستایش همراه است. آخر، حق که مرز نمی‌شناسد، پرچمی است که بر پاکردنش قیمت می‌خواهد و در هر زمان و مکانی که این قیمت را بدهی، چه عیسای پیامبر، چه حسین بن علی و چه راهپویای آن راهبران باشی از آن روز تا به امروز، چه کوچک خان باشی و چه موسی و اشرف و چه طاهره طلوع و چه... چهره‌ات ستایش آمیز می‌شود.

چون از قافله شهید آزادی می‌شوی. به‌خصوص که به‌خاطر افشای جنایتکارانی مثل سران رژیم ولایت‌فقیه شهیدت کرده باشند. آنوقت مطمئن باش که خونت نمی‌خسبد. چرا که آن آهو می‌شوی کز ناف تو، 

ریخت این صیاد خون صاف تو! و من در عکس تو و در چشمان تو می‌شنوم که می‌خوانی:
«آنک کشتستم پی مادون من، 
می‌نداند که نخسپد خون من
بر منست امروز و فردا بر ویست
خون چون من کس چنین ضایع کیست
گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا».

كاركرد عنصر خيانت(1) در نهضت ملي ايران به رهبري دكتر محمد مصدق



زمينه سازي و دخالت مستقيم در كودتاي ننگين و استعماري 28 مرداد 1332
درباره جبهه ملي ايران و نهضت ملي بهرهبري دكتر“محمدمصدق“ تاريخ نشان ميدهد كه مردم ايران مصدق را دوست داشته و به او ايمان و اميد بسته بودند. هنوز هم پس از گذشت بيش از نيم قرن مردم ما، او را نمادي افسانهاي از دموكراسي و تعهد خدمت به مردم ميشناسند، چرا كه مصدق كبير با نيرومندترين استعمار جهان جنگيد و ميهن خود  را از قعر تباهي و سياهي استبداد و وابستگي اقتصادي و سياسي بيرون كشيد، داستان مصدق، داستان اراده ملي است. داستان رهبري بر پايه رأي مردم و پشتيباني مردم است. بيآنكه به قدرت‌هاي خارجي متكي باشد. و البته كه اين هم به مذاق ارتجاع و استعمار و عوامل ريز و درشت آنها سازگار نبود. مصدق كبير براي جاه و قدرتطلبي پا به عرصه سياست نگذاشته بود ، او فقط يك آرزو داشت كه بتواند حيثيت و شرافت به يغما رفته ملت ايران را بازگرداند و بههمين دليل هم آنهايي كه گلولههاي سربي ايادي استعمار، درجانشان نشست، درآخرين دم حيات سرفرازانه با خون خود نوشتند: « از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يامرگ يا مصدق »


سازماندهي جبهه ملي ايران
وقتي موجوديت يك سازمان سياسي به نام«جبهه ملي  ايران» به رهبري دكترمصدق اعلام شد، در اثر سرشناسي و فعال و مبارز بودن اعضاي بنيانگذار آن، نامش برسرزبان ها افتاد و جنبش بزرگي براي پيوستن به جبهه بوجود آمد. در تركيب اين جبهه تمامي طيفها كه در آغاز با مصدق همراه شدند، ديده ميشود كه عبارت بودند از:
-”حزب ايران“ كه  از تشكل چندحزب ملي و عده اي از آزاديخواهان  خوش نام و مشهور با هدف آزادي و رهايي ايران از نفوذ بيگانگان پس از شهريور 1320 ايجاد شد.اين حزب اولين حزبي بود كه به جبهه ملي ايران پيوست.
- «سازمان نظارت بر آزادي انتخابات» بهرهبري دكتر “مظفر بقايي“ كه در رابطه با مبارزه انتخاباتي دوره شانزدهم  تشكيل شد و هسته اصلي آن روزنامه «شاهد» بود، پس از پايان انتخابات  مجلس شانزدهم نام آن به “سازمان نگهبانان آزادي“ تغييريافت. درسال 1329 “خليل مكي“ و گروهي از اعضاي روشنفكر ومهينپرست حزب توده كه سرخورده از وابستگي حزب به شوروي و فساد در رهبري آن بودند و در سال 1326انشعاب كرده بودند، به اين سازمان پيوستند. سازمان نگهبان آزادي درعرض يك سال تبديل به يك حزب بزرگ شد و نام آن درسال1330به “حزب زحمتكشان ايران“ تغييريافت.
 جبهه ملي تشكلي از گروههاي سياسي بود كه با اين هدف و در همين راستا شكل گرفت

 - “حزب ملت ايران“ كه  از جوانان پرشور ميهن پرست به رهبري داريوش فروهردر آبانماه 1330 تشكيل شده بود. اين حزب دركنار دكتر مصدق زيرپرچم جبهه ملي ايران به مبارزه پرداخت.
- “جمعيت آزادي مردم ايران“ كه در سال 1322بوسيله“ محمد نخشب“ و عده اي از همفكرانش تشكيل شد. و يكسال بعد نام اين حزب به “نهضت خداپرستان سوسياليست“  تغيير يافت. همزمان با پيوستن به جبهه ملي، اين حزب با حزب ايران ائتلاف كرد. ولي اين ائتلاف بيش از دوسال دوام نياورد، نخشب و يارانش پس از خروج از حزب ايران،  جمعيت آزادي مردم ايران  را تشكيل دادند كه تا آخر به دكترمحمدمصدق وفادار ماندند.
 -“جمعيت فدائيان اسلام“ كه درسال1324 به رهبري “مجتبي نواب صفوي“ بنيانگذاري شد. تعصب شديد مذهبي و ناآگاهي سياسي، آنان را نفوذ پذيركرده بود، چنانكه با تحريك عوامل سيدضيا الدين طباطبايي درسال 1330 هنگامي كه نواب صفوي در زندان بود قصدجان دكترفاطمي را كه درآن زمان معاون سياسي مصدق بود، نمودند و او را سخت زخمي كردند.
 

-“مجمع مسلمانان مجاهد“ كه “شمس قنات آبادي“ آن را رهبري ميكرد، اين گروه وابسته  به آخوند ابوالقاسم كاشاني بود.
 -برخي انجمنها و جمعيتهاي ديگر نظيرجمعيت مبارز، انجمن بازرگانان وكسبه تهران، و…
 
شمس قنات آبادي و حسين مكي  در سخنراني دكتر حسين فاطمي در دفتر حزب زحمتكشان


سياست جبهه ملي ايران درآن دوران
جبهه ملي براين باور بود كه با ملي شدن نفت كشور، نه تنها بزرگترين سرمايه و درآمد كشور از اختيار بيگانگان خارج و نفوذ آنان  به ويژه انگلستان و شوروي  و سپس امريكا درسياست ايران ريشه كن ميشود. بلكه سرزمين ايران كه از زمان پادشاهان قاجار به صورت يك كشور دست نشانده و بدون اختيار وتحقير شده درآمده و از قافله تمدن جهان عقب مانده بود، روحيه ملي خود را دوباره باز خواهد يافت. برسرنوشت خود حاكم خواهدشد و در راه پيشرفت خواهد افتاد.
هدف دولت ايران، اين بود كه هيچ دولتي  در امور ايران دخالت نكرده، ملت ايران ازآزادي و استقلال بهرهمند شود، چون مامورين سياسي دولت انگليس در امور ايران دخالت مي كردند، دولت اينجانب تصميم گرفت با آنها قطع رابطه كند وآنها را بيرون كند تا پس از مراجعت بدانند در امور داخلي اين كشور نبايد دخالت كنند.  
 
خارج شدن انگليسيها از آبادان

از امضاء كنندگان پيشنهاد ملي شدن صنعت نفت و از ياران قديمي دكتر مصدق چند تني قابل ذكرند. دكتر “مظفر بقايي“ و “حسين مكي“  و “كاشاني“ . اينها كساني بودند كه در رساندن مصدق به وزارت كمك كرده بودند و در تمامي لوايحي كه مصدق به مجلس ارائه مينمود پشتيبان و حامي او بودند. جناح اقليت مجلس را تشكيل ميدادند و بازوهاي مصدق كبير بودند.

۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

ملكه كاترينا، سيبزميني- وزارت اطلاعات، اسماعيل خان! - ميثم ناهيد

ملكه كاترينا، سيبزميني- وزارت اطلاعات، اسماعيل خان! - ميثم ناهيد
در زمانهاي دور، ملكه كاترينا در روسيه حكمراني ميكرد. آن دوران، سيبزميني محصولي بود به ميزان بسيار زياد در دسترس همگان و قيمت آن بسيار پايين. اين باعث ضرر حكومت بود. تمامي تلاشها، براي بالابردن قيمت سيبزميني به جايي نرسيد. در نهايت، ملكه كاترينا دست به ترفندي زد. او فرمان داد تا دورتادور مزرعههاي بزرگ سيبزميني، حصار كشيده، نگهبان گذاشتند. تابلويي هم جلو هر مزرعه نصب كردند با اين مضمون: «براي برداشت سيبزميني، اجازة مقامات دولتي نياز است». قانوني هم گذاشتند كه مجازات دزدي سيبزميني در جامعه، بسيار بالا رفت.
حتي سنگينتر از بسياري جرمهاي جدي. اينجا بود كه مردمي كه از پشت پرده خبر نداشتند، به ناگاه به اين فكر افتادند كه «اي دل غافل، سيبزميني چقدر ارزشمند است و ما خبر نداشتيم!» هجوم براي خريد و انبار كردن سيبزميني آغاز گشت و پس از مدت كوتاهي، سيبزميني كمياب و گران شد! بله، ملكه كاترينا، با يك فريب بزرگ، بيارزشترين محصول آن زمان كشور را، تبديل به يك محصول گران قيمت كرد.

اين داستان تاريخي را، سالهاي پيش خوانده بودم. از شما چه پنهان كه تقريبا آن را فراموش كرده بودم. اما چند روز پيش، نوشتهاي خواندم كه بياختيار، داستان «فريب بزرگ ملكه كاترينا» از اعماق پروندههاي بايگاني شدة ذهنم خارج شد.
موضوع هم بر ميگشت به نوشتههايي از اسماعيل وفا يغمايي! «مرگهاي مشكوك- طلاق اجباري در مجاهدين!! و . . .» اول به خودم شك كردم! نكنه تو كور و كر هستي و پس از بيست و خردهاي سال كه به طور حرفهاي در مجاهدين هستي، اين موارد را نديدي؟! اما اين آقاي دلنازك كه 20 ساليست به خاطر چند صباح زندگي حقير و گياهي[1]، بند و بساط را از مبارزه جمع كرده و با هزينة مجاهدين، راهي فرنگ شده، از آنجا پي به اين جنايات ميبرد؟! البته پاسخ براي من و مجاهدين مشخص هست. آخر ما در اشرف و ليبرتي، درگير مبارزهاي جدي، سخت و برگشتناپذير، براي سرنگوني رژيم هستيم. سوگند هم خورديم، يا ميميريم و يا بند از بند رژيم ولايتفقيه باز ميكنيم. خب معلوم است كه دشمن، كه «نبود» خود را در «بود» ما ميبيند، دست روي دست نميگذارد. يك نگاه به اين ليست، كه تنها مربوط به 10سال گذشته است بيندازيد:
-        بسيج 12 دولت براي نابودي مجاهدين و بمبارانهاي مهيب سال 82، با پادرمياني حاجآقا جك استراو
-        فشار روي آمريكا براي خلع سلاح مجاهدين (كه رژيم حساب ميكرد پس از آن، مجاهدينِ بدون سلاح، از درون متلاشي ميشوند)
-        راهاندازي بريدهخانه كنار اشرف، آن هم با نام «دهكدة آزادي»! تا مجاهدين با ديدن آن، دهانشان آب بيفتد و دوان دوان از مبارزه كنده شده، به سوي اين «باتلاق»، ببخشيد دهكده بشتابند!
-        حملههاي 6 و 7 مرداد و 19 فروردين
-        300 بلندگو و عربدهكشيهاي 24 ساعته كه «آقا به خدا داريد جواني و عمرتان را هدر ميدهيد. اشرف را ول كنيد. مگر «آقا» و احمدينژاد چه اشكالي دارند و. ..»
-        داستان باتلر و جفري كه بياييد سازمانتان را منحل كنيد و برويد به جايي كمي امنتر و كمي دورتر! (البته منظور دورتر از مبارزه و همان هدفِ سرنگوني رژيم!)
-        الان هم داستانهاي ليبرتي، كوبلر و مانيتورينگهاي اين آقا كه در ليبرتي گشته، به مجاهدينِ گير افتاده! در باغ سبز دنياي بورژوازي نشان ميدهند. (اين بار هم براي دور شدن از همان هدف!)
خب، پشت همة اين داستانها همان رژيميست كه ميخواهد هر بار به شكلي، نيروي سرنگونكنندهاش را نابود كند. اما چون ميبيند به خاطر پايداري مجاهدين و قيمتي كه ميدهند، هر بار سرش به سنگ ميخورد، مجبور است براي كاراتر شدن اين اقداماتش، يك آتش تهيه بريزد. اين آتش تهيه هم چيزي نيست جز دروغپراكني توسط عوامل وزارتي، تا هم در اذهان شبهه ايجاد كنند، هم زمينهسازي جنايتهاي بعدي بر ضد مجاهدين را فراهم كنند. حالا اين دور، قرعه به نام اسماعيل خان افتاده. ايشان، بايد همان ياوه هاي تكراري مزدوران قديميتر از خود را، دربارة «مرگهاي مشكوك و طلاق اجباريِ ما بيچارهها»، نُشخوار كند.
اما مشكل وزارت اطلاعات اين است كه ابتدا بايد، براي چنين بريدة بيارزشي، قيمتي بگذارد تا دستكم قدري، حرفش روي اذهان تاثير بگذارد. اينجاست كه وزارت اطلاعات آخوندها، همان ترفند «ملكه كاترينا» را بكار ميبرد. به يكباره تمامي سايتهاي وزارت اطلاعات (ديدبان، هابيليان، اينترلينك، پژواك و دريچه زرد و ...) اينطور اسماعيلخان را در بوق و كرنا ميكنند! به ناگاه او را وارد حصار سايتهاي خود كرده، توسط خود او و ساير مأموران وزارت بدنام نيز ميگويند «اگر كسي بخواهد سابقة بريدگي و خوشخدمتي حضرت آقا را افشا كند، دارد جرم سنگيني مرتكب ميشود، چرا كه ايشان براي خودش كسيست!» بله، با اين هجوم يكباره، ميخواهند اذهان به ناگاه به خود آيند كه «اي دل غافل، نكنه به طور واقعي اين طرف كسي هست و ما خبر نداشتيم؟»
البته من از «ملكه كاترينا» به دو علت پوزش ميطلبم. يكي اين كه در اين تشبيه، او را جاي وزارت اطلاعات ولايتفقيه گذاشتم. بيشك آن دنيا از من نخواهد گذشت! دوم هم اينكه، ترفند ملكه كارساز شد، اما وزارت اطلاعات آخوندها و مزدورانش آنقدر پيشاني سياه هستند، كه اگر هزار حصار و سايت ديگر هم دور اين مزدوران بكشند، باز ارزش آنان به يك پاپاسي هم نميرسد! البته از «سيبزميني» هم پوزش ميطلبم كه او را با اين بريده و نادم مقايسه كردم. سيبزميني هرچند محصوليست «بيرگ»، اما دستكم يكي از پشتوانههاي غذايي انسان است. در حاليكه اسماعيل، هم «بيرگ» است، هم بيخاصيت و تنها بهدرد لجنزاري به نام بيت ولايت ميخورد.
ميثم ناهيد - خرداد 92


[1]-  شايد بپرسيد چرا به زندگي ايشان گفتم «گياهي»؟ آخر بسياري از حيوانات, دست كم «وفا» دارند و زبانبستهها, ادعاي شرافت انساني هم ندارند. در حاليكه اسماعيل خان, هم «وفايي» به هيچ كس ندارد, هم شرافت انسانياش را به «يغما»ي وزارت اطلاعات آخوندها برده است.

شرافت به”يغما” رفته - اكرم حبيب خاني

اطلاعيه اجلاس مياندورهايي شورا در 17 خرداد، مواضع من و ياران هم بندم را در اشرف و زندان ليبرتي تا حدودي بازگو كرده است. باشد تا همانطور كه در اطلاعيه گفته شده در بيانيه تفصيلي شورا نظرات ما هم بطور جامع وارد شود. علاوه بر اين من در يك نامه به مسئول شورا به تاريخ 18خرداد مواضع شخص خودم را نوشتم و امضا كردم و اثر انگشت هم زدم.

در اين نامه نوشتم: «هر كس كه در مبارزه كم مي آورد، براي اينكه مقبول شيخ بيفتد و جاده خودفروشي سياسي را هر چه سريعتر طي كند و بتواند جبران مافات كند، تنها يك راه دارد و اينكه هر چه بيشتر درونمايه كثيف خودش را بيرون بريزد كه الان با اين خودفروخته خائن از دريچههاي زردآب هاي متعفن شيخ سرريز شده است و تمامي ندارد، برادر اين روزها درگير اين جنگ سياسي كثيف هستم كه يك خودفروخته دهان عفونت بارش را به هرزه درايي بازكرده و مزدوري كه در هضم رابع رژيم به “يغما” رفته است ».
همچنين نوشتم: «برادر مسعود بدان كه من اگر قدرت انتخاب داشتم مثل مجاهد شهيد كاظم رجوي كه گفته بود: ” اگر قدرت انتخاب داشتم روزي صدبار ترا به برادري انتخاب ميكردم...“
سر در راهت ميدادم تا آخرين نفس و تا آخرين قطره خونم و اين داستان تنها من نيست.

داستان يك نسل عاشق در راه آرمان، خدايش و خلقش و رهبري پاكبازش است. اين روزها با خودم زمزمه ميكنم :

اي غايب از نظر بخدا ميسپارمت

تا دامن كفن نكشم زيرپاي خاك

باور مكن كه دست ز دامن بدارمت

مي بينمت عيان و دعا ميفرستمت
مجاهد خلق اشرفي-زندان ليبرتي –اكرم حبيب خاني -18خردادماه92
--------------------------------------------------------
شرافت به”يغما” رفته

اكرم حبيب خاني – زندان ليبرتي – 21خرداد92
پس از انتشار دردنامه و ادعانامه! اسماعيل يغمايي در دو شماره با عنوان «آيا خانم اكرم  حبيب خاني زنده است يا مرده است، يا خودكشي كرده، يا به مرگي مشكوك مثل خيلي از مرگ هاي مشكوك درگذشته است؟» صاحب عله و مخاطب واقعي اين دردنامه، سرضرب از طريق يكي از بدنامترين مأمورانش به نام مسعود خدابنده، با ابراز همدردي همراه با سوز و گدازي «عارفانه» اينگونه رسيد ميدهد:
”دوستاني که بنده را مي شناسند احتمالا به اين ضعف بنده هم پي برده اند که بندرت مي شود که بتوانم با دست باز احساسات را وارد مقولات کنم. نميدانم آخرين بار کي بود که گريه کرده باشم. امروز مطلب آقاي يغمايي را تند و تند و دست و پا شکسته خواندم. بعد از سالها احساس بر عقل غلبه کرده است. بعد از سالها بنظرم درد درب خانه ما را هم زده. نميدانم چه بگويم....”( فيس بوك شيطان بنده)

اشك تمساحي كه با دستاويز اتهام رذيلانه «مرگهاي مشكوك» در درون مجاهدين و تحت عنوان  نگراني‌هاي چهار ماهه در مورد سرنوشت من ريخته ميشود، جز يك سناريوي مسخره  و يك  ادعاي تكراري از سوي اطلاعات بدنام آخوندها نيست. اگر ابهامي وجود دارد، جملات زير از «دردنامه» اسماعيل يغمايي را يكبار دقيق بخوانيد:
شايعه مرگ چندباره من! خبر تازه‌اي نيست، بارها قبل از آن رژيم اين خبر را براي شكنجه خانواده‌ام به آنها داده‌ است، اما اين بار از دريچه‌هاي زرد متعفن و مشكوك منتشر شده است تا به اين بهانه به بالاترين ارزش‌هاي اين خلق و ميهن تاخته و درون مايه كثيف خود را بيرون بريزند.
اولين بار در 10/10/1382 كه مادرم با انجمن نجاست موسوم به نجات وزارت اطلاعات به اشرف آمد، در پاسخ اعتراض من كه گفتم چرا خود را بازيچه دست رژيم و جنايتكاران وزارتي آن كرده‌اي، گفت كه به من تلفن كرده و گفتند تو در بمباران عراق توسط نيروهاي آمريكايي كشته شده‌اي و مرا با اين بهانه به اينجا آوردند. مادرم سپس نتيجه گرفت و اضافه كرد كه  هزار بار غلط كردم كه گول اين مزدوران از خدا بيخبر را خوردم و باعث ناراحتي تو شدم. وي گفت كه پس از عمليات فروغ جاويدان هم به خانه ما زنگ زدند و گفتند كه  تو در عمليات فروغ جاويدان كشته شده‌اي... كه اين خبر مدتها مادرم را بيمار و خانه‌نشين كرده بود.
و حالا بعد از محاصره چند ساله اشرف و انتقال مجاهدين به زندان ليبرتي كه ديگر تكرار نمايشهاي قبلي امكان پذير نيست و بساط بلندگوهاي وزارتي هم ناگزير جمع شده، به نظر ميرسد كه اجراي همان مأموريت البته در شكل جديد آن به عهده صاحب سايت دريچه زرد گذاشته شده كه ظاهرا تلاش ميكند گوي سبقت را بربايد، چرا كه تا قبل از انتشار دردنامه كنوني يغمايي، هيچ شايعه و خبري به خانواده‌ام داده نشده بود كه من «خودكشي كرده و يا به مرگي مشكوك» مرده‌ام. بلكه  فقط خبر يا شايعه كشته شدن من در عمليات ارتش آزاديبخش يا بمباران امريكاييها به آنها داده شده بود.
در اين ميان اضافه شدن دلسوزي اسماعيل يغمايي براي مرگ خواهرم در نظام پليد آخوندها و دادخواهي اش در مورد «قتل مشكوك» يا «خودكشي» من نيز قابل توجه است زيرا وجه ديگري از «ظرافت» اين سناريوي فرمايشي يا شارلاتانيزم مأمور اجراي آن را به نمايش ميگذارد، دجاليت در اين است كه گويي خبر مربوط به خواهرم موضوع جديدي است، حال آنكه از اين موضوع بيش از يك دهه مي گذرد.
آقاي جمال بامداد در مطلب روشنگرانه خود خطاب به يغمايي نوشته است: ”سرنخ اين خيمه شب بازي در تهران و در بيت آقاست. باور نميکنيد؟ به امدادهاي غيبي، به ارتباطاتتان با "انجمن نجات" و"سفرتان به هند" نيم نگاهي بياندازيد!” ولي به جزئيات اين ارتباطات نپرداخته است. خوب است بدانيد ابوالقاسم يغمايي در تاريخ 10/10/1382 همراه با اكيپ وزارت اطلاعات از يزد  به اشرف آمده و خواستار ملاقات با من شده بود كه من به او گفتم حق ندارد پا روي خون امير شهيد كه در مشهد جلوي چشمان پدر و مارش سربدار شد بگذارد و با قاتلين و كاروان اطلاعاتي‌ها به ديدار من بيايد. ابتدا فكر ميكردم شايد او هم فريب رژيم را خورده است، اما بعدا در سايتهاي وزارتي ماهيت او بخوبي برملا شد. كشفيات اخير ياوه گوي به «يغما»رفته را  برادر خلف‌اش در سال85 در سايت نجات رژيم منتشر و از سازمان‌هاي حقوق بشري دعوت كرده‌ تا «ضمن فشار به سازمان مجاهدين خلق جلوي نقض ابتدايي‌ترين حقوق انساني در قرارگاه اشرف گرفته شود» و «از مواضع قاطع جناب آقاي نوري المالکي نخست وزير محترم دولت عراق و... جناب آقاي موفق الربيعي در خصوص تعيين تکليف سازمان مجاهدين خلق ايران» تشکر كرده است:

امضاي ابوالقاسم يغمايي در بيانيه عوامل وزارت اطلاعات در انجمن نجاست - 11/07/85

اما نكته عجيب‌تر آنكه پس از اينكه من حاضر به ملاقات با اين شخص (ابوالقاسم يغمايي) نشدم، در حالي كه ميدانست اسماعيل يغمايي در اروپا است و ارتباطي با مجاهدين ندارد، در كمال تعجب نامه‌يي به نام او به يك صندوق پستي كه تا قبل از تحويلگيري حفاظت اشرف توسط نيروهاي عراقي امكان ارتباط مجاهدين را فراهم ميكرد، ارسال ‌كرد. آن هم در شرايطي كه همه ميدانند نامه‌هاي ارسالي از ايران بخصوص به يك صندوق پستي اعلام شده مجاهدين در عراق، تحت كنترل رژيم قرار دارد. وي درخواست كرده بود اگر اسماعيل يغمايي نيست، نامه او به من داده شود.
نامه ارسالي ابوالقاسم يغمايي به صندوق پستي مجاهدين در عراق – تيرماه1384
ابوالقاسم يغمايي كه او هم مانند اسماعيل يغمايي براي نجات جان انسانها يقه چاك ميدهد، همان موقع در سايت نجاست اطلاعات آخوندها نوشت: ”انجمن نجات هم همانطوريکه از نام آن پيداست جهت نجات انسانهائي است که در بند يوق [يوغ] اسارت و ظلم و ستم فرقه ستم کيش مجاهدين خلق (فرقه رجوي)، گرفتار شده اند. کار انجمن نجات، نجات يک جامعه‌اي است که... در دام اين فرقه گرفتار شده و بايستي تلاش کنيم تا... خانواده‌ها... فرزندان خود را در آغوش گرفته و بوي مهر و محبت همديگر را استشمام نمايند” (سايت نجات - 05/07/86)
همان مهر و محبتي كه بسيار مورد پسند برادر «خوش نشين» ‌اش قرار دارد و مجاهدين را بخاطر آن به بي‌عاطفگي محكوم و حق خود ميداند كه در مورد زني كه «هيچ نسبتي با او ندارد» دردنامه و غم‌نامه بنويسد.
نوشته ابوالقاسم يغمايي در سايت نجات وزارت اطلاعات- 05/07/86
البته موضوع به همينجا ختم نشد. مزدوران وزارتي با آمدن پشت در اشرف، با عربده‌كشي مدعي من يا پسرم امير بودند و  براي نجات من و امير از زير شكنجه و زندان فريادها سر دادند.
مزدور معلوم‌الحال مصطفي محمدي  بارها در پشت در اشرف درباره زنداني بودن و  شكنجه شدن  امير  به عربده‌كشي  پرداخت. از جمله در 25مهر89 كه صداي وي موجود است، نعره ميكشيد و مي گفت:
«....اكرم خانم مادر امير يغمايي يادته اون زمان امير را كرده بودي اون ته تو هتل ايران اون ته زندانش كرده بوديد شكنجه‌اش ميداديد...من و محمد آمديم با امير صحبت كرديم... گفتم پس خودت رو به آمريكايي ها تحويل بده به اين تيف، امير اين كار را كرد....»
ما مجاهدين، 677روز عربده‌هاي مزدوران وزارتي را كه تحت عنوان خانواده و با ادعاي دلسوزي از بلندگوها پخش مي‌شد، تجربه كرده و بسياري از اين اراجيف را يكسره شب و روز شنيده‌ايم و اصلا برايمان جديد نيست. اما تفاوت اين ايام با آن روزها در اين است كه اين باصطلاح «خانواده‌ها» حداقل زحمت يك سفر را به خود ميدادند و به پشت درهاي اشرف مي‌آمدند، ولي اين روزها، شكنجه رواني مجاهدان محصور در زندان ليبرتي  ، بجاي بلندگوها، از وب‌سايتهاي زنجيره‌يي و «دريچه‌هاي زرد»ي «پژواك» ميكند كه مدعي جان و سرنوشت انسانهاي بالغي هستند كه خود آگاهانه و آزادانه مسير مبارزه را انتخاب كرده و به خاطر آن آماده هر فداكاري بوده  و هستند. يعني همه سختيها و جانفشانيهاي لازم را به خاطر تحقق آزادي خلق و ميهن خود، به جان خريده‌اند. در يك كلام زندگي خود را وقف آن كرده‌اند. اين با منطق بريده توابهاي به خدمت درآمده‌اي كه به جاي ايستادن در برابر دژخيم، ابراز ندامت كرده و انزجارنامه نوشته‌اند تا جان به در ببرند، يا نادمي كه خطرات و فداكاريهاي مورد نياز اين مبارزه را تاب نمي‌آورد و خود را به ساحل امن ميرساند و درعين حال صداقت و شهامت اذعان به اين واقعيت را ندارد، نه فقط همخواني ندارد، بلكه براي توجيه، تسليم طلبي خود را وقيحانه به  مجاهدان قهرمان قتل عام شده نسبت ميدهند يا وقيحانه و البته بزدلانه مدعي قتل مشكوك يا خودكشي يا حبس و به زور نگهداشتن مجاهديني ميشوند كه حماسه رزم و پايداريشان جهاني را به شگفتي و احترام برانگيخته است.

حال كه ناخواسته سوژه اين جنگ كثيف شده‌ام و به نام من مطالبي منتشر شده است، بيان برخي واقعيت‌ها را لازم و ضروري ميدانم.

مروري بر سابقه مورد ادعاي يغمايي:
او خودش مينويسد: «در دوران زندان احترام به ابريشمچي موجب شد تا من پيشنهاد بدون قيد و شرط خروج از زندان را که به کوشش عموي متنفذ من شادروان منصور يغمائي به من داده شد رد کنم و در زندان بمانم. پنهان نميکنم و آشکارا ميگويم اگر مي‌دانستم که چند دهه بعد از آن و در اين سالها چنين شرايطي را نظاره‌گر ميشوم که در مقابل تمام آرمانهاي جواني من قد کشيده حتما و بلادرنگ از زندان شاه بيرون مي‌آمدم و هرگز پشت سرم را نگاه نميکردم.»
در همان سال اول ازدواج با او، وقتي فهميد من از هواداران مجاهدين هستم و در دانشگاه و خوابگاه اعلاميه پخش ميكنم، جلويم ايستاد و مثل همه مردهاي مرتجع گفت كه تو حق نداري اعلاميه پخش كني و من نميخواهم بخاطر اعلاميه پخش كردن و فعاليت‌هاي تو دوباره به زندان بيفتم و اگر ميخواهي به اين كار ادامه بدهي بايد از هم جداشويم. وقتي من با قاطعيت جلوي او ايستادم وگفتم مگر مبارزه مرا توتعيين ميكني اگر اينطور است با كمال ميل حاضرم جدابشويم،كوتاه آمد. از همان آغاز زندگي فهميدم كه تصوير اشتباهي از او داشتم. فكركردم چون او زنداني سياسي بوده، اهل مبارزه و جنگ است ولي برايم كاملا محرز شد كه او اصلا حاضر به قيمت دادن در مسير مبارزه نيست. وي در سال 1365 در مواجهه با اولين شليك موشك به بغداد در حوالي يكي از پايگاههاي مجاهدين، چنان وحشت‌زده و بي‌طاقت شد كه به گفته خودش احساس ميكرد همه اشياء حول و حوش او ممكن است در اثر امواج انفجار موشكهاي بعدي تبديل به سلاح كشنده شوند. به همين علت اعلام بريدگي كرد و خواستار اعزام به پاريس شد. سازمان هم در كمترين فاصله با حل و فصل همه مسائل و هزينه‌ها به سرعت او را به پاريس فرستاد. قابل توجه اينكه  مسئولين سازمان به من ابلاغ كردند كه بايد همراه اسماعيل يغمايي به پاريس بروم كه من اعتراض كرده و گفتم من كه از سازمان و مبارزه نبريده‌ام و  قصد رفتن به خارج را ندارم و به هيچ قيمت حاضر به رفتن با وي نيستم. چند ماه پس از اعزام او به پاريس بدليل فشارهايي كه وي به سازمان مياورد، من به رغم عدم تمايلم به دور شدن از صحنه اصلي  مبارزه  و كار و مسؤليتم، به پيشنهاد و اصرار سازمان پذيرفتم كه به پاريس بروم.
در مدتي كه او در سازمان بود، تحمل شرايط مبارزه و سختي‌هاي آن برايش دشوار بود، لذا دنبال اين بود كه در حاشيه مبارزه، زندگي آرام خود را داشته باشد. البته هيچگاه كسي او را مجبور به مبارزه و ماندن در مناسبات سازمان نكرده بود، همچنانكه به مجرد اعلام عدم تحمل شرايط مبارزه در منطقه، در اولين فرصت به خارجه فرستاده شد. در فرانسه هم البته در كنار سازمان كار ميكرد و سازمان هم  نيازمنديهايش براي كار و زندگي را، به طور كامل تأمين ميكرد. در عين حال اين واقعيت هم برايش كاملا واضح و بديهي بود كه من مسير مبارزاتي و  اعتقادات ايدئولوژيك – سياسي‌ام  را شخصا و به طورآگاهانه و مختارانه انتخاب كرده ام. به همين دليل اين را هم بدون هيچ شك و ترديد ميدانست كه هر زمان هم كه او صفوف مبارزه را ترك كند، من  از آرمان و اعتقادات و مواضع سياسي‌ام دست برنخواهم داشت و تا به آخر به مبارزه ام ادامه خواهم داد. منتها در آن سالها آنقدر صداقت داشت و به اين حضيض سقوط و انحطاط نيفتاده بود كه عدم كشش و بريدگي‌هايش را تبديل به لوش و لجن عليه سازمان و  ارزش‌هاي اين خلق اسير و حرمت خون شهيدان پرافتخار مجاهد خلق كند كه اكنون درلجن‌نامه‌هايش از آنها با عنوان مردگان! و كشته شدگان! نام مي‌برد. درآن روزها صادقانه  ميگفت و تصريح ميكرد كه من توان مبارزه و تحمل چنين سختيهايي را ندارم. در عين حال كه نمي خواست از موقعيت و نام و اعتبار بودن با سازمان هم دست بكشد. به همين دليل در مقاطع گوناگون در مواجهه با تجديد انتخاب مسير، باز تعهد ميداد و خواستار ماندن ميشد. تا جايي كه به مسئولين سازمان برمي‌گشت، هميشه به من سفارش مي‌كردند كه به حل مشكلاتش كمك كنم.
هم چنانكه آقاي جمال بامداد در پاسخ به اراجيف  او نوشته است:”اسماعيل  خودش اذعان کرده است او هيچگاه آگاهانه پا به صحنه مبارزه نگذاشت. او اشتباها به مبارزه کشيده شد. او در تشکيلات مجاهدين نيز همواره از امتيازات و موقيت ويژه‌اي برخوردار بود”
او كه اكنون لغز آزادي ميخواند، هميشه معترف بود كه افكار من در رابطه با زن افكاري فئودالي است. يعني از نظر او زن جزيي از مايملك مرد و از آن جدايي ناپذير است. بي‌سبب نيست كه بعد از بيست سال جداشدن و طلاق رسمي‌ام از او، به انتشار اين لجن‌نامه پرداخته است. خوب است به يك نمونه از اين انديشه مردسالار كه عدم تمكين زن به آن، در نظرگاه او توهين به قوانين آفرينش و.... است، اشاره كنم و آن حمله وحشيانه‌اش به من در سال70 در قرارگاه بديع‌زادگان است. آن روز وقتي در يك مكالمه كاملا دوستانه به اوگفتم كه نميتوانم با او به زندگي مشترك ادامه بدهم و قصد جدايي از او رادارم، ناگهان همه تعارفات را كنارگذاشت و به طرف من حمله كرد وكمدي را كه دراتاق بود روي من انداخت و آنچنان مرا مورد ضرب و شتم قرارداد كه ناگزير شدم با همان وضعيت از محل سكونتمان فرار كنم. ..
به هر حال من واقعا تصميم گرفته بودم كه از اين شخص جداشوم  اما ترجيح مي‌دهم عينا به قسمتي از نوشته آقاي جمال بامداد اشاره كنم، آنجا كه ايشان ميگويد يغمايي داستان را نيمه كاره تعريف ميكند؛ گرچه خود آقاي جمال بامداد هم نميداندكه اين هم هنوز كمركش ماجراست است و بخاطر نجابت سازمان و رهبري آن، همواره اين سازمان بود كه قيمت حل تمام مسائل او را به تمام و كمال پرداخت. آقاي جمال بامداد نوشته است:
”واقعيت اينست که اسماعيل يغمائي در مورد  انقلاب ايدئولوژيک دروني مجاهدين حداقل تا آنجا که به وضعيت خودش بر ميگردد جعل ميکند. چرا؟ بدين خاطر که او ماجراي ملاقاتش با مسعود و مريم را نيمه کاره توضيح ميدهد. من در آن ملاقات حضور داشتم.آقاي رجوي ابتدا با تشريح ارزش هر کس در جايگاه خودش، احترام و ارزش اسماعيل را به او ياد آوري کرد و صراحتا از او خواست که به هيچوجه خودش را در محضوريت و اجبار احساس نکند. مسعود تاکيد کرد که ما سلامت و شکوفائي تو را مد نظر داريم . او حتي عنوان کرد که هر آنچه مانع اين شکوفائي و سلامت است را حرام ميداند. سپس او از اسماعيل خواست که همراه با همسرش اکرم به پاريس يا هر جاي ديگري که ميخواهد بروند. مسعود مسئولين حاضر در آن نشست را موظف به حل فوري اين امر نمود. در همان نشست مسعود با متانت و حوصله اي وصف ناپذير همسر اسماعيل را که حاضر به ترک قرارگاه و رفتن به خارج نبود را قانع نمود تا اسماعيل را تنها نگذارد و اين را مسئوليت خود تلقي کند”
راستي آيا در فرهنگ اين فئودال خارجه نشين، حقي براي زن به رسميت شناخته شده است كه مسير زندگي خود را خودش انتخاب كند؟ آيا زن حق مبارزه كردن دارد؟ راستي آيا او نديده است كه در جامعه آزاد همچنين  در فرهنگ بورژوازي كه وي در آن زندگي ميكند، طلاق و جدا شدن‌ها به وفور وجود دارد؟ چرا وقتي نوبت به مجاهدين، به زنان و مرداني كه براي مبارزه سخت و پيچيده اين ساليان مجبور به ترك زندگي شده‌اند، مي‌رسد، اينچنين تيغ برداشته و عليه انقلاب ايدئولوژيك‌شان به لجن‌پراكني‌ مي‌پردازد؟
هرچند تا جايي كه به بريدن او از مبارزه برمي‌گردد، قبل از انقلاب ايدئولوژيك مجاهدين نيز چندين بار از تشكيلات مجاهدين خارج شده و به حاشيه نشيني پرداخته بود.

آمدن فرزندم امير از پاريس به ارتش آزاديبخش
وي در مورد آمدن امير به عراق با همان تيغ كينه‌توزانه‌اش مي‌نويسد: «پس از بريدن و جدائي من از مجاهدين و اقامت من در پاريس (امير) به پاريس آمد و در کنار من يکسال زيست. تلاشهاي مادرش و کوششهاي مجاهدين در گسيل کردن نوجوانان به عراق و ساختن رزمنده از آنان و نيز وضعيت مشکل زندگي من موجب شد در چهاره ژوئيه 1998 روانه عراق شود. در سن چهارده سالگي او با سي کيلو وزن، سلاح کلاشينکف به دوش انداخت و ادامه داد و حمله دوم امريکا به عراق را از سرگذراند و در سال 2004 اعلام جدائي و ترک مجاهدين وبريدن از آنان را نمود و در کمپ تيف در حصار ماند. دو سال شرايط دوزخي اين کمپ را تحمل کرد تا سرانجام  از معدود کساني بود که موفق شد از آنجا نجات يابد و به اروپا باز گردد. اين سرنوشت يک تن از کودکاني است که بيست و دوسال از عمر خود را در توفان و رنج گذراندند و من هنوز وجدان معذب خود را با خود دارم که چرا بخاطر احترام به مادرش مانع آن نشدم تا يک نوجوان چهارده ساله برود و سلاح بر دوش افکند»
لازم به ذكر ميدانم طي مدتي كه در خارج كشور بودم و در سفر به سوئد امير را نزد سرپرستش ديدم، هرگز نخواستم كه امير به اشرف بيايد و تنها دغدغه ذهني‌ام اين بود كه چون امير در نزد سرپرستش آقاي رضاآذرش و خانم مرضيه عهدنو كه برايش في‌الواقع با جان و دل مايه ميگذاشتند، به ثبات رسيده و مشكل تحصيل و استقرار و پناهندگي‌اش حل شده بود، او را به درخواست پدرش به كشور ديگري نفرستند. چون حدس ميزدم ممكن است پدرش كه بريده و به خارج آمده بود، بخواهد امير را به كشور محل اقامت خود ببرد و مشكلات جديدي براي وي ايجاد شود. در سال1376 وقتي من به عراق بازگشته بودم، متوجه شدم كه امير به نزد پدرش در پاريس آمده و با او زندگي ميكند و در همان ايام شنيدم كه اسماعيل يغمايي خواهان اعزام امير به منطقه شده است كه البته من نميدانم چه قصد و نيتي از اين كار داشت و انگيزه واقعي اش از اينكه او را بفرستد چه بود؟ آيا امير مزاحم زندگي شخصي‌اش شده بود و ميخواست او را از سر خودش بازكند و يا نيت ديگري در سر داشت؟! به‌هرحال دوستان شورايي  و هزاران نفري كه در كال كنفرانس با 10 كشور و 17 مركز ارتش آزاديبخش در روز يكشنبه 9 شهريور 1376 در مراسم انتخاب مسئول اول سازمان، حضور داشتند، شاهد بودند كه يغمائي با چه اصراري درخواست كرد امير به عراق بيايد, وقتي مسئول شورا گفت كمبود سن دارد، يغمايي گفت مي‌تواند نزد مادرش برود؟ با اين حال درخواست او عملا قبول نشد تا وقتي كه يك سال بعد در تير ماه 1377 درخواست مكتوب زير را يغمايي با درخواست امير ارسال كرد.
برخلاف ادعاي او، آمدن امير به عراق هيچگاه بخاطر فشار و تلاش من نبود و اساسا در آن موقع من در پاريس نبودم كه بخواهم در اين رابطه اعمال نظر كنم.  نامه دست‌نويس او با امضا و اثر انگشت، غيرقابل انكار است كه بر اعزام امير رضايت كامل داده و به آن افتخار كرده است:
 تاريخ : 22تيرماه 1377خورشيدي
12-ژوئيه -1998ميلادي
اينجانب پدر امير يغمايي بدينوسيله رضايت كامل خود را از پيوستن داوطلبانه فرزندم به ارتش آزاديبخش ملي ايران ابراز داشته و پيوستن او را به ارتش آزاديبخش ملي ايران باعث  افتخار خودم ميدانم و با آگاهي كامل از شرايط و مسئوليت‌هاي ارتش آزاديبخش و مسئوليت ها و ماموريتهاي هر رزمنده ارتش هيچگونه انتظاري از سازمان مجاهدين خلق ايران و ارتش آزادي بخش ايران در اين رابطه ندارم.
اسماعيل وفا يغمايي
امضا و اثر انگشت
لازم به ذكر است كه در سال81  قبل از اينكه جنگ در عراق شروع شود و در شرايطي كه هنوز مرزهاي عراق بسته نشده بود، به اسماعيل يغمايي پيشنهاد داده شده بود  كه بيايد و امير را بخاطر تضمين امنيت و سلامت او از عراق، خارج كند و به پاريس برگرداند. شادروان  كاك صالح (ابراهيم ذاكري) به همين منظور از او (اسماعيل يغمايي) خواست كه يك سفر به عراق بيايد و براي انتقال امير اقدام كند. اما او حاضر به اين كار نشد و گفت راه‌هاي عراق خطرناك  و مسير نا امن است و اين كار برايم امكان پذير نيست.
با شروع جنگ و حمله آمريكا به عراق و سخت‌تر شدن شرايط، امير اعلام كرد كه كشش ماندن در شرايط  عراق را ندارد. وي پس از مدتي درخواست كرد كه به تيف تحت كنترل نيروهاي آمريكايي برود تا شايد پروسه خروج او تسريع شود. خودم شخصا به امير نصيحت كردم و گفتم كه من كار تو را دنبال ميكنم كه به خارج بروي ولي مدتي مهمان ما باش، چرا كه تيف تحت نفوذ عوامل خودفروخته وزارت اطلاعات رژيم قرار داشت و حتي بلحاظ اخلاقي نيز، براي او امنيتي وجود نداشت و من نگرانش بودم. اما امير قبول نكرد و گفت ميخواهم بروم تيف كه آنجا مسا‌ئلم زودتر حل شود. از زماني كه او به تيف رفت، با وجود اينكه برايم بسيار سخت بود كه در اين محل آلوده به رژيم تردد كنم، اما مستمرا به ديدارش ميرفتم و تا جايي كه مقدور بودنيازهاي او را حل و فصل مي‌كردم. در همان مقطع بنا به توصيه و تأكيد مسئولين سازمان در يك كال كنفرانس با اسماعيل يغمايي گزارشي از وضعيت  امير و اقداماتي كه براي او انجام داده بوديم را به وي گفتيم و باز هم به او توصيه كرديم كه بهترين كار اين است كه خودش به عراق آمده و موضوع بردن امير را به كمك سازمان حل كند. وي در جواب گفت: من نمي توانم بيايم و رژيم هم دنبال من است، مي‌ترسم داستان سوريه [استرداد به رژيم]، در عراق هم  تكرار بشود يعني اگر بيايم آنجا ممكن است مرا تحويل ايران بدهند!
با اشراف به اين پروسه طي شده، خوب است مطلب او در مورد عذاب وجداني‌اش بخاطر اعزام فرزندش به عراق را يك بار ديگر بخوانيد تا ميزان عدم صداقت و وارونه گويي او را دربابيد. زهي بي شرمي از اين همه  وقاحت!
وي در مطلبي به تاريخ 13فوريه 2008، در دريچه متعفن زرد خود، با آه و فغان و باصطلاح دلسوزي براي افراد تيف كه پس از تخليه آن محل توسط امريكاييها، در شهرهاي مختلف عراق دنبال حل مسائل خود بودند، نوشت: «يكي دوماه قبل و پس از كشاكشها و انتظارها و بعد از آنكه راهي براي پذيرفتن اهالي مقاوم تيف در ساير كشورها پيدا نشد... رها شدگان از تيف ساكن اربيل هم‌اكنون در گروههاي چهار پنج نفره در شرايطي بسيار دشوار در اربيل زندگي مي‌كنند، شرايط دشوار آنان في‌الواقع قابل توضيح و براي ما قابل درك نيست ،...يك نمونه جوان مظلوم احمدرضا فيروزيان فرزند مهدي فيروزيان و صديقه شاهرخي است كه تيتر پناهندگي در سوئد را داشت... دوستان گرامي! من... امكاني و چيزي جز قلم و كاغذ در دست ندارم و... خود را ملزم ميدانم كه از درد و رنج اين مبارزان رنجديده جدا شده نوشته و در حد امكان صداي ياري خواهانه آنها را منعكس كنم... بياد داشته باشيم كه آخر چو افسانه ميشوي اي بخرد، افسانه نيك شو، نه افسانه بد»
ملاحظه ميشود كه هر زمان جاي پرداخت قيمت است، از جمله براي نجات «اهالي مقاوم! تيف» و كمك به فرزندش كه الان اينچنين دادخواه او شده، جز يك قلم و كاغذ چيزي ندارد!
مقاومت و ايستادگي در راه آرمان و تسليم‌ناپذيري براي امثال يغمايي كه حتي فكر سفر به عراق هم برايش ترسناك و مهيب است، بي‌معني و بن‌بست است. آخر براي او چيزي جز «حفظ جان و حفظ خود» ارزشي ندارد. بي‌مناسبت نيست در همين‌جا به نامه خواهر مجاهدم صديقه شاهرخي اشاره كنم كه در همان زمان، پاسخ شايسته اين اراجيف آخوند پسند او را داد متن نامه‌ را در انتهاي اين مطلب نقل كرده ام (ضميمه ).

معماي تغيير جهت و تغيير جبهه
اسماعيل يغمايي در تاريخ  28خرداد87، با انتشار كتابي با عنوان «چند نكته و چند سانتيمتر از واقعيت- كند و كاو درباره ماجراهاي هفده ژوئن»، به بيان واقعيت‌هايي پرداخته است كه سراپا با ادعاهاي كنوني‌ وي مغايرت دارد. جالب اينكه او امروز خود به بعنوان جزيي  از مثلث پليد رژيم – مالكي – كوبلربر ما مجاهدين بي دريغ لجن پراكني مي كند و همان مطالبات  و ادعا ها را دارد.
با درج قسمتها و جملاتي از آن كتاب، سوالي را هم كه در همين رابطه  برايم پيش آمده ميگويم. سوال اين است  كه براستي از زمان انتشار آن كتاب تا امروز چه چيز تغيير كرده است كه مجاهدين و رهبري‌شان اينگونه مورد تاخت و تاز او قرارگرفته‌اند؟ معماي اين تغيير جهت و تغيير جبهه چيست؟ او در اين كتاب به بسياري از موضوعات پرداخته است كه گزيده‌هايي از آن به قرار زير است:
«در رابطه با افرادي كه از مسعودرجوي به عنوان رهبر يك سكت ياد مي‌كنند ما با موجوداتي روبروئيم كه مساله اصلي  شاناين است كه چرا رجوي و سازمان و جنبشي كه مسئوليت آن‌را به عهده دارد مي جنگد! چراكوتاه نمي آيد! ، چرا مانند رقصندگان بر جسد رهبري فكري و مكتبي ملايان را نميپذيرد، و چرا كاري كرده است كه اين حكومت نتواند به راحتي به كار و بار خود ادامهدهد.اگر نوشته هاي مهندس تفرشي را (که البته بعدها دوباره به سوي رژيم بازگشت) در رابطه با اين افراد و رابطه آنان با وزارت اطلاعات خوانده باشيد بهتر معني آنچه را كه نوشته ام خواهيد فهميد. مساله اصلي اين افراد اين است كه اساسا چرا جنبش وجوددارد و مسئله اينان هنگامي حل خواهد شد كه يا جنبش نابود شود و يا با سقوط ديكتاتوري آخوندها آنها هم روي نهان كنند و مانند ماموران ساواك شاه در گوشه اي ازدنيا پناهي بجويند، و اما نمونه ها:حتي يك نمونه اعدام وجود ندارد
در درون مقاومت ايران طي بيست و پنج سال مبازره نمونه اي از اعدام وجود نداشته، مجاهدين مخالفين فكري خود را نه شكنجه داده و نه اعدام كرده اند، آنان حتي دشمنان مسلح اسير شده خود، پاسداران بسيجي ها و  مزدوران حكومت آخوندي را به عنوان مهمان نزد خود نگهداشته، با محبت و انسانيت با آنهابرخورد كرده و سپس آنها را رها كرده اند. در طول مبارزات و عمليات ارتش آزادي تمام اسيران پس از مدتي آزاد شده اند و اين حقيقتي ست كه تمام مراجع حقوق بشري از آن باخبرند.نمونه برخورد با چند تن از بريدگان ازارتش آزادي
زمستان سال 1371 در اتوبوسي كه از بغداد به سوي اردن در حركت بود با تعدادي از اين بريدگان همسفر بودم. دو تن از آنان زناني بودند كه ارتش آزادي را ترك كرده و جهار يا پنج تناز آنان از زمره كساني بودند كه از اردوگاههاي محل نگهداري اسيران جنگي تقاضاي پيوستن به ارتش آزادي را كرده مدت چهار پنج ماه در ارتش آزادي مانده و بعد از ارتش آزادي  به عنوان سر پلي براي سفر به خارج استفاده كرده بودند، دو تن از كادر هاي مجاهدين وظيفه رسيدگي به آنها را تا پايتخت اردن و راه اندازي سفر آنان به خارج رابه عهده داشتند. يكي دو ساعتي پس از حركت، سخنان و رفتار بريدگان چنان توهين آميز شد كه مرا آشفته كرد ولي مجاهدين با صبوري رفتارهاي آنها را تحمل كردند.بارسيدن به پايتخت اردن، مجاهدين آنها را به هتلي كه در آن براي آنها اتاق رزرو شده بود بردند. بليطها وويزاي سفر زنان را به كشورهاي اروپائي، وبليط ها و ويزاي سفرمردان را به تركيه به آنها داده به هريك نيز معادل دويست هزار تومان دادند و باآرزوي موفقيت براي مسافران از آنهاخداحافظي كردند.آن شب تا دير وقت بيدار مانده و به اين برخورد فكر مي كردم ، فكر مي كردم در مقابل اين همه پرخاش و دشنام،مجاهدين چه مسئوليتي دارند و چرا اين چنين رفتار مي كنند و بي اختيار به ياد برخي جلساتي  افتادم كه مسعود رجوي عليرغم اعتراض همگاني، خانم فهيمه ارواني را كه مسئول تهيه ويزاي قانوني براي خروج جدا شدگان و بريدگان بود مورد باز خواست قرار ميداد واز او مي خواست بيشتر و بيشتر تلاش بكند تا كساني كه نمي خواهند در ارتش آزادي بمانند به دنبال كار و بار خود بروند.
دگم هاي مسعود رجوي
در يكي از گرد همائي هاي سالانه شورا، فكر ميكنم درست پس از روي كار آمدن خاتمي،جلسات شوراي ملي مقاومت به مدت چهار الي پنج روز در يكي از قرارگاههاي ارتش آزاديتشكيل شد. بحث و فحص ها زياد بود ولي يكي از اين بحث ها را فراموش نمي كنم . بحث برسر اين بود كه در شرايط كنوني و پس از سالها كه از تصويب نام جمهوري  دموكراتيك اسلامي ايران به مثابه دولت موقت پس از رژيم خميني ميكذرد. بهتر است نام اسلامي ازآن حذف شود. دليل شماري از دوستان كه اين پيشنهاد را دادند اين بود كه مردم  ايران از حكومت آخوندها و از دين و مذهب زده شده اند و به احتمال زياد از نام اسلامي دراين تيتر خوششان نخواهد آمد. بحث هاي زيادي شد و مسئول شورا بعد از آنكه بحث ها راگوش كرد، در پايان نكاتي را ياد آور شد كه هرگز فراموش نمي كنم. عين جملات او به يادم نمانده ولي مضون حرفهايش چنين بود:مجاهدين مسلمان هستند و ما به تمام به ضروريات دين پاي بنديم و اعتقاد ما به روح اسلام حكم ميكندكه هر كس به آزادي راهخودش را برود و انتخاب و اعتقاد خودش را داشته باشد. من در رابطه با اين كلمه موردنظر شما دگمي ندارم و در وجود آن تنها به رويكرد جامعه و اعتقادات مردم و سوءاستفاده نكردن آخوندها نظر دارم . دگم هاي شخصي من دو چيز است دگم اول من اعتقاد بهيگانگي و وحدانيت خداست همان كه پيامبر اسلام آن را اعلام كرد و ميراث توحيد است. دگم دوم مبارزه تا آخرين نفس با ارتجاع و ستم حاكم بر ايران و تلاش براي نيل بهآزادي است. من اعتقاد دارم، مثل هر مسلمان، مسئوليت حفظ اسلام در نهايت به عهدهمبناي اصلي آن است و ما نگران از بين رفتن اسلام نيستيم، ولي روي برگرداندن مردمايران از آئين خميني حكايتي و لامذهب شدن يك ملت حكايتي ديگر است.»
مجاهدين درميعادگاه يك جبر
........ميخواهم بگويمجار و جنجالي كه رقصندگان بر اجساد بر سر مقولة رهبري عقيدتي راه انداخته و سعي ميكنند آن راپديده اي مرموز و خطرناك جلوه داده وسكت بودن مجاهدين را از درون آنبيرون بكشند و مسعود رجوي را رهبر اين سكت، و با قدرتي افسانه اي و فارغ از هر قيدو بند معرفي كنند ياوه اي بيش نيست. واقعيت تاريخي ميگويد مسعود رجوي در ميعادگاهيك جبر سنگين و در نقطه مسئوليتي كه قرار داشت چاره اي جز اين در مقابل خود نداشت. او مي بايست يا تاج خار را بر سر نهد و آماج انواع و اقسام حملات بشود و يا سازمانخود را در ميدان مبارزه با كمبودي جدي رها كند.
مجاهدين با كسي جز رژيم آخوندها جداليندارند
مجاهدين با كسي جز رژيم ارتجاعي حاكم بر ايران جدالي ندارند. آنهابه عنوان يك مجموعه با ايدئولوژي اسلام ،كه خود اين مجموعه بخشي از يك جنبش مقاومتلائيك است مرزهاي فكري خود را همانطور كه از لحاظ سياسي ، از لحاظ فلسفي و عقيدتيكشيده و اعلام كرده اند. آنها با هيچ گروه مسلماني اعم از شيعه و سني و هيچ گروهغير مسلماني مانند كليمي و يهودي و زرتشتي و يا كمونيست و سوسياليست و لائيك درگيري اعتقادي نداشته و توهيني روا نداشته‌اند....» ( نقل از كتاب «چند نكته و چند سانتيمتر از واقعيت...» نوشته اسماعيل يغمايي)
حال متن اين كتاب و اين  نوشته را كه اسماعيل يغمايي در خرداد 87 منتشركرده در كنار نوشته‌هاي اخير او بگذاريد. به نظر من پاسخ معماي اين تغيير جهت 180 درجه‌اي و اين تغيير جبهه سياسي را بايد در  فروغلطيدن و فرورفتن پرشتاب  در دامهاي رژيم رو به زوالي جستجو كرد كه بحران سراپاي وجودش را فراگرفته و هيچ برون رفتي جز تمركز هر چه بيشتر بر روي دشمن اصلي و تنها آلترناتيو هماوردش براي خود نمي بيند. اسماعيل يغمايي كه با ركيك‌ترين  الفاظ و عبارات به تكرار لجن پراكني‌هاي سه دهه اطلاعات آخوندها عليه مجاهدين روي آورده است، به چه كشف خارق‌العاده‌اي دست يافته كه اينگونه جبهه عوض كرده است؟ صدالبته استقبال گرم و دست افشاني گشتاپوي آخوندها براي وي و توابي مثل ايرج مصداقي كه با جمع اوري اتهامات چند ده ساله رژيم و مزدورانش و به خصوص با پيگيري مصرانه و معني‌دار در رابطه با حساس ترين مسأله امنيتي و حفاظتي اين مقاومت، يك كيفرخواست 230 صفحه اي  عليه رهبر مقاومت، منتشر كرده، پاسخ را روشن ميكند؛ كيفر خواستي كه سرضرب، توسط اطلاعات آخوندي در بين خانواده هاي مجاهدين توزيع شده و به يك  ابزار جديد شكنجه براي به ندامت كشاندن زندانيان سياسي و لجن‌پراكني عليه مجاهدين و به خصوص عليه رهبر مقاومت، تبديل گشته است. بله براستي «سرنخ اين رذالت ها در بيت آقاست» كه هدفي جز تيزكردن كارد برگلوي مجاهدان در اشرف و ليبرتي و منجمله خود من ندارد. آري تشكيلات و جنبشي تسليم ناشدني، پايدار و  فنا ناپذير كه از سرنگوني رژيم آخوندها سرسوزني كوتاه  نمي آيد،  درد اول و آخر آنها ست, دردي كه البته درمان نخواهد شد. پس جاي تعجب نيست كه آخوندها و حاميان و مزدوران رنگارنگشان  از جنبشي كه از هفتاد درياي طوفان و آتش و خون سرفرازانه عبور كرده،  و در مواجهه با سهمگين ترين تو‌طئه ها، تهديدات و ضربات از جانب دشمن ضدبشري و ارتجاع و استعمار دوام آورده و بر آنها پيشي گرفته چنين بترسند و در برابر نيروي مصممي كه  حاكميت پليد آنها را اين چنين فلاكت و بيچارگي كشانده به هر خس و خاشاكي متوسل شوند..و حرف آخر اين كه بله «من اكرم حبيب خاني زنده‌ام»، سرشار و پرغرور،  و اگر همچون پوران نجفي و ديگر ياران شهيدم درزندان ليبرتي، افتخار شهادت نصيبم نشد، مانده‌ام تا بند از بند اين رژيم بگسلم.
اكرم حبيب‌خاني- زندان ليبرتي

21خرداد 1392
------------------------------------------------------------------------
ضميمه - پاسخ خواهر مجاهد صديقه شاهرخي در تاريخ بهمن ماه86، به نوشته‌اي از يغمايي تحت عنوان «درباره گروهي از جداشدگان از ارتش آزادي و رهاشدگان از كمپ تيف- 13فوريه2008» كه در دريچه زرد خود عليه مجاهدين و در پوش دلسوزي براي افراد تيف، منتشر كرده است:
جوابي از سوي يك مادر
براي اسماعيل يغمايي
از: صديقه شاهرخي
آقاي يغمايي,
مقاله شما را خواندم. از اين كه بر تعدادي كه صف مجاهدت را ترك كرده و به زير پرچم بيگانه رفتهاند دل سوزانده بوديد, متاسف نشدم. مشمئز شدم.
به عنوان مادري كه اگر باور كنيد خيلي بيشتر از شما به فكر فرزندش (احمدرضا) بوده و هست و خواهد بود وقطعاً خيلي بيشتر از شما در قبال او احساس مسئوليت ميكند و دوستش دارد, مي نويسم. مادري كه خود درگير اين مساله به غايت ظريف و انساني و عاطفي از خالصانه ترين نوع آن كه عاطفه مادري است ميباشد. چيزي كه هرگز شما نه فقط در مورد من بلكه در مورد خواهر مجاهدم اكرم حبيب خاني (مادر امير) نيز ياراي فهم احساس آن را نداريد.
همچنين به عنوان يك ايراني مي نويسم و به عنوان مجاهدي كه بر عهد و ميثاقي دور و دير, استوار مانده و از ماجراي فرزندان كربلا در حماسه عاشورا نيز داستانهاي بسيار شنيده است. بعد از آن هم, حتما مرا به عنوان مدير مسئول نشريه ايران زمين كه زماني براي آن مي نوشتيد, بياد مي آوريد.
مقاله شما براي من مرهمي بردل ريشم نبود. نيشتر و يا نمكي بر دل ما بود كه اكنون از جفاي روزگار، در برابر ارتجاع و استعمار و برچسب كذايي، بسياري گفتني ها را براي گزارش كردن مستقيم به مردم ايران باقي گذاشته است. چرا كه روزگاري است كه سنگ را بسته و سگان را بي قلاده رها كرده اند. تا هرچه كه مي خواهند بر ما پارس كنند و بتازند. و در اين معركه, به راستي شما از چه موضعي دل ميسوزاني و در اين موضوع بخصوص در كجا قرار گرفتهاي؟  راستي چرا در مقاله شما هيچ حرفي از برچسب تروريستي و ستمها و جنايتهايي كه تحت اين برچسب عليه مجاهدين انجام شده سخني نيست؟ لابد برشوريدن عليه اصل موضوع كه همين جرثومه ارتجاعي و استعماري باشد, مقرون به صرفه نبوده يا احساس را ياراي آن نبوده كه به عمق راه ببرد وريشه را دريابد و با آن به ستيز برخيزد.
البته دل سوزاندن بر جوانان و نوجوانان امري پسنديده است. ولي شلاق كش كردن همه، با آن تعاريف من در آوردي، كه بيشتر «تعريف» خود است، چه معنايي دارد؟ هركس كه فهم سياسي داشته باشد مي فهمد كار شما، در عمل، نه تنها كمكي به آن جوانان نيست كه تخطئه و تخريب قربانيان اصلي و كساني است كه بيشترين بهاي ممكن را براي همين جوانان پرداخته اند. آن هم در روزها و سالها و در شرايطي كه دست خودشان زير ساطور بوده و از امكان حتي فرستادن بيمارهاي سرطاني خودشان به خارج كشور محروم بوده اند.
اشرف 5سال است كه در محاصره است. دوسال ونيم است كه دارو و سوخت و ارزاق آن را هم قطع كرده اند. مجاهدان خلق مهين اميني, اكبر اعتمادي و زهره آمرطوسي كه هر كدام دو يا سه دهه سابقه حرفه اي مبارزاتي داشتند, دو سال يا بيشتر با بيماري سرطان و دردهاي جانكاه آن دست و پنجه نرم كردند و درگذشتند. شرح ماجرا و آنچه را كه در اين رابطه بر اشرفيان گذشت, ميگذارم براي بعد, اما عليرغم تمام تلاشهاي مجاهدين در اشرف و اروپا, بيماران اجازه نيافتند براي درمان به كشورهايي كه در آنجا پناهنده بودند, بروند. روزي هم كه مهين را توانستند براي شيمي تراپي با اسكورت از اشرف به بغداد برسانند, بيمارستان در اثر درگيري و خمپاره باران مناطق مجاور تعطيل شد و برق هم قطع شد. از سفارت هلند هم كه مهين در آنجا پناهنده بود, بديدارش رفتند و همه چيز را چك كردند اما .......
نمونه جانكاه ديگر مربوط به خواهر مجاهدم معصومه احتشام و دختر نوجوانش آذر غراب است. آذر مقيم آلمان بود و به منطقه هم نرفته بود. آذر از سال82 مبتلا به سرطان شده و در بيمارستاني در آلمان تحت معالجه قرار داشت. در اواسط سال 83 خبردار شديم كه حال آذر رو به وخامت گذاشته. مجاهد خلق حبيب غراب (پدر آذر) و داوود غراب (برادر آذر) و مادرش معصومه احتشام را خبر كرديم. پدر پاسپورت پناهندگي انگليسي داشت. داوود و معصومه پناهنده آلمان بودند. معصومه مادر آذر خودش هم بشدت از بيماري قلبي رنج ميبرد. آلمان  هم كشوري است كه پناهندگي 27مجاهد خلق از جمله نگارندة اين سطور را بدليل برچسب تروريستي لغو كرده بود كه البته معصومه و داوود جزء آنها نبودند.
از اشرف اقدام كردند كه مادر و پدر و برادر آذر, حتي براي چند روز هم كه شده براي ديدار او به آلمان بيايند. شرح مبسوط اين ماجرا هم بماند براي بعد. اما وقتي كه اجازه خروج موقت هم داده شد, اجازه ورود ندادند. تمام اقدامات وكلا و سازمانهاي بشردوست بين المللي هم نتيجه اي نداد. پس از دريافت فتوكپي پاسپورت ها, اول در نامه رسمي گفتند: « آيا يك مدرك يا نوشته اي از دولت موقت عراق و يا نيروهاي آمريكايي وجود دارد كه از آن بتوان نتيجه گرفت كه اين سه نفر در پي خروج از عراق جهت يك ديدار از دخترشان در آلمان بر مبناي مسائل  انساني ميباشند  و اينكه همچنين به آنها اجازه بازگشت به عراق از طريق هوايي داده ميشود؟» بعد كه هر سه نفر تعهد بازگشت و بليط برگشتن را هم ارائه كردند, گفتند حالا برويد مدركي بياوريد كه تائيد كند « اگر آنها از عراق به آلمان بيايند اجازه بازگشت دارند و ادارات آلماني را مطمئن مي سازند كه در اينجا نمي مانند». پدر و مادر و برادر آذر در همين رابطه بارها و بارها نامه نوشتند و پاي تماس تلفني آمدند اما فايده نكرد. اين درست در همان زماني بود كه تئوريكاي اروپايي داشت به رژيم بسته هاي مشوق ميداد و فاش شد كه يكي از مشوق ها باقي نگه داشتن مجاهدين در ليست و اعمال فشار روي آنهاست.  سرانجام تقاضاي سازمان و  خانواده اين بو دكه لااقل معصومه احتشام مادر آذر بتواند تحت الحفظ مامورين آلماني با دخترش وداع كند. اما اين را هم قبول نكردند و گفتند
اولويتهاي سياست آلمان اقتضاء نمي كند. معصومه مادر آذر كه تا بحال خودش را با تماسهاي تلفني يوميه با دختر جوانش تسكين ميداد, خيلي بهم ريخت. بعد سازمان و خودش درخواست كردند حالا كه اجازه سفر خود  او را نمي دهند دخترش را تحت نظر دكتر متخصص براي يكي دو روز به عراق و به اشرف بياورند. وكلا رفتند و برگشتند و گفتند اين بار  بيمه با انتقال توسط هواپيما موافقت نكرده است. چندي بعد هم آذر درگذشت و مادرش موفق به ديدار وداع هم نشد.
حالا نوشته اسماعيل يغمايي را نگاه كنيد. از ظلمي كه بر تعدادي از فرزندان اين آب و خاك رفته  به شدت برآشفته اما به جاي اصل موضوع كه همانا ارتجاع و برچسب استعماري است, با بحث حوزوي در باره تعاريف و تفاوتهاي بريده و جدا شده و مزدور و خائن , تيغ و نوك تيز قلم را متوجه ديگراني كرده است كه گويا چون خود او، در ساحل امن نشسته و دست و پا زدن عده‌يي را تماشا مي‌كنند. غافل از اينكه 3 دهه پيش, مجاهدين بودند كه تعاريف و تفاوتها را بويژه در مفهوم اپورتونيسم و خيانت و مرزبندي هاي سياسي و تضادهاي اصلي و فرعي را به اسماعيل يغمايي ياد دادند. بگذريم كه مقوله بريدگي در ارتش آزاديبخش مخصوصا در شرايط جنگ و بمباران و محاصره و محدوديت در عراق خيلي ساده تر و روشن تر از اين چيزهاست و هركس كه به پاي خودش به ارتش آزاديبخش رفته خوب ميداند كه براي بحث و جدل تئوريك يا روشنفكري نرفته است و بنابراين به بريدگي در شرايط سخت كه نميتوان رنگ و لعاب ديگري داد و به جداشدن نظري از يك سازمان سياسي آنهم در بحبوحه چنين جنگي تفسير كرد.
بله, شما صحنه هاي دراماتيكي ترسيم كرده ايد كه هر كس با خواندن آنها تنها مي تواند بر ظالم و مسبب اين همه ظلم و جور، لعنت و نفرين بفرستد و درودش نثار شمايي گردد كه با عطوفت انساني به فكر اين بيچارگان هستيد!
اما راستي ظالم كيست و مظلوم كيست؟
نوشته شما براي من هم تلخ بود و هم مشمئزكننده. من در پس آن قهقهه هاي رژيم و مزدورانش را مي شنيدم.
اگر شما را نمي شناختم و اگر نمي دانستم كه حداقل در جريان وضعيت فرزند خودتان، امير، از ابتداي رفتن او به ارتش آزاديبخش تا پايان كار و برگشتن او هستيد و به طور كامل مي دانيد كه چه كارهايي براي او شد و چند بار از خودتان دعوت شد, مي گفتم بياطلاع است. اما ....
و اي كاش در نوشته خود اشاره اي هم به اين ميكرديد كه مجاهدين، از جمله مادر مجاهد فرزند شما، براي جلوگيري از در غلتيدن فرزندش به دامن رژيم چه رنجها كشيد و دم بر نياورد. اي كاش اشاره‌يي به انبوه انرژي مي كرديد كه براي نگهداري همين نفراتي كه به هردليل نمي خواهند به مبارزه ادامه دهند و صفوف مجاهدت را ترك كرده اند صرف شده است. اي كاش اشاره اي هم ميكرديد كه مجاهدين در حالي كه در سخت ترين شرايط زيستي و سياسي هستند,  اصول اخلاقي و انساني را در مورد تك به تك اين افراد به نحو اتم و اكمل رعايت كردند. اي كاش بر زخم خواهران و برادران من در اشرف نمك نمي پاشيديد كه چه كارها كردند كه فرزندان اين خاك زير پرچم بيگانه نروند و ولو به صورت ميهمان تا تعيين تكليف و باز شدن راه نزد خودشان باقي بمانند وسپس آبرومندانه و بدون اينكه از جانب رژيم مورد بهره برداري قرار بگيرند, اعزام شوند. ولي هيهات از آن كس كه اين همه را نمي بيند و يا نمي خواهد ببيند و اين گونه مستقيم يا غيرمستقيم بر روي ما تيغ مي كشد . ديگران را به ناسزا ميگيرد و ارتجاع و برچسب استعماري را به سهو يا به عمد ناديده ميگيرد.
داستان اين بچه ها و برخورد با آنها، اتفاقا  فرازي شگفت از صحنه هاي مقاومت و رزم مجاهدين خلق طي اين سالهاست كه بايد روزي بيان شود و شك نداشته باشيد كه در آن روز سيه روي خواهد شد آن كه در او غشي بوده است
آقاي يغمايي
برخلاف تصور شما كه براي  سالها رنج و دربدري يك جوان مظلوم اشك ريخته ايد و سينه به تنور چسبانده ايد، اين جوان و جوانهاي نظير او شرافتمندانه راه و شيوه زندگي را در مرحله يي از عمرشان، انتخاب كردند و در پاكترين مناسبات و روابط انساني قرار گرفتند. پسر من هم مثل بقيه روزي كه وارد مبارزه شد چندين سال بزرگتر از ميليشياهاي فاز سياسي بود و با آگاهي و اشراف در اين صحنه قدم گذاشت. زندگي واقعي را در اشرف و در مبارزه با رژيم پليد آخوندي تجربه كرد. اما در نقطه يي كه مبارزه سخت شد و توان بيشتري مي طلبيد ديگر مرد ميدان نبود. خيلي تلاش كرديم كه به او كمك كنيم كه داستانهاي مشابهش را در مورد امير مي دانيد، اما نخواست و نماند و سرانجام راهش را جدا كرد و مجاهدين هم مانع او نشدند و او به تيف رفت. شكي نيست كه پدرش هم راضي نبوده اما باز هم سازمان او را به خويشتنداري فرا خوانده است.
حالا اين روضه خوانيهاي  مشمئزكننده براي جلب ترحم و دلسوزي ديگران و دراماتيزه كردن صحنه براي چيست؟ با توهين آميزترين عبارات كه به يك انسان مي شود گفت بر همين جوان مظلوم تاخته ايد. اين جوان مظلوم مي توانست بهترين (البته از نظر شما) و مرفه ترين زندگي را در سوئد داشته باشد و داشت. اما خودش با يك عشق و انتخاب آگاهانه همه را كنار زد و براي دفاع از شرف و ناموس يك خلق به اشرف رفت. به چه حقي اين انتخاب را اين چنين لگدمال مي كنيد و تصوير يك روان پريش دربه در از آدمي مي دهيد كه در مرحله يي از زندگي اش يك انتخاب آگاهانه كرده ولو كه در مرحله يي ديگر تاب نياورده به آن پشت پا زده است. آيا شما اين طوري دنبال حق و حقوق به اصطلاح پايمال شده افراد هستيد؟
بسيار متاسفم كه اين شيوه شما, خشم مرا برانگيخته است. ضمن اين كه همانها كه شما اين ماركها را به آنها زده ايد، در عين حال كه به مزدوران وزارت اطلاعات جواب درخورشان را داده و ميدهند, بيشترين كمكهاي انساني را براي نجات افرادي كه ميخواهند دنبال زندگي شان بروند, كرده اند كه نيازي به گفتن آن نيست و باشد تا روزي كه همه حقايق از پرده برون افتد.
نوشته شما در خوشبينانه ترين صورت محملي است از سوي نويسنده تا با دستاويز قرار دادن سرنوشت و زندگي انسانهاي ديگر, موجوديت خودش  را توجيه كند. از سراپاي  نوشته  و همه اصطلاحاتي كه در دائره المعارف خودت رديف كرده ايد همين به مشام مي رسد,
يك نكته هم جهت اطلاع:
حتما نمي دانيد كه  وزارت اطلاعات پاشنه در خانه پدر و مادر پير من را از جا كنده است كه بروند عراق و نوه‌شان را نجات دهند. ميگويند كه آن قدر نگران جوانان اين مملكت هستند كه حتي از خير اين يكي در عراق هم نمي گذرند. نه اين كه فكر كنيد به آنها مي گويند او را  بياور به  اين جا كه ما زندانش كنيم, بلكه مي گويند ببريدش سوئد يا هر جاي ديگر كه مي خواهد زندگيش را بكند. فقط اين جوان را نجات بدهيد . شما چه پدر و مادري هستيد كه به فكر نوه تان نيستيد؟ فقط ”با منافقين“ نباشد. برود خارج آنجا فعاليت سياسي بكند !!
پس ما با يك موضوع مشخصي سرو كار داريم كه تحليل و موضعگيري مشخص خودش را در اين شرايط دارد. بخصوص كه ديگر اين را ميدانيد كه وزارت اطلاعات چه بسيجي براي جداسازي ازمجاهدين داده وخودتان هم بنابه نوشته هاي خودتان از سوژه هاي آن (ازطريق اخوي و خانواده) هستيد. اين را هم كه ميدانيد كه اگر كار به فرياد و آي آدمها و وامصيبتا  و بسيج كمك  به اين افراد باشد, شروعش از وزارت اطلاعات و مزدوران با نام و نشانش بود. حرفهاي آن مزدور اجاره اي (نوريزاده) را هم دراين زمينه حتما شنيده ايد. چرا رژيمي كه ميليونها جوان را در ايران نيست و نابود ميكند, در يك نقطه  اينقدر بشردوست و انسان نما ميشود؟ با همه آنچه در زندگي خود از مجاهدين ديده ايد, فكر نميكنيد كه اگر راه عملي و واقعي تري مي بود, مجاهدين خيلي جلوتر از شما حركت و اقدام مي كردند؟  خوب ميدانيد كه در آن ساليان كه راه باز بود و برچسب ارتجاعي و استعماري وسيله سركوب جنبش مقاومت نبود, مجاهدين بريدگان را به اروپا و آمريكا يعني همان جاهاي امن مورد نظر شما مي رساندند. به همه هم بدون استثنا تاييديه پناهندگي و اگر لازم بود هزينه يا كمك هزينه ميدادند كه خيلي بيشتر از هزينه سرانة رزمندگان ارنش آزاديبخش بود. اما حالا ابرقدرت زمانه به عراق آمده و كنترل تك به تك بريده ها را هم خودش بدست گرفته و هركار هم كه در اين 5 سال كرده, نتوانسته است به اندازه يك صدم يا يك هزارم مجاهدين در آن سالها كمكي به اينها بكند. خوب ميدانيد كه مجاهدين بيش از چند هفته طول نمي كشيد كه بريده را دنبال زندگي اش مي فرستادند. به هر كجا كه ميخواست. حتي اسيران جنگي آن روزگار را كه هيچ سابقه و سند ومدرك قانوني نداشتند به تركيه رساندند و برايشان تاييديه پناهندگي گرفتند....
چرا مي پذيريد كه رژيم پليد, بطور شبانه روزي با كلمات پر ذلّت ”نادم“ و ”تواب“  توي سر همين جوانان بزند؟ چرا آنها را از مسيري كه به اينجا بيانجامد پرهيز نميدهيد؟
چرا با هيزم بياري براي تنوري كه رژيم و عوامل آن  داغ كردن آنرا ميخواهند, مرزبندي نميكنيد؟
كاش جوانان اين ميهن را به صبر و شكيبايي و تحمل ناملايمات و آزمايشات زندگي فرا ميخوانديد.
كاش از درد و رنج مردم ايران و ضرورت و شكوه پايداري در اين شرايط مي گفتيد.
كاش از جوانان مورد نظرخودتان ميخواستيد كه مخصوصاً در سالهاي جواني در برابر وسوسه هاي زندگي غربي و بورژوايي , بيشترتاب بياورند وبه آنها كه در ايران به سن قانوني نرسيده به چوبه دار سپرده ميشوند بينديشند.
در اينصورت, تجربه 5ساله نشان ميدهد كه براي همين ها, لااقل تا وقتي كه راهها باز شود, امنترين و سالمترين و شرافتمندانه ترين جا, در هر منطقي و با هر فكر و عقيده اي, همان اشرف بوده است با بالاترين كمك مادي و  حمايت معنوي و حفظ شئونات و حيثيت انساني. چيزي كه آن را به چشم ديده ايد.
حق به جانب جلوه دادن وادادگي و تسليم  در شرايط سخت و ناهشياري در برابر سوءاستفاده رژيم, هرگز پسنديده و مشروع نيست. هيچ شاعر ماندگار يا روشنفكر نامداري هم, چنين نكرده است. مقاومت فرانسه و شعراي آن و جوانان 17ساله اي كه تيرباران شدند و در برابر فاشيسم سرخم نكردند, نمونه گويايي است. مقاومت ايران و داستانهايش, كه خود برخي از آنها را مي سروديد, بسا گوياتر است....

خاطرات زنداني سياسي سعيد ماسوري از زندان گوهردشت (قسمت پنجم)

سلول انفرادی روزهای اول قدری سخت است ولی بتدریج عادت میکنی... ولی اگر از یکماه بیشتر شد بتدریج غیرقابل تحمل می شود و چنانچه ادامه یابد تا مرز دیوانگی ات می کشاند... و این اصلی‌ترین و رایج‌ترین نوع شکنجه است که هیچ محدودیتی در اعمال آن ندارند...خصوصا اگر غیر خودی باشی‌ و یا آدم شناخته شده‌ای هم نباشی‌ که دیگر واویلا... هر وقت بخواهند در سلولت نگه میدارند،تهدید میکنند،خرد میکنند، میکشند،اعدام میکنند و خلاصه هر کاری که بخواهند میکنند، قانون و دادرسی و وکیل و حقوق متهم و حقوق بشر و... در اینجا جز الفاظی بی‌ معنا هیچ نیست...خودشان می‌گفتند اینجا "خدا" هم بدون چشم بند اجازه ورود ندارد... بازجو فعال مایشأ است...قاضی مهره تحت امر او، که بعد هر چه او دیکته کند قاضی همان را حکم می‌کند... در سلول انفرادی نوشته های روی دیوار اولین چیزهایی است که روحیه ات را خراب می کند چون میفهمی که کسانی هفته ها و ماهها در آنجا بوده اند،همانجا که الان تو هستی.. سکوت مرگبار زجرکشیدنشان در همه سلول طنین دارد و انعکاس این فریادهای بی فریادرس خود بخود روی تو هم تأثیر می گذارد و مانند فشار سنگ قبر بر روی سینه‌ات هر لحظه سینه‌ات را بغض آلود می‌فشارد چرا که هیچ چیز برای سرگرم شدن و مشغول شدن ذهن وجود ندارد... دوهفته اصرار کردم تا یک جلد قران به من دادند ولی‌ نهج البلاغه را با اصرار هم ندادند...این هم که به برخی‌ مثل "الف.ب" روزنامه می‌دادند به این دلیل بود که خود بازجویان هم میدانستند که او هیچ رابطه‌ای با سازمان نداشته و اساساً مجاهدین را نمی‌شناسد وگر نه بقیه زندانیان چنین امکانی نداشتند...به همین خاطرتلاش می‌کردم که هرچه بیشتر بخوابم ولی‌ در بهترین حالت بیشتر از ۷-۸ ساعت امکانپذیر نبود و این یعنی‌ بقیه شبانه‌ روز (۱۶-۱۷ ساعت) بیدار بودن و به دیوار وسقف خیره شدن... و راستی‌ اگر ذهنی‌ در انفرادی مشغول خواندن مطلب یا کتابی‌ میشد چه زیانی برای آنها داشت؟؟؟ یک کاغذ ضوابط وآیین نامه پرس شده روی دیوار بود که چند محور روی آن نوشته بود: سکوت را رعایت کنید، روزهای حمام یکشنبه و پنجشنبه،ناخنگیر روزهای جمعه، برای صدا زدن نگهبان تنها کاغذ بگذارید، درب نزنید، نگهبان را صدا نکنید و... صدها بار این را خوانده بودم، حتی نگارش کلمات را دقت می کردم...چون کار دیگری نداشتم... کوچکترین صدا از بیرون مرا جلوی درب می کشاند... حتی سعی میکردم نفس نکشم تا شاید چیز بیشتری بشنوم و یا خبری از اوضاع زندان... آیا زندانی جدید آوردن... کیست؟ کدام سلول... همیشه از روی توقفهای گاری غذا جلوی سلولها و صدای باز و بسته شدن درها، تعداد سلولهای پر را محاسبه می کردم... روزهای یکشنبه و پنجشنبه که نوبت حمام رفتن بود هم یکی یکی سراغ سلولها می آمدند... حمام... حمام نمی روی؟؟ هر کس حمام می رفت از قبل میگفت... و باید آماده می شد، حوله کوچک دست و صورت و یک صابون بدبو و یک شامپوی ۳۰ گرمی (از همان شامپوهای زمان قاجار) آماده میکرد و وقتی نوبتش می شد با نگهبان میرفت، او را وارد حمام می کرد و درب را می بست... عموماً حمام و توالت یکی بودند، گاهی که به هر دلیل به حمام همان راهرو نمی بردند... فرصتی بود که بفهمی راهروهای دیگر چه خبر است... این هم خود یک نوع سرگرمی بود و منبعی برای اطلاعات... اینجا تازه متوجه می شوی که ارتباط با دیگران وکسب اطلاعات چقدر حیاتی و ضروری است، در واقع زندگی اجتماعی که انسان را انسان میکند و از بقیه حیوانات متمایز، همین تبادل اطلاعات است که در قالب گفتگوها شکل میگیرد و وقتی از آن محرومت می کنند اصلی ترین پایه حیات انسانی را از تو سلب میکنند. واین رمز اصرار بر سکوت و برقراری سکوت محض در بازداشتگاههای امنیتی است.حتی سوت زدن، ترانه خواندن و بعضاً بلند حرف زدن “با خود” هم مطلقاً ممنوع است واین را به شدت مانع می شدند...کاغذ را برای صدا زدن نگهبان بهمین دلیل گذاشته بودند که سکوت حتی با صدای درب زدن هم شکسته نشود و زندانیان هم اغلب به دلیل نیازهای خودشان اینرا رعایت نمی کردند و همیشه به من وقتی ورزش می کردم و شمارش را با صدای بلند، می شمردم، تذکر داده میشد... آنهائیکه قاطی می کردند و شروع به داد و بیداد و حتی گریه و زاری می کردند...طبعاً کتک را می خوردند ولی چیزی نبود که در کنترل خودشان باشد... حتی کتک خوردن هم نوعی ایجاد ارتباط بود و تنوعی در یکنواختی فرساینده و مرگ آور انفرادی... وخیلی ها اینکار را می کردند... در همان شرح وظایف و آیین نامه روی دیوار نوشته شده بود که “نوشتن هر چیزی حتی اسم خود روی دیوار ممنوع و موجب مجازات است”... گاهاً اسمم را بزرگ روی درب سلول می نوشتم بطوریکه وقتی نگهبان درب را باز می کند بلافاصله آنرا ببیند و حتی برای کسی که از راهرو ردمیشد، اگر در باز بود قابل رؤیت بود (آنرا با پهنای صابون می نوشتم) و وقتی نگهبان می آمد و می پرسید چرا؟ بیکارم...!! میخواهی پاک کنی پاک کن...!! اینکار را وقتی خیلی کلافه می شدم میکردم... نگهبانان نه تنها از حرف زدن با زندانی منع شده بودند، بلکه از همدیگر هم بشدت می ترسیدند... وگاهاً که می ایستادند و چند جمله میگفتند یک چشمشان به راهرو بود که کسی نیاید و آنها را در حین حرف زدن ببینند...البته انتهای راهرو یک دوربین مدار بسته هم بود که جدیداً شنیده ام هر سلول هم دوربین دارد... دوران ما تنها یک دوربین در راهرو بود ولی دریچه درب سلول یک چشمی بود که نگهبان و بعضاً بازجوها برای اینکه وضعیت جسمی و روحی تو را چک کنند بدون اینکه دیده شوند پشت آن ایستاده و چک می کردند... بقیه ساعات روز را به کارهای مختلف صرف میکردم... سعی می کردم هر ساعت از شب که خوابیده یا نخوابیده باشم موقع آوردن صبحانه که معمولاً یک تکه نان، یک قطعه ۲۵ گرمی کره و یک چای بود، بیدارباشم اینطوری شروع روز از بقیه ساعات روز متمایز میشد، بعد سلول را تمیز میکردم... مستقل از اینکه نیازی داشته باشد یا نداشته باشد بعنوان کار روزانه جارو می زدم، سینک ظرفشویی را می شستم، چند قلم وسیله (بشقاب و لیوان و...) را شسته و مرتب می کردم... همیشه خوردن غذا خصوصاً نهار برای من بسیار کسالت آور و دردناک بود... هیچگاه اشتهای خوردن نهار را نداشتم چون در حین جویدن غذا تا بلع، کاردیگری نمی شد انجام داد در نتیجه انواع افکار از ذهن عبور می کرد... اینکه تا کی باید اینطور باشد؟ آیا هیچگاه از این سلول بیرون میروم...؟ دیگران چه میکنند؟ چه بلایی سرمان می آورند و... معمولاً با فعالیت بدنی مانع این افکار می شدم ولی موقع نهار نمیدانم چرا، ولی انگار فضا خیلی یکنواخت تر و زجرآورتر بود، موقع صبحانه با تعویض شیفتها مواجه بودی، موقع شام،۶-۵عصر گرماگرم فعالیتها و ترددات بازجوها و... بود... سر و صدا هم بیشتر به گوش می رسید... در نتیجه ذهن بیشتر درگیرمسایل بیرون سلول بود... از طرفی صبحانه و شام، چای هم می دادند... گرچه در لیوان پلاستیکی آنهم آنقدر بی رنگ که با آب جوش خیلی تفاوتی نداشت و عموماً پیدا بود که حتی آب هم جوش نبوده... با اینحال چای بود... و تنوعی بعد از شام... از آنجا که چای را همراه شام می دادند... وحتی گاهاً قبل از اینکه غذا برسد گاری چای می آمد... آنرا در لیوان پلاستیکی با پتو می پیچیدم تا بتوانم آنرا تا خوردن شام گرم نگه دارم... کم و بیش مؤثر بود... و میتوانستم بعد از شام چای را کم وبیش گرم بنوشم.
اینرا گفتم که سعی می کردم روز را با صبحانه شروع کنم، بعد منتظر می شدم نگهبان بیاید مرا به دستشویی ببرد و بعد هم سیگار نوبت صبح را بدهد... بعد از آن مدتی قدم میزدم...حدود یکساعت از اینطرف اتاق به آنطرف اتاق... گاهاً سعی میکردم آیات قرآن را حفظ یا راجع به آنها فکر می کردم... گاهاً راجع به موضوعاتی که در بازجوئیها مطرح شده بود... نگرانی اطلاعاتی و لو رفتن چیزی را نداشتم چون نه چیزی میدانستم و نه چیزهایی که من میدانستم الان به درد آنها میخورد... تنها مسئله نفر سومی بود که محل آنرا از من می خواستند ( آراس) در حالیکه نه میدانستم کجاست و نه اینکه چکارمیخواهد بکند... در یکی از بازجوئیها معلوم بود پشت تلفن سؤالاتی که برای بازجو مطرح میشد و از من میپرسید از رده های بالای وزارت اطلاعات بود... حتی پیش بینی مرا می پرسیدند که اگر تو بودی چه میکردی که طبعاً مطلب قابلی برای گفتن نداشتم... به هر حال... بعد از صبحانه قدم میزدم، بعد قدری قرآن می خواندم و اگرچه تمرکز پیدا کردن کار مشکلی بود سعی میکردم روی آن متمرکز شوم شاید مفاهیم جدیدی دستگیرم شود... حوالی ظهر آماده نماز می شدم اذان از بلندگو پخش می شد به جز اذان با صدای مؤذن زاده، حتی صدای اذان هم آزاردهنده بود... تنها اذان مؤذن زاده است که یک روح معنوی و حتی حماسی را در خود دارد بقیه انگار بدبخت و فلک زده اند و همه بدبختیهای دنیا را بر سرت می ریزند...و متأسفانه اذان او را بندرت پخش میکردند... گاهی نماز و آوردن غذا با هم تداخل میکرد، مدتی طول کشید تا زمان دقیق رسیدن چرخ غذا را تشخیص دهم... با این همه بشقاب و کاسه و... را جلو درب می گذاشتم تا اگر سر نماز رسید خودش غذا را در بشقاب وکاسه بریزد... معمولاً هم اینکار را می کردند مگر برخی مأموران عوضی... در میان مأموران هم افراد متفاوتی بودند، برخی خوب، برخی متوسط و برخی واقعاً حیوان بودند... با توجه به ویژگیهای آنها برای هر کدام یک اسم در نظر میگرفتم، بعداًدیدم همه اینکار را میکرده اند، یکی حاجی بود، یکی دائی، یکی قاطر، یکی شترمرغ و... بهر حال اسم خودشان را که نمی گفتند برای تمایز بین آنها در ذهن خودم (و بعدها در بند عمومی بین زندانیان) با همین اسامی از هم متمایز شدند.
بعد از نهار هم یک سیگار می دادند... بعد مجدداً به قرآن خواندن ادامه می دادم و هر وقت خسته می شدم دراز می کشیدم و گاهاً چرتی میزدم. حوالی ساعت ۴ (ساعتها را از تعویض پستهای نگهبان حدوداً حدس میزدم... شیفت اول ۸ تا ۱۲ ظهر، بعد هر چهار ساعت نگهبان ها تعویض می شدند ۱۲ – ۸ ، ۴ – ۱۲، ۸ –۴ و ۱۲ – ۸) بعدازظهر برای ورزش کردن آماده می شدم ... ابتدا کمی قدم میزدم، چند حرکت کششی و شروع به درجا دویدن میکردم... تا کاملاً گرم شوم و حسابی عرق می کردم آنگاه شروع به نرمشهای مختلف میکردم گاهاً ۵/۱ تا ۲ ساعت طول می کشید... سپس در همان سینک دستشویی ابتدا سرم را می شستم، بعد دست و پا و... خلاصه یک دوش کامل می گرفتم... و با حوله خودم را خشک میکردم و اینجا بود که احساس خوبی بهم دست می داد... کاملاً احساس تازه نفسی میکردم... گویی که همین الان به زندان آمده بودم... و آماده رسیدن شام می شدم... ازصدای چرخ که از راهروهای دیگر شروع می کرد زمان توزیع شام یا نهار... مشخص میشد... بسته به اینکه از کدام طرف شروع کند وضعیت گرمی غذا و چای معلوم می گشت. گاهی که از راهرو ۱۰ شروع میکردند تا به من که سه بودم میرسید تقریباً همه چیز سرد و یخ زده می شد،خصوصاً در زمستان... بعد از شام هم تا صبح شرایط سختی بود... نه کاری برای انجام داشتی و نه میتوانستی بخوابی... اگر چه من در طول روز به ورزش و حداکثر فعالیت سعی میکردم آنقدر خودم را خسته کنم که شب را بتوانم راحت تر بخوابم... ولی با این همه شب را درست خوابیدن کار چندان راحتی نبود... ولی یک نکته مثبت شب این بود که از یک زمانی دیگر احتمال اتفاق جدید و یا بازجویی و ... تمام می شد و حداقل مطمئن بودی که تا فردا اتفاقی نمی افتد... و از آن انتظار مرگبار روزانه چند ساعتی خلاص میشدی... چون انفرادی شرایطی است که همه چیز نامعین است و فرد هر لحظه انتظارحادثه ناخوشایندی را میکشد؛ از جابجایی و انتقال گرفته تا بازجویی، کتک، شکنجه،اعدام و ... خلاصه هر صدایی، انگار ناقوس مرگی است، دلهره آور... در عین حال سکوتش زجر آور و هولناک... صدای زنگی در۲۰۹ بود که به طور خاص صبح، انگار ورود بازجوها را اعلام می کرد... از نوع زنگهای اخبار درب منازل بود: دینگ...د...ا...نگ... جالب اینکه در همه بازداشتگاههایی که بوده ام همه همین زنگ را دارند... بطوریکه الان هم که آنرا می شنوم خود بخود اضطراب و استرس را به من تلقین میکند... این زنگ مربوط به درب ورودی مکانهای امنیتی بود؛ آنجا که همه کس را اجازه ورود نمی دادند... به هر حال من چنین احساسی داشتم شاید دیگران اینگونه نبوده اند...
یک ماه اول بارها و بارها و بعضاً هر روز مرا برای بازجویی می بردند. بتدریج تناوب آن کاهش یافت بطوریکه در ۲ ماه آخر از چهارماه اول انفرادی که در ۲۰۹ بودم، تقریباً هیچ بازجویی نداشتم چون ظاهراً برایشان مشخص شده بود که چیزی دستگیرشان نمی شود. البته تلاش آنها دیگر برای گرفتن اطلاعات نبود. از ماه دوم دیگر تلاششان این بود که مرا به همکاری ترغیب کنند و فکر میکردند با نگه داشتن طولانی مدت در انفرادی و در عین حال خوش رفتاری نسبی هم فشار می آورند و هم ترغیب می کنند.. به همین خاطر دیگر از آزار و اذیت و کتک کاری خبری نبود. تنها می خواستند با نگه داشتن در انفرادی مرا بشکنند و وادار به همکاری کنند و انصافاً هم باید بگویم هیچ شکنجه و اذیت و آزاری مؤثرتر از انفرادی نیست. درانفرادی فرد زندانی خود، خود را در هم شکسته و به زانو در می آورد. ظاهر قضیه هم کاملاً سفید و بدون هیچ عیب و ایرادی است. حتی در موازین بین المللی حقوق بشر هم چندان مورد توجه قرار نگرفته است... این همان تئوری و روش تواب سازی است که شریعتمداری به آن افتخار می کرد و سعید حجاریان هم بعنوان نمونه سعید شاهسوندی را مثال میزد (ویژه نامه رمز عبور۲) که چگونه توانستند به نفع حکومت از او استفاده کنند... البته نهایتاً هم در چاهی که خود کنده بودند گرفتار آمدند و در کمتر از یکماه در تلویزیون از همه تئوریها‌ی انسان شناسانه و اصلاح گرایانه خود توبه کردند... ولی‌ نه از آنچه که باید توبه میکردند که به قول قرآن :
إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِثُمَّ لَمْ يَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذَابُ... ( البروج ۸۵)
آنان که مردان و زنان مؤمن را به زیر فشار و شکنجه بردند ولی‌ توبه هم نکردند...
قصدم مؤاخذه و سرزنش نیست، ولی‌ حقیقت تنها همان بود که در تلویزیون گفتند...؟؟؟ مصدق هم پیرمردی نحیف و فرتوت بود...ولی‌ دردادگاه…!!! در نهایت چهار ماه اول را درانفرادی های ۲۰۹ گذراندم،طی این مدت کسانی را هم برای عبرت گرفتن من می آوردند از جمله آنها فردی به اسم "آ.ص " که در یک عملیات دستگیر شده بود، همان عملیاتی که برادر"الف.ب" هم در آن شرکت داشته بود و در آنجا بر اثر انفجار، دستش را از مچ ازدست داده بود... حال او را می آوردند که مرا ترغیب به همکاری کند... والگو و نمونه‌ای برای من باشد و در همین راستا داستان‌ها برایم تعریف کرد، ولی‌ وقتی‌ پرسیدم که در شرایطی که تو اینهمه را میدانسته‌ای پس چرا باز هم اینطور فداکارانه آمده‌ای و برایشان عملیات کرده‌ای...؟؟؟ راستش به خاطر نمیاورم که چه جوابی‌ داد ولی‌ بخوبی نگاهی‌ را که به بازجویش انداخت را به خاطر می‌آورم... ومعنایش را هم در ارتباط با خودم میفهمیدم... ولی‌ جالب اینجاست او که خودش را نفر اصلی‌ عملیات معرفی‌ کرده الان سالهاست که در هلند و آلمان تحصیل می‌کند و "الف.ب" که اساسا هیچکاره‌ بوده الان ۱۴ سال است که کماکان در زندان است... فرد دیگری را که به عنوان نمونه و الگو برایم آوردند آقای "ح.ک" بود، که او هم همان موعظه را کرد... و من هم همان حرفها را... و بعد از این هم دیگر نیامدند... ولی‌ به نوعی می‌توانستم آنها را درک کنم که در چه شرایطی قرار گرفته اند و ناچارند که برای نجات جانشان هر آنچه را از آنها میخواهند "داوطلبانه" بگویند!!! آخر در برزخ هولناک انتخاب ، بین "خود" و "دیگری" قرار گرفته‌اند، که عقل و خرد را در آن هیچ راهی‌ نیست... چرا که من هم خودم در همان برزخ گرفتار آماده بودم...و این همان چیزی است که انفرادی را بخاطر اینکه مستمر در معرض چنین انتخابهایی‌‌ قرار داری، به جهنمی واقعی تبدیل می‌کند عید سال ۱۳۸۰ را هم، همانجا بودم، در زیر سایه اعدام و سلول انفرادی و ساعت تحویل، سال نو و سکوت و باز هم سکوت... برای حفظ روحیه تلاش کردم سفره هفت سینی برای خودم تدارک ببینم...ولی‌ جز یک عدد سیب، یک سبد ظروف و یک نخ سیگار( به عنوان "سین") چیز دیگری نداشتم....
گفته بودم که با سلول کناریم مدتها بود صحبت میکردیم ولی‌ همدیگر را ندیده بودیم، یکروز صبح ناگهان یک ‌نفر با مو و ریشهای بلند سراسیمه وارد سلولم شد ، خیلی‌ سریع جلو آمد، دست داد و روبوسی کردیم و گفت: من " الف.ب" هستم و بلافاصله برگشت...نگهبان با عجله آمد گفت چکار میکنی‌...؟ گفت: "چه می‌‌دانم، با این چشم بندها که جائی‌ را نمی‌بینم، سلول را اشتباه رفتم، یه دفعه دیدم یکی‌ توی سلوله، نمیگذارید که یه ذره چشم بند رو بالا بزنیم"...من هم مو و ریشهای بلندی داشتم...مدتی‌ بود آرایشگر نیامده بود...
آنجا ماهی یک بار آرایشگر می آمد. از همه هم پول میگرفت و من چون پول نداشتم سر و ریشم را از ته میزد... در زندان از آنجائیکه آینه نیست بعضاً از دیدن چهره خودت تعجب میکنی... من زیر سینک دستشویی را خوب و تمیز سابیده بودم و شبحی از خودم را می دیدم. مدتی هم که سلولم را عوض کرده بودند داخل سلول یک توالت فرنگی فلزی بود که آنرا حسابی سابیده و تمیز کرده بودم بطوریکه از درب آن بعنوان آینه استفاده می کردم... یک پیراهن زندان (آنها که عکس ترازو داشت وخاکستری بود) را روی آن می انداختم و بعنوان صندلی و میز هم از آن استفاده می کردم(میز برای اینکه چیزی روی آن بگذارم)... گاهی برای گرفتن یک روزنامه شیر آب را بازمی گذاشتم تا سرریز شود، آنگاه درخواست چند تکه پارچه یا روزنامه میکردم برای خشک کردن سلول گاهی نگهبانان چند تکه روزنامه هم می دادند و این بهترین هدیه ای بود که می شد تصور کرد چون بالاخره چیزی برای خواندن پیدا میکردی... البته خیلی از نگهبانان بشدت مراقب بودند که روزنامه ندهند. برخی زندانیان سر صحبت را بانگهبانان باز می کردند، هم برای خودشان خوب بود و هم بعضاً اخباری می گرفتند و هم بقیه سلولها چون همه چیز را بدقت گوش می دادند سرگرم می شدند و آنها هم چیزی دستگیرشان می شد.
روزها انگار دراز و درازتر می شدند. روی دیوار شعاعی از نور آفتاب را که به سلول می تابید علامت گذاری کرده بودم و از روی آن ساعت را بطور تقریبی تشخیص می دادم. مدتی بعد "الف.ب" را به راهرو ۱۰ که در واقع بند عمومی ۲۰۹ بود، بردند. اینجا متشکل از ۲ راهرو ۹ و ۱۰ بود که درب سلولهای انفرادی را باز کرده بودند و تنها درب راهروها را بسته بودند و زندانیان می توانستند علاوه بر بودن در سلول آزادانه داخل راهرو آمده قدم بزنند و با هم صحبت کنند و این امتیاز بسیار بزرگی در ۲۰۹ بود... بعداً یک تلویزیون و یخچال هم به آنها داده بودند البته اینها را من ۲ سال بعد که خودم به آنجا رفتم، فهمیدم چون "مازن" کماکان آنجا بود و تازه آنجا قیافه اش را دیدم... در انفرادی فقط صدایش را می شنیدم...
وقتی چهار ماه انفرادیم به پایان می رسید بتدریج سلول انفرادی داشت اثرات خودش را می گذاشت. روزهای اول وقتی از" الف.ب"پرسیدم چند وقت است که اینجایی و او گفت ۳ ماه است در عین اینکه مدت بسیار زیادی می نمود او را تحسین می کردم که چطور اینهمه را در انفرادی طاقت آورده بود چون بواقع زجرآور و فرساینده بود... تمام روز شکنجه گر اصلی ات زمان بود که به سنگینی کوهی دائماً بر قلب و روانت سنگینی می کرد و گویی سر تمام شدن هم نداشت... ویژگی انفرادی همین احساس پایان ناپذیری آن است خصوصاً که کاملاً در بلاتکلیفی نگهداریت می کنند و این احساس را تلقین می کنند که هیچگاه دیگر از آنجا بیرون نخواهی رفت واینکه اینجا آخر کار است و این احساس سلول را به یک قبر تبدیل میکند و زندانی رابه فردی زنده بگور شده بخصوص که همه آنجا میدانند که چیزی به اسم قانون تنها لفظی است مضحک... احساس دقیقاً احساس زنده بگور شدن است... لحظاتی که غذا با چرخ می آمد و یا ساعت ۹ شب نگهبان می آمد که سطل زباله را بیرون بگذاری(تا زندانی دیگر که می آمد و آنرا تخلیه می کرد) اینها معدود لحظاتی بودند که از آن احساس زنده بودن تراوش می شد... چون حتی کتک خوردن هم توسط بازجو و... بهتر و بسیار بهتر از انفرادی ماندن است چون حتی کتک خوردن یک نوع رابطه است اگر چه از نوع غیرانسانی ولی به هر حال یک رابطه است و انسان در رابطه ها انسان می شود ویا انسان می ماند وحال یکی آمده و سطل زباله را می گیرد و برای یک محبوس انفرادی اینهم نعمتی است...
خاطرات زندان و نیم نگاهی‌ از درون (قسمت پنجم) سلول انفرادی روزهای اول قدری سخت است ولی بتدریج عادت میکنی... ولی اگر از یکماه بیشتر شد بتدریج غیرقابل تحمل می شود و چنانچه ادامه یابد تا مرز دیوانگی ات می کشاند... و این اصلی‌ترین و رایج‌ترین نوع شکنجه است که هیچ محدودیتی در اعمال آن ندارند...خصوصا اگر غیر خودی باشی‌ و یا آدم شناخته شده‌ای هم نباشی‌ که دیگر واویلا... هر وقت بخواهند در سلولت نگه میدارند،تهدید میکنند،خرد میکنند، میکشند،اعدام میکنند و خلاصه هر کاری که بخواهند میکنند، قانون و دادرسی و وکیل و حقوق متهم و حقوق بشر و... در اینجا جز الفاظی بی‌ معنا هیچ نیست...خودشان می‌گفتند اینجا "خدا" هم بدون چشم بند اجازه ورود ندارد... بازجو فعال مایشأ است...قاضی مهره تحت امر او، که بعد هر چه او دیکته کند قاضی همان را حکم می‌کند... در سلول انفرادی نوشته های روی دیوار اولین چیزهایی است که روحیه ات را خراب می کند چون میفهمی که کسانی هفته ها و ماهها در آنجا بوده اند،همانجا که الان تو هستی.. سکوت مرگبار زجرکشیدنشان در همه سلول طنین دارد و انعکاس این فریادهای بی فریادرس خود بخود روی تو هم تأثیر می گذارد و مانند فشار سنگ قبر بر روی سینه‌ات هر لحظه سینه‌ات را بغض آلود می‌فشارد چرا که هیچ چیز برای سرگرم شدن و مشغول شدن ذهن وجود ندارد... دوهفته اصرار کردم تا یک جلد قران به من دادند ولی‌ نهج البلاغه را با اصرار هم ندادند...این هم که به برخی‌ مثل "الف.ب" روزنامه می‌دادند به این دلیل بود که خود بازجویان هم میدانستند که او هیچ رابطه‌ای با سازمان نداشته و اساساً مجاهدین را نمی‌شناسد وگر نه بقیه زندانیان چنین امکانی نداشتند...به همین خاطرتلاش می‌کردم که هرچه بیشتر بخوابم ولی‌ در بهترین حالت بیشتر از ۷-۸ ساعت امکانپذیر نبود و این یعنی‌ بقیه شبانه‌ روز (۱۶-۱۷ ساعت) بیدار بودن و به دیوار وسقف خیره شدن... و راستی‌ اگر ذهنی‌ در انفرادی مشغول خواندن مطلب یا کتابی‌ میشد چه زیانی برای آنها داشت؟؟؟ یک کاغذ ضوابط وآیین نامه پرس شده روی دیوار بود که چند محور روی آن نوشته بود: سکوت را رعایت کنید، روزهای حمام یکشنبه و پنجشنبه،ناخنگیر روزهای جمعه، برای صدا زدن نگهبان تنها کاغذ بگذارید، درب نزنید، نگهبان را صدا نکنید و... صدها بار این را خوانده بودم، حتی نگارش کلمات را دقت می کردم...چون کار دیگری نداشتم... کوچکترین صدا از بیرون مرا جلوی درب می کشاند... حتی سعی میکردم نفس نکشم تا شاید چیز بیشتری بشنوم و یا خبری از اوضاع زندان... آیا زندانی جدید آوردن... کیست؟ کدام سلول... همیشه از روی توقفهای گاری غذا جلوی سلولها و صدای باز و بسته شدن درها، تعداد سلولهای پر را محاسبه می کردم... روزهای یکشنبه و پنجشنبه که نوبت حمام رفتن بود هم یکی یکی سراغ سلولها می آمدند... حمام... حمام نمی روی؟؟ هر کس حمام می رفت از قبل میگفت... و باید آماده می شد، حوله کوچک دست و صورت و یک صابون بدبو و یک شامپوی ۳۰ گرمی (از همان شامپوهای زمان قاجار) آماده میکرد و وقتی نوبتش می شد با نگهبان میرفت، او را وارد حمام می کرد و درب را می بست... عموماً حمام و توالت یکی بودند، گاهی که به هر دلیل به حمام همان راهرو نمی بردند... فرصتی بود که بفهمی راهروهای دیگر چه خبر است... این هم خود یک نوع سرگرمی بود و منبعی برای اطلاعات... اینجا تازه متوجه می شوی که ارتباط با دیگران وکسب اطلاعات چقدر حیاتی و ضروری است، در واقع زندگی اجتماعی که انسان را انسان میکند و از بقیه حیوانات متمایز، همین تبادل اطلاعات است که در قالب گفتگوها شکل میگیرد و وقتی از آن محرومت می کنند اصلی ترین پایه حیات انسانی را از تو سلب میکنند. واین رمز اصرار بر سکوت و برقراری سکوت محض در بازداشتگاههای امنیتی است.حتی سوت زدن، ترانه خواندن و بعضاً بلند حرف زدن “با خود” هم مطلقاً ممنوع است واین را به شدت مانع می شدند...کاغذ را برای صدا زدن نگهبان بهمین دلیل گذاشته بودند که سکوت حتی با صدای درب زدن هم شکسته نشود و زندانیان هم اغلب به دلیل نیازهای خودشان اینرا رعایت نمی کردند و همیشه به من وقتی ورزش می کردم و شمارش را با صدای بلند، می شمردم، تذکر داده میشد... آنهائیکه قاطی می کردند و شروع به داد و بیداد و حتی گریه و زاری می کردند...طبعاً کتک را می خوردند ولی چیزی نبود که در کنترل خودشان باشد... حتی کتک خوردن هم نوعی ایجاد ارتباط بود و تنوعی در یکنواختی فرساینده و مرگ آور انفرادی... وخیلی ها اینکار را می کردند... در همان شرح وظایف و آیین نامه روی دیوار نوشته شده بود که “نوشتن هر چیزی حتی اسم خود روی دیوار ممنوع و موجب مجازات است”... گاهاً اسمم را بزرگ روی درب سلول می نوشتم بطوریکه وقتی نگهبان درب را باز می کند بلافاصله آنرا ببیند و حتی برای کسی که از راهرو ردمیشد، اگر در باز بود قابل رؤیت بود (آنرا با پهنای صابون می نوشتم) و وقتی نگهبان می آمد و می پرسید چرا؟ بیکارم...!! میخواهی پاک کنی پاک کن...!! اینکار را وقتی خیلی کلافه می شدم میکردم... نگهبانان نه تنها از حرف زدن با زندانی منع شده بودند، بلکه از همدیگر هم بشدت می ترسیدند... وگاهاً که می ایستادند و چند جمله میگفتند یک چشمشان به راهرو بود که کسی نیاید و آنها را در حین حرف زدن ببینند...البته انتهای راهرو یک دوربین مدار بسته هم بود که جدیداً شنیده ام هر سلول هم دوربین دارد... دوران ما تنها یک دوربین در راهرو بود ولی دریچه درب سلول یک چشمی بود که نگهبان و بعضاً بازجوها برای اینکه وضعیت جسمی و روحی تو را چک کنند بدون اینکه دیده شوند پشت آن ایستاده و چک می کردند... بقیه ساعات روز را به کارهای مختلف صرف میکردم... سعی می کردم هر ساعت از شب که خوابیده یا نخوابیده باشم موقع آوردن صبحانه که معمولاً یک تکه نان، یک قطعه ۲۵ گرمی کره و یک چای بود، بیدارباشم اینطوری شروع روز از بقیه ساعات روز متمایز میشد، بعد سلول را تمیز میکردم... مستقل از اینکه نیازی داشته باشد یا نداشته باشد بعنوان کار روزانه جارو می زدم، سینک ظرفشویی را می شستم، چند قلم وسیله (بشقاب و لیوان و...) را شسته و مرتب می کردم... همیشه خوردن غذا خصوصاً نهار برای من بسیار کسالت آور و دردناک بود... هیچگاه اشتهای خوردن نهار را نداشتم چون در حین جویدن غذا تا بلع، کاردیگری نمی شد انجام داد در نتیجه انواع افکار از ذهن عبور می کرد... اینکه تا کی باید اینطور باشد؟ آیا هیچگاه از این سلول بیرون میروم...؟ دیگران چه میکنند؟ چه بلایی سرمان می آورند و... معمولاً با فعالیت بدنی مانع این افکار می شدم ولی موقع نهار نمیدانم چرا، ولی انگار فضا خیلی یکنواخت تر و زجرآورتر بود، موقع صبحانه با تعویض شیفتها مواجه بودی، موقع شام،۶-۵عصر گرماگرم فعالیتها و ترددات بازجوها و... بود... سر و صدا هم بیشتر به گوش می رسید... در نتیجه ذهن بیشتر درگیرمسایل بیرون سلول بود... از طرفی صبحانه و شام، چای هم می دادند... گرچه در لیوان پلاستیکی آنهم آنقدر بی رنگ که با آب جوش خیلی تفاوتی نداشت و عموماً پیدا بود که حتی آب هم جوش نبوده... با اینحال چای بود... و تنوعی بعد از شام... از آنجا که چای را همراه شام می دادند... وحتی گاهاً قبل از اینکه غذا برسد گاری چای می آمد... آنرا در لیوان پلاستیکی با پتو می پیچیدم تا بتوانم آنرا تا خوردن شام گرم نگه دارم... کم و بیش مؤثر بود... و میتوانستم بعد از شام چای را کم وبیش گرم بنوشم. اینرا گفتم که سعی می کردم روز را با صبحانه شروع کنم، بعد منتظر می شدم نگهبان بیاید مرا به دستشویی ببرد و بعد هم سیگار نوبت صبح را بدهد... بعد از آن مدتی قدم میزدم...حدود یکساعت از اینطرف اتاق به آنطرف اتاق... گاهاً سعی میکردم آیات قرآن را حفظ یا راجع به آنها فکر می کردم... گاهاً راجع به موضوعاتی که در بازجوئیها مطرح شده بود... نگرانی اطلاعاتی و لو رفتن چیزی را نداشتم چون نه چیزی میدانستم و نه چیزهایی که من میدانستم الان به درد آنها میخورد... تنها مسئله نفر سومی بود که محل آنرا از من می خواستند ( آراس) در حالیکه نه میدانستم کجاست و نه اینکه چکارمیخواهد بکند... در یکی از بازجوئیها معلوم بود پشت تلفن سؤالاتی که برای بازجو مطرح میشد و از من میپرسید از رده های بالای وزارت اطلاعات بود... حتی پیش بینی مرا می پرسیدند که اگر تو بودی چه میکردی که طبعاً مطلب قابلی برای گفتن نداشتم... به هر حال... بعد از صبحانه قدم میزدم، بعد قدری قرآن می خواندم و اگرچه تمرکز پیدا کردن کار مشکلی بود سعی میکردم روی آن متمرکز شوم شاید مفاهیم جدیدی دستگیرم شود... حوالی ظهر آماده نماز می شدم اذان از بلندگو پخش می شد به جز اذان با صدای مؤذن زاده، حتی صدای اذان هم آزاردهنده بود... تنها اذان مؤذن زاده است که یک روح معنوی و حتی حماسی را در خود دارد بقیه انگار بدبخت و فلک زده اند و همه بدبختیهای دنیا را بر سرت می ریزند...و متأسفانه اذان او را بندرت پخش میکردند... گاهی نماز و آوردن غذا با هم تداخل میکرد، مدتی طول کشید تا زمان دقیق رسیدن چرخ غذا را تشخیص دهم... با این همه بشقاب و کاسه و... را جلو درب می گذاشتم تا اگر سر نماز رسید خودش غذا را در بشقاب وکاسه بریزد... معمولاً هم اینکار را می کردند مگر برخی مأموران عوضی... در میان مأموران هم افراد متفاوتی بودند، برخی خوب، برخی متوسط و برخی واقعاً حیوان بودند... با توجه به ویژگیهای آنها برای هر کدام یک اسم در نظر میگرفتم، بعداًدیدم همه اینکار را میکرده اند، یکی حاجی بود، یکی دائی، یکی قاطر، یکی شترمرغ و... بهر حال اسم خودشان را که نمی گفتند برای تمایز بین آنها در ذهن خودم (و بعدها در بند عمومی بین زندانیان) با همین اسامی از هم متمایز شدند. بعد از نهار هم یک سیگار می دادند... بعد مجدداً به قرآن خواندن ادامه می دادم و هر وقت خسته می شدم دراز می کشیدم و گاهاً چرتی میزدم. حوالی ساعت ۴ (ساعتها را از تعویض پستهای نگهبان حدوداً حدس میزدم... شیفت اول ۸ تا ۱۲ ظهر، بعد هر چهار ساعت نگهبان ها تعویض می شدند ۱۲ – ۸ ، ۴ – ۱۲، ۸ –۴ و ۱۲ – ۸) بعدازظهر برای ورزش کردن آماده می شدم ... ابتدا کمی قدم میزدم، چند حرکت کششی و شروع به درجا دویدن میکردم... تا کاملاً گرم شوم و حسابی عرق می کردم آنگاه شروع به نرمشهای مختلف میکردم گاهاً ۵/۱ تا ۲ ساعت طول می کشید... سپس در همان سینک دستشویی ابتدا سرم را می شستم، بعد دست و پا و... خلاصه یک دوش کامل می گرفتم... و با حوله خودم را خشک میکردم و اینجا بود که احساس خوبی بهم دست می داد... کاملاً احساس تازه نفسی میکردم... گویی که همین الان به زندان آمده بودم... و آماده رسیدن شام می شدم... ازصدای چرخ که از راهروهای دیگر شروع می کرد زمان توزیع شام یا نهار... مشخص میشد... بسته به اینکه از کدام طرف شروع کند وضعیت گرمی غذا و چای معلوم می گشت. گاهی که از راهرو ۱۰ شروع میکردند تا به من که سه بودم میرسید تقریباً همه چیز سرد و یخ زده می شد،خصوصاً در زمستان... بعد از شام هم تا صبح شرایط سختی بود... نه کاری برای انجام داشتی و نه میتوانستی بخوابی... اگر چه من در طول روز به ورزش و حداکثر فعالیت سعی میکردم آنقدر خودم را خسته کنم که شب را بتوانم راحت تر بخوابم... ولی با این همه شب را درست خوابیدن کار چندان راحتی نبود... ولی یک نکته مثبت شب این بود که از یک زمانی دیگر احتمال اتفاق جدید و یا بازجویی و ... تمام می شد و حداقل مطمئن بودی که تا فردا اتفاقی نمی افتد... و از آن انتظار مرگبار روزانه چند ساعتی خلاص میشدی... چون انفرادی شرایطی است که همه چیز نامعین است و فرد هر لحظه انتظارحادثه ناخوشایندی را میکشد؛ از جابجایی و انتقال گرفته تا بازجویی، کتک، شکنجه،اعدام و ... خلاصه هر صدایی، انگار ناقوس مرگی است، دلهره آور... در عین حال سکوتش زجر آور و هولناک... صدای زنگی در۲۰۹ بود که به طور خاص صبح، انگار ورود بازجوها را اعلام می کرد... از نوع زنگهای اخبار درب منازل بود: دینگ...د...ا...نگ... جالب اینکه در همه بازداشتگاههایی که بوده ام همه همین زنگ را دارند... بطوریکه الان هم که آنرا می شنوم خود بخود اضطراب و استرس را به من تلقین میکند... این زنگ مربوط به درب ورودی مکانهای امنیتی بود؛ آنجا که همه کس را اجازه ورود نمی دادند... به هر حال من چنین احساسی داشتم شاید دیگران اینگونه نبوده اند... یک ماه اول بارها و بارها و بعضاً هر روز مرا برای بازجویی می بردند. بتدریج تناوب آن کاهش یافت بطوریکه در ۲ ماه آخر از چهارماه اول انفرادی که در ۲۰۹ بودم، تقریباً هیچ بازجویی نداشتم چون ظاهراً برایشان مشخص شده بود که چیزی دستگیرشان نمی شود. البته تلاش آنها دیگر برای گرفتن اطلاعات نبود. از ماه دوم دیگر تلاششان این بود که مرا به همکاری ترغیب کنند و فکر میکردند با نگه داشتن طولانی مدت در انفرادی و در عین حال خوش رفتاری نسبی هم فشار می آورند و هم ترغیب می کنند.. به همین خاطر دیگر از آزار و اذیت و کتک کاری خبری نبود. تنها می خواستند با نگه داشتن در انفرادی مرا بشکنند و وادار به همکاری کنند و انصافاً هم باید بگویم هیچ شکنجه و اذیت و آزاری مؤثرتر از انفرادی نیست. درانفرادی فرد زندانی خود، خود را در هم شکسته و به زانو در می آورد. ظاهر قضیه هم کاملاً سفید و بدون هیچ عیب و ایرادی است. حتی در موازین بین المللی حقوق بشر هم چندان مورد توجه قرار نگرفته است... این همان تئوری و روش تواب سازی است که شریعتمداری به آن افتخار می کرد و سعید حجاریان هم بعنوان نمونه سعید شاهسوندی را مثال میزد (ویژه نامه رمز عبور۲) که چگونه توانستند به نفع حکومت از او استفاده کنند... البته نهایتاً هم در چاهی که خود کنده بودند گرفتار آمدند و در کمتر از یکماه در تلویزیون از همه تئوریها‌ی انسان شناسانه و اصلاح گرایانه خود توبه کردند... ولی‌ نه از آنچه که باید توبه میکردند که به قول قرآن : إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِثُمَّ لَمْ يَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذَابُ... ( البروج ۸۵) آنان که مردان و زنان مؤمن را به زیر فشار و شکنجه بردند ولی‌ توبه هم نکردند... قصدم مؤاخذه و سرزنش نیست، ولی‌ حقیقت تنها همان بود که در تلویزیون گفتند...؟؟؟ مصدق هم پیرمردی نحیف و فرتوت بود...ولی‌ دردادگاه…!!! در نهایت چهار ماه اول را درانفرادی های ۲۰۹ گذراندم،طی این مدت کسانی را هم برای عبرت گرفتن من می آوردند از جمله آنها فردی به اسم "آ.ص " که در یک عملیات دستگیر شده بود، همان عملیاتی که برادر"الف.ب" هم در آن شرکت داشته بود و در آنجا بر اثر انفجار، دستش را از مچ ازدست داده بود... حال او را می آوردند که مرا ترغیب به همکاری کند... والگو و نمونه‌ای برای من باشد و در همین راستا داستان‌ها برایم تعریف کرد، ولی‌ وقتی‌ پرسیدم که در شرایطی که تو اینهمه را میدانسته‌ای پس چرا باز هم اینطور فداکارانه آمده‌ای و برایشان عملیات کرده‌ای...؟؟؟ راستش به خاطر نمیاورم که چه جوابی‌ داد ولی‌ بخوبی نگاهی‌ را که به بازجویش انداخت را به خاطر می‌آورم... ومعنایش را هم در ارتباط با خودم میفهمیدم... ولی‌ جالب اینجاست او که خودش را نفر اصلی‌ عملیات معرفی‌ کرده الان سالهاست که در هلند و آلمان تحصیل می‌کند و "الف.ب" که اساسا هیچکاره‌ بوده الان ۱۴ سال است که کماکان در زندان است... فرد دیگری را که به عنوان نمونه و الگو برایم آوردند آقای "ح.ک" بود، که او هم همان موعظه را کرد... و من هم همان حرفها را... و بعد از این هم دیگر نیامدند... ولی‌ به نوعی می‌توانستم آنها را درک کنم که در چه شرایطی قرار گرفته اند و ناچارند که برای نجات جانشان هر آنچه را از آنها میخواهند "داوطلبانه" بگویند!!! آخر در برزخ هولناک انتخاب ، بین "خود" و "دیگری" قرار گرفته‌اند، که عقل و خرد را در آن هیچ راهی‌ نیست... چرا که من هم خودم در همان برزخ گرفتار آماده بودم...و این همان چیزی است که انفرادی را بخاطر اینکه مستمر در معرض چنین انتخابهایی‌‌ قرار داری، به جهنمی واقعی تبدیل می‌کند عید سال ۱۳۸۰ را هم، همانجا بودم، در زیر سایه اعدام و سلول انفرادی و ساعت تحویل، سال نو و سکوت و باز هم سکوت... برای حفظ روحیه تلاش کردم سفره هفت سینی برای خودم تدارک ببینم...ولی‌ جز یک عدد سیب، یک سبد ظروف و یک نخ سیگار( به عنوان "سین") چیز دیگری نداشتم.... گفته بودم که با سلول کناریم مدتها بود صحبت میکردیم ولی‌ همدیگر را ندیده بودیم، یکروز صبح ناگهان یک ‌نفر با مو و ریشهای بلند سراسیمه وارد سلولم شد ، خیلی‌ سریع جلو آمد، دست داد و روبوسی کردیم و گفت: من " الف.ب" هستم و بلافاصله برگشت...نگهبان با عجله آمد گفت چکار میکنی‌...؟ گفت: "چه می‌‌دانم، با این چشم بندها که جائی‌ را نمی‌بینم، سلول را اشتباه رفتم، یه دفعه دیدم یکی‌ توی سلوله، نمیگذارید که یه ذره چشم بند رو بالا بزنیم"...من هم مو و ریشهای بلندی داشتم...مدتی‌ بود آرایشگر نیامده بود... آنجا ماهی یک بار آرایشگر می آمد. از همه هم پول میگرفت و من چون پول نداشتم سر و ریشم را از ته میزد... در زندان از آنجائیکه آینه نیست بعضاً از دیدن چهره خودت تعجب میکنی... من زیر سینک دستشویی را خوب و تمیز سابیده بودم و شبحی از خودم را می دیدم. مدتی هم که سلولم را عوض کرده بودند داخل سلول یک توالت فرنگی فلزی بود که آنرا حسابی سابیده و تمیز کرده بودم بطوریکه از درب آن بعنوان آینه استفاده می کردم... یک پیراهن زندان (آنها که عکس ترازو داشت وخاکستری بود) را روی آن می انداختم و بعنوان صندلی و میز هم از آن استفاده می کردم(میز برای اینکه چیزی روی آن بگذارم)... گاهی برای گرفتن یک روزنامه شیر آب را بازمی گذاشتم تا سرریز شود، آنگاه درخواست چند تکه پارچه یا روزنامه میکردم برای خشک کردن سلول گاهی نگهبانان چند تکه روزنامه هم می دادند و این بهترین هدیه ای بود که می شد تصور کرد چون بالاخره چیزی برای خواندن پیدا میکردی... البته خیلی از نگهبانان بشدت مراقب بودند که روزنامه ندهند. برخی زندانیان سر صحبت را بانگهبانان باز می کردند، هم برای خودشان خوب بود و هم بعضاً اخباری می گرفتند و هم بقیه سلولها چون همه چیز را بدقت گوش می دادند سرگرم می شدند و آنها هم چیزی دستگیرشان می شد. روزها انگار دراز و درازتر می شدند. روی دیوار شعاعی از نور آفتاب را که به سلول می تابید علامت گذاری کرده بودم و از روی آن ساعت را بطور تقریبی تشخیص می دادم. مدتی بعد "الف.ب" را به راهرو ۱۰ که در واقع بند عمومی ۲۰۹ بود، بردند. اینجا متشکل از ۲ راهرو ۹ و ۱۰ بود که درب سلولهای انفرادی را باز کرده بودند و تنها درب راهروها را بسته بودند و زندانیان می توانستند علاوه بر بودن در سلول آزادانه داخل راهرو آمده قدم بزنند و با هم صحبت کنند و این امتیاز بسیار بزرگی در ۲۰۹ بود... بعداً یک تلویزیون و یخچال هم به آنها داده بودند البته اینها را من ۲ سال بعد که خودم به آنجا رفتم، فهمیدم چون "مازن" کماکان آنجا بود و تازه آنجا قیافه اش را دیدم... در انفرادی فقط صدایش را می شنیدم... وقتی چهار ماه انفرادیم به پایان می رسید بتدریج سلول انفرادی داشت اثرات خودش را می گذاشت. روزهای اول وقتی از" الف.ب"پرسیدم چند وقت است که اینجایی و او گفت ۳ ماه است در عین اینکه مدت بسیار زیادی می نمود او را تحسین می کردم که چطور اینهمه را در انفرادی طاقت آورده بود چون بواقع زجرآور و فرساینده بود... تمام روز شکنجه گر اصلی ات زمان بود که به سنگینی کوهی دائماً بر قلب و روانت سنگینی می کرد و گویی سر تمام شدن هم نداشت... ویژگی انفرادی همین احساس پایان ناپذیری آن است خصوصاً که کاملاً در بلاتکلیفی نگهداریت می کنند و این احساس را تلقین می کنند که هیچگاه دیگر از آنجا بیرون نخواهی رفت واینکه اینجا آخر کار است و این احساس سلول را به یک قبر تبدیل میکند و زندانی رابه فردی زنده بگور شده بخصوص که همه آنجا میدانند که چیزی به اسم قانون تنها لفظی است مضحک... احساس دقیقاً احساس زنده بگور شدن است... لحظاتی که غذا با چرخ می آمد و یا ساعت ۹ شب نگهبان می آمد که سطل زباله را بیرون بگذاری(تا زندانی دیگر که می آمد و آنرا تخلیه می کرد) اینها معدود لحظاتی بودند که از آن احساس زنده بودن تراوش می شد... چون حتی کتک خوردن هم توسط بازجو و... بهتر و بسیار بهتر از انفرادی ماندن است چون حتی کتک خوردن یک نوع رابطه است اگر چه از نوع غیرانسانی ولی به هر حال یک رابطه است و انسان در رابطه ها انسان می شود ویا انسان می ماند وحال یکی آمده و سطل زباله را می گیرد و برای یک محبوس انفرادی اینهم نعمتی است...